تبلیغات کلیکی کارت شارژ به قیمت دولتی و نمایندگی ایرانسل و همراه اول
داستان-حکایت - گروه اینترنتی جرقه ایرانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گروه اینترنتی جرقه ایرانی


سکه دولت عشق
اشعار و گفتار
عاشق آسمونی
زبان آموزی
به یاد دوست
قاصدک
لحظه های آبی
آج
زندگی عاقلانه
پرواز
>> لــبــخــنــد قـــلـــم <<
پژواک
در انتظار آفتاب
شعله ی آواز
انتظار
ترانه های دیگر
upturn یعنی تغییر مطلوب
سیب سرخ
ترنم یاس
عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال
زندگی بی ترانه...
جزین
جزیره علم
خداجونم
همنشین
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
**دختر بهار**
لیلای بی مجنون
قاصدک
عشق سرخ من
اظهرالمن الشمس
شعر! ؟ نه . . . . دلنوشته
هر چی که بخوای
ایران
آفتاب گردون
ان سالهای دوست داشتنی
اقتصاد بدون یارانه
RAYANCHOUB
کلبه
شعر
موعود هادی
افسونگر

جوان ایرانی
hamidsportcars
قیدار شهر جد پیامبراسلام
سکوت خیس
عصر پادشاهان
منتظرظهور
مصطفی قلیزاده علیار
سایه
سرچشمه ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید
چم مهر
آرمان نوین
شقایقهای کالپوش
معلم و تدریس خصوصی در قم
وصل دوست
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
چند لقمه حرف حساب
دل نوشته های یک دختر شهید
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سکوت ابدی
شاعرانه
حامل نور ...
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بلوچستان
هم نفس
choobak33
وب نوشته مهدی میانجی
حسن آباد جرقویه علیا
حقوقی و فقهی
چلچراغ شهادت
اطلاعات علمی+تفریح+ترفند+دانلود+کلیپ+آموزش
KING OF BLACK
اشک شور
استان قدس
پرپر
دلتنگی ها
اتاق دلتنگی
علی داودی
پاتوقی برای ایرونی ها
کلبه تنهایی
بحرین پاره تن ایران است
نغمه ی عاشقی
ادبیات و فرهنگ
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
رنگین کمان
صداقت و راست گویی
خاک
روز سبزگی
همه چیز آماده دانلود . . . دانلود رایگان بازی و نرم افزار
سخن آشنا
سیب سبز
فروش وپخش لوازم خانگی
فریاد بی صدا
جوانمردى
شوروشعور عشق
ermia............
ندای دریا
جور وا جور
دفاع نیوز (جانم فدای رهبر)
خرید و فروش ضایعات آهن
+O
حباب خیال
شب و تنهایی عشق
عکس های زیبا
ستارگان دوکوهه
بـــــــــاغ آرزوهــــــــــا = Garden of Dreams
برترین لحظه ها
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
ضیافت
طنین تمدن اسلامی
گیاه پزشکی 92
BABAK 1992
آوای قلبها...
اسلام چیست؟
آرشیوی متنوع از مسائل روزمره
@@@نصرت@@@
سفیر دوستی
آذربایجان
زورق عشق
تنهایی......!!!!!!
ثانیه های خسته
مرد تنهای شب
گل و منظره
دیار من دشتستان- بُنار آبشیرین
ستاره
قاری عشق
جـــیرفـــت زیـبا ( استان کرمان جنوبی)
خاطرات دکتر بالتازار
پروانگی
کودک ونوجوان
آوای روستا
دل نوشته های دینی
ایوون رویا
farzad almasi

معیار عدل
امام زمان
کمالو مجید
پرسپولیس قهرمان
آیا عشق به همین معنی است؟
وب سایت شخصی مهران حداد__M.Hadad personal website
سکوتی پرازصدا
آمنه قصاب
.: شهر عشق :.
منادی معرفت
88783
سردار بی سنگر
سکوت سبز
کلارآباد دات کام
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
مهاجران
نظام صنفی کشاورزی ساوجبلاغ
بادصبا
حامیان دکتر محمد باقر قالیباف
معارف _ ادبیات
یاربسیجی
بود نبود
طریق یار
فرق بین عشق و دوست داشتن
ایران اسلامی
...::بست-70..:: بهترین های روز

گوناگون تر از گوناگون
my love
شعر عاشقانه
Har chi delet mikhad
رباتیک
ما تا آخرایستاده ایم
روستای چشام
جـــــــــــــــــــــــــذاب
گیسو کمند
بیا تو ج‍‍‍ـــوان +دانلود صلواتی+کلیپ +اسرارموفقیت+ازدواج
کارشناس مدیریت دولتی
..:: رهگذر ::..
کاسل
دنیای کامپیوتر و شبکه
$$دوست$$
عکس های عاشقانه
چینش ثانیه ها
بچه ها من تنهام!!!کمک
شیخا
همدلی از همزبونی بهتره ...
مهاجر
سالار
یا مهدی (عج)
مطالب جالب
واژه های انتظار
امید مهربانی
منطقه آزاد
احمد چاله پی
ان شاء الله
******ali pishtaz******
همسردوم
هگمتانه
(حضرت فاطمه)
ابـــــــــــرار
تاریخچه های تلفیقی محمدمبین احسانی نیا
عشق گمشده
علمدارمظلوم
نور اهلبیت (ع)
ستاره سهیل
مسجد امام رضا(ع) سمیرم
یادداشتهای من
آسمان آبی جندابه
صادق جان
گروه باستانشناسی
عطر یاس
صدای شهید
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
*bad boy*
تنها
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
در ساحت اندیشه
غزل عشق
زبان انگلیسی
پارسی نامه
مژده ی فتح...
واقعه
یاد داشتهای من
درددل
آموزشی - مذهبی
شبح سیاه
جوجولی
مقلدان علمدار
آموزشی- روانشناسی
خلیج همیشه فارس pearsian Gulf
راهیان
حرف های تنهایی
بچه های خدا
درس های زندگی
قافیه باران
هدهد
دبستان هوشمند
گل آفتابگردون وبچه هایش
دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
من.تو.خدا
black boy
صدای دل...
حرم الشهدا
دل شکسته
برو تا راحت شی
شهیدشاعری
کبوتر حرم
welcome to my profile
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
یک قدم تا رهایی
طراوت باران
سعادت نامه
کٌلٌنا عباسِکِ یا زینب
قدرت کلمات
امپراتور
کلبه تنهایی
من الغریب الی الحبیب
دانلود هر چی بخوایی...
نور
تروریست
**عاشقانه ها**

مینای دل
داستان های من
friend weblog
سیاسی
زندگی شیرین
صدای سکوت
بنفشه ی صحرا
پا توی کفش شهدا
عشق
آسمان را دریاب
هیئت حضرت علی اصغر(ع) روستای طولش -خلخال
جزتو
شوق اندیشه
ألا إنّ نصرالله قریب
من یک خبرنگارم ...
چ مثل چرت و پرت
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
زندگی
Manna
عبد عاشق
بانوی اسمانی
مصطفی
آشیانه سخن
راه های دور دل های نزدیکKH
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
پیروان ولایت
حرف آخر برای خداست...
وارثان شهدا
سیاه مشق های میم.صاد
ولایت عشق
قرآن مجید
دلنوشته های من
بهشت بهشتیان

"مرغ عشق (قسمت اول)"
زنم گفته «ممکنه بمیرن»
پسرم گفت: «از نظر علمی این حرف چرته.»
برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز حرف زدن نیست «بگو این حرف درستی نیست.»
پسرم به حالت حق به جانبی گفت: «همون»
«نه، این همون نیست باباجان، چرته، بی ادبانه س. آدم این طوری با مادرش حرف نمی زنه.»
«منظورم همونه» و مکث کرد. بعد با حالت حق به جانبی، اما معصومانه، گفت: «خوب اون طوری هم هست؛ چرت هم هست.»
فایده نداشت. اگر اصرار می کردم درست نتیجه عکس می گرفت.
معلم راهنمای بچه ها، که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچه هایی است که دوران بلوغ سختی را از سر می گذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست می گفت: یک بچه نا آرام، بی شیله و جوشی. ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم، چرا بودم اما هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرفشان «چرت» است.
به خودم گفتم: «من ر... به سیستم غربی، ر... به روان شناسی غربی.»
اما این حرف، تأثیری روی طرز حرف زدن بچه ما نداشت. اگر اصرار میکردم و می گفتم که آن طور حرف زدن درست نیست، زیان درازتر می شد.
حالا تقریباً یک سالی است که تکلیفم را با خودم روشن کرده ام: با این مهاجرت نحس، من نه تنها وطنم، که دو تا بچه هایم را هم از دست داده ام.
از موقعی که معلم راهنمای پسرم آن نصیحت را به ما کرد سه سال می گذرد، پسرم حالا سال سوم VWO1 است و طرز حرف زدنش هر روز بدتر می شود، طرز حرف زدنش فرق نمی کند ، چه فارسی باشد، چه هلندی. هلندی را صدبار بهتر از فارسی حرف می زند؛ به صد جور لهجه حرف می زند. این، خوب طبیعی است؛ مثل من که از موقعی که هفت ساله شده بودم و به مدرسه فارسی زبانان رفته بودم فارسی ام روز به روز بهتر از عربی شده بود. این طبیعی است اما طرز حرف زدنم فرقی نکرده بود. به پدر و مادرم نمی گفتم «چرت» می گویند نه به فارسی نه به عربی. من اعتقادی به حرف معلم راهنمای پسرم نداشتم. به نظرم آن رفتار به طبیعت بچه من ربطی نداشت؛ محصول زندگی توی این مملکت بود. « به نظر معلم ما کلمه "چرت" هیچ اشکالی نداره اگر یه چیزی واقعاً چرت باشه.»
باز پیش خودم گفتم: ر... به معلم تو و ر... به سیستم آموزش غربی و مخصوصاً هلندی.»
در عین حال پسرم برای اینکه به ما بفهماند که منظورش توهین نبوده گفت: «از نظر علمی غلطه»
زنم با حالت افسرده ای گفت: «مادر جون، پرنده ها که مال ما نیستن؛ مال مردُمن. اگر بلایی سرشون بیاد باید به جفت دیگه واسشون بخریم.»
« از نظر علمی هیچی شون نمیشه»
سه روز پیش دوستان ما دو مرغ عشقشان را آورده بودند تا آنها را برای مدتی پیش ما به امانت بگذارند. مرغ ها توی قفس بودند و دوستان هم برای گذراندن ایام تعطیل کریسمس و دیدن اقوام و خویشاوندان خود داشتند به کویت می رفتند. البته آنها مسیحی نبودند. اما مجبور بودند از قوانین این این کشور مسیحی تبعیت کنند برای عید نوروز حتی یک روز هم تعطیل نداشتند.
برای کم کردن دردسر ما زن خانه دانه برای سه ماهشان گذاشته بود، در حالیکه آنها داشتند فقط برای یک ماه به مسافرت می رفتند.
حادثه در روز سوم شروع شد.
داشتیم نهار می خوردیم که سر و صدای پرنده ها یکهو به آسمان رفت.
زنم با بی حوصلگی گفت: «عجب گرفتار شدیم!»
که یک باره پسرم گفت: «بذار ببینم شاید دلشون می خواد از غذای ما بخورن.»
برای نهار، قرمه سبزی باقیمانده از غذای دیروز داشتیم. نهار ما معمولاً باقیمانده شام شب قبلمان است.
پسرم نک قاشق را توی خورشت فرو برد و مقداری سبزی و یک دانه لوبیا با قاشق برداشت و از جایش بلند شد. داشت به طرف قفس می رفت که زنم گفت: «مادر جون اینکارو نکن»
«چه اشکالی داره؟»
«شاید براشون خوب نباشه.»
«از نظر علمی حرف چرتیه»
گفتم: «حرف نادرستیه»
پسرم تکرار کرد: «حرف نادرستیه» و صاف به طرف قفس رفت و نک قاشق را از درز بین سیم های قفس فرو برد.
در چند ماه گذشته آن قدر با پسرمان دعوا کرده بودیم و از طرف او آن قدر لجاجت دیده بودیم اعصاب ما داغان شده بود که دیگر حوصله اعتراض جدی نداشتیم. راستش تیغمان هم دیگر نمی برید من که پدرش بودم یا باید او را از خانه بیرون می انداختم (که مادرش نمی گذاشت اگر چه خودش، پسرم، بی میل نبود) یا باید دندان روی جگر می گذاشتیم و هیچ نمی گفتم.
مرغ آبی آمد طرف قاشق. اول به آن نگاه کرد بعد سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. انگار داشت فکر می کرد و به خودش می گفت: «بذار ببینم.» بعد نک کوچکی زد.
پسرم خندید
باز نک زد. این بار محکم تر و پشت بندش یک نک دیگر.
بعد مرغ سبز آمد جلو و شروع کرد به نک زدن. در یک چشم به هم زدن تکه های کوچک تر سبزی را خوردند. بعد که نوبت لوبیا شد هر دو آرام به آن نک زدند تا تمام شد.
وقتی همه را خوردند پسرم باز به طرف بشقاب آمد و این بار قاشق را تقربیاً پر کرد.
«مادر جون، بسه دیگه. همون نصفه قاشق بسشونه.»
دهان گشاد پسرم به لبخند باز شد: «خوششون اومده، مگر نمی بینی؟»
»دلیل نمی شه مادر.»
«هیچ طوریشون نمی شه.» قاشق را از لای درز سیم های قفس فرو برد.
پرنده ها هم تند تند شروع کردند به نک زدن.
زنم به زور جلو فریاد خودش را گرفت، و من با کمال میل آرزو کردم که این پسر هم هر چه زودتر هجده ساله بشود و از پیش ما برود. گم شود.

ادامه دارد!


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"مرغ عشق (قسمت دوم)"
نیم ساعتی گذشت. پسرم راست می گفت؛ چیزیشون نشده بود. اما یک اتفاق مضحک افتاد. پرنده ها اسهال گرفته بودند. تا آن موقع روی قفس، پوست دانه ها بود و مدفوعشان، که سفت بود و نمی شد آن را از پوست دانه ها تشخیص داد. اما حالا یک چیز آبکی سبزرنگ از ما تحت آنها روی پوست دانه ها ریخته بود. ما دیدیم که پرنده ها حالا دیگر کمتر سراغ دانه دان می رفتند.
شب که مشغول خوردن شام بودیم، پسرم باز آن کار را تکرار کرد. این بار قاشق را پر از پلو کرد. پرنده ها هم تند تند شروع کردند به پلو خوردن. قاشق که خالی شد پسرم یک بار دیگر آن را پر کرد. باز هم خوردند. از این کار هم پسرم کیف می کرد، هم پرنده ها، من و زنم تصمیم گرفته بودیم باز چیزی نگوییم، چون اگر دعوایی پیش می آمد. تا یک هفته اعصابمان داغان می شد. به خودم گفتم فوقش پرنده ها سقط می شدند و ما مجبور می شدیم یک جفت دیگر برای همسایه هامان بخریم.
یکی دو روز بعد پسرم به آنها یک تکه کالباس داد و آنها هم با ولع آن را خوردند روی تکه بعدی کالباس مایونز هم مالید و این بار پرنده ها با ولع بیشتر خوردند؛ ولی ریقشان آبکی تر شده بود، اما خودشان ظاهراً هیچ ناراحتی پیدا نکرده بودند؛ بر عکس اشتهای آن ها بیشتر شده بود.
در یکی دو روز بعد من متوجه تغییرات جزیی در آنها شدم. به نظرم می رسید که حالا که روابط آنها با هم کمی خصمانه شده بود. در روزهای اول وقتی که شروع به آواز خواندن
می کردند عشق می کردم. به یاد باغ جنوبی مان در ایران می افتادم که وقتی برای گذراندن تعطیلات عید از تهران به آنجا می رفتیم صبح ها با صدای آواز پرنده ها بیدار می شدیم. چیز دیگری که متوجه شده بودم. تغییر بسیار مختصر در صدای آنها بود. به نظرم می رسید که صدای پرنده ها کمی کلفت تر شده بود.
«حرف چرتیه.»
«حرف نادرستیه»
«حرف نادرستیه»
«یعنی تو متوجه نمی شی که صداشون عوض شده.»
«نه. به نظرم صداشون هیچ تغییری نکرده.»
دو سه روز بعد باز پسرم دست به کار تازه ای زد. او یک تکه گوشت خام را از روی تخته گوشت خردکنی مادرش برداشت زنم با سگرمه های در هم گفت: «چه کار می کنی بچه؟»
پسرم، انگار که از آواز مادرش لذت می برد گفت: «می رم بهشون گوشت بدم.»
«هر چی می خوام هیچی نگم انگار نمی شه.»
پسرم مثل آدم هایی که از شکنجه دیگران لذت می برند خندید و گفت: « چه اشکالی داره؟»
«این گوشت خامه احمق، فهمیدی؟»
پسرم با لبخند موذیانه ای گفت: «گوشت خام باشه. حیوونا که گوشت پخته نمی خورن.»
« حیوونا آره. پرنده ها، نه»
« چه حرفی می زنی. انگار پرنده ها حیوون نیستن»
زنم با تردید و این بار آرام تر گفت: «حیوونن اما کوچولون. معده شون طاقت گوشت خام رو نداره.»
« چطور طاقت سنگ ریزه داره، اما طاقت گوشت خام نداره؟»
زنم به جای جواب دادن گفت: «چرا اذیت می کنی. تخم سگ؟ مگر آزار داری؟ چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟»
من خنده ام گرفته بود، چون این حرف را کسی می زد که می گفت ترجیح می دهد بچه هایش خانه نشین شوند اما با بچه های هلندی دوست نشوند. می گفت تنها چیزی که از آن بچه ها یاد می گیرند کشیدن حشیش، جنگ و دعوا و توحش، خوابیدن زودرس با دخترها، بچه بازی.....، بیزاری از درس و چیزهایی از این قبیل است.
«برو با دوستات بازی کن.» و بعد از مکثی کوتاه، برای اینکه منظورش را از «دوستات» روشن تر کند، اضافه کرد: «با رافی، تارک، اوسمان...» و چند تا اسم دیگر ردیف کرد که همه شان غیر هلندی بودند. یکی ترک بود، یکی مراکشی،‌ یکی پاکستانی، یکی هلندی، خنده دار این بود که زنم اسم آن بچه ها را آن طور که پسرمان تلفظ می کرد می گفت: «رافع» (به قول زنم «اسم به آن زیبایی و اصالت) شده بود «رافی» و «طارق» شده بود «تارک»، «عثمان» شده بود. «اوسمان»
«برو گمشو.»
پسرم در حالیکه می خندید گفت: «حالا دارم می رم؛ اول بذار به اینا گوشت بدم.»
«نکن بچه. گوشت خام این زبون بسته ها را نفله می کنه.»
«نفله چیه؟»
«می کشه»
«این حرفا چیه!»‌
و با همان خنده موذیانه به طرف قفس رفت.
من به زنم اشاره کردم که یعنی ول کند، و یک جوری به او حالی کردم که مگر معلم راهنما یادش رفته که گفته بود این بچه ما دوران بلوغ سختی دارد. «معلمش گه خورد انگار ما بالغ نشده بودیم.»
با وجود این، در حالیکه یک تکه گوشت بزرگ در دست چپ و یک چاقوی گنده تیز در دست راستش بود، هم به علت نگرانی و هم شاید از سر کنجکاوی، به همراه من و پسرمان به طرف قفس پرنده ها رفت.
جلو قفس پسرم تکه گوشت را وسط دو سیم گرفت و منتظر شد. هر دو پرنده به سرعت به طرف تکه گوشت هجوم آوردند و شروع کردند به نک زدن، دهان گشاد پسرم گوش تا گوش باز شده بود و از دیدن این منظره از کیف داشت دیوانه می شد "yes"
این جور انعکاس را اینجا از فیلم های آمریکایی یاد گرفته بودند. سگرمه های زنم همچنان تو هم رفته بود. ظاهراً مرغ ها به گوشت بیشتر از هر غذای دیگر علاقه مند شده بودند.
« می بینی چطور می خورن ماما؟»
زنم با خشم و نفرت و تحقیر به پسرش نگاه کرد.

ادامه دارد!


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"دزد (قسمت آخر)"

"نویسنده: ناصر زراعتى"

پاسبان سوار بر موتور دور می زند، گاز می دهد و می رود.
هادی در پیکان را باز می کند بوق دزدگیر به صدا در می آید جمعیت جا می خورند. هادی می خندد و بوق دزد گیر را قطع می کند بعد قفل زنجیر را باز می کند سویچ مخفی را می زند پشت فرمان می نشیند دنده را می گذارد خلاص و استارت می زند. موتور روشن می شود دو سه تا گاز پشت سر هم می دهد، بعد چراغ های جلو را روشن می کند، شیشه بغل دستش را می کشد پایین و به پاسبان می گوید« بفرماین سرکار...»
پاسبان در عقب را باز می کند و دزد را هل می دهد تو پیکان و خودش می نشیند کنارش. اکبر لباس پوشیده ـ دوان دوان ـ می آید می نشیند جلو، کنار هادی و بر می گردد سمت پاسبان: «می بخشین سرکار، پشتم به شماست.»
هادی کلاج را می گیرد، دنده عقب را می گذارد و بر می گردد خودش را می اندازد رو پشتی صندلی و از شیشه عقب بیرون را نگاه می کند پیکان آرام آرام عقب می رود .جمعیت پراکنده می شوند.
پسر بچه کاسه در دست وسط کوچه ایستاده و از پشت شیشه پیکان دزد را نگاه می کند پیکان همچنان عقب عقب می رود.
عزیز خانوم می رود خودش را به پیکان می رساند و از شیشه بغل به هادی می گوید: «زود بیای ها؟»
هادی می گوید «باشه ...برو خونه دیگه.«
پیکان نرسیده سر کوچه که جاجی اسداللهی دمپایی دزد را ـ انگار موش مرده نجسی ـ نوک انگشت گرفته می دود و داد می زند: «وایستین....دمپایی ش ....کفشش«
هادی ترمز می کند حاجی اسدللهی دمپایی ها را از شیشه باز بغل می دهد دست دزد.
پیکان دوباره عقب عقب می رود تا می رسد سر کوچه، بعد می پیچد تو خیابان و زوزه کشان دور می شود.
جماعت می روند خانه هاشان.
راوی از آغاز ماجرا روی مهتابی مشرف به کوچه معصومی نشسته، بر می خیزد و سیگاری روشن می کند
حالا دیگه هیچ کس تو کوچه نیست.
از دور خروسی می خواند و خروس های دیگر از خانه های نزدیک تر جوابش را می دهند. سگی در دور دست پارس می کند و سپیده می دمد.
راوی ته سیگارش را پرت می کند تو کوچه. ته سیگار روشن می افتد تو باریکه لجن ـ آبی که از جوی کوچک وسط کوچه رد می شود. جلز و لز می کند و نوک درخشانش سیاه می شود. راوی از پنجره مهتابی به اتاقش می رود و روی تخت دراز می کشد و با خود این فکر را مى کند شاید بهتر بود به جاى این همه دردسر و آبرو ریزى دزد را مى بخشیدند شاید ادب مى شد و اگر هم نمى شد بالاخره روزگار ادبش مى کرد اما هرچه بود از این رسوایى بهتر بود آن هم براى یک ضبط ناقابل!

پایان!


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"مرغ عشق (قسمت سوم)"
من باز به زنم حالی کردم که محل نگذارد. اگر مردند به جهنم، یک جفت دیگر برای همسایه هامان می خریم، و زنم چون از دعوا و مرافعه واقعاً وحشت داشت، هیچ نگفت، چون اگر چیزی می گفت دیگر نمی تونست جلو خودش را بگیرد و جیغ می کشید و به این ترتیب یک هفته اعصابش خرد می شد، در حالیکه پسرش به همان کار ادامه می داد. به همین دلیل تنها کاری که کرد این بود که فقط با عصبانیت به پسرش نگاه کند.
از آن به بعد پسرم هر روز به پرنده ها گوشت خام می داد. سعی کرد به آنها مرغ و ماهی هم بخوراند اما آنها هیچ کدامشان علاقه ای نشان ندادند و تکه ها را به بیرون تف کردند.
«می بینی مامان. اینها هم از مرغ و ماهی خوششون نمی یاد، مثل من»
زنم هم که دلش از اداهای بچه هایش در مورد مرغ و ماهی پر بود بلافاصله گفت: «واسه اینکه مثل تو و داداشت الاغن.»
پسرم باز با بدجنسی هوسبازانه ای لبخند زد و با حالت عشوه مانندی گفت: «الاغ نیستن مامان جون، پرنده هستن، پرنده.» و ادا و اطوار مادرش را تقلید کرد که هر وقت در مورد چیزهای زیبا حرف می زد چشم هایش را خمار می کرد و عشوه می آمد.
تا آن موقع جمعاً ده روز از مسافرت دوستانمان گذشته بود و همانطور که گفتم شاهد تغییر کوچکی در پرنده ها بودم. اما تغییرات جدی پنج شش روز بعد از ورود گوشت خام به رژیم غذایی آنها اتفاق افتاد. تغییرات حالا کاملاً محسوس و مشهود بودند.
به نظر می رسید که پر و بال رنگارنگ پرنده ها هر روز بیشتر به سمت تیرگی میل می کرد. بدن آنها داشت عضلانی می شد و پرهایشان هم کم کم می ریخت و گوشت کبود دانه دانه ای تنشان پیدا می شد. پرهای لطیف سر و گردن آنها به علت بالا گرفتن جنگ و دعوا بین خودشان روز به روز ریخته بود. آن دعواها بعد از پیاده کردن رژیم جدید غذایی توسط پسرم، شروع شده بود به نظر می رسید که استخوان بالای پنجه های آنها عضلانی و کلفت شده است.
روزهای اول که فقط دانه می خوردند، وقتی یکی از آن ها شروع به آواز خوانی می کرد دیگری به او جواب می داد و دو پرنده تا مدتی همین طور برای هم آواز می خواندند، اما از روز بیستم، هم این نظام به هم خورد، هم اتفاق دیگری افتاد، که از همه وحشتناک تر بود.
حالا دیگر با هم آواز نمی خوانند. اگر یکی می خواند دومی ساکت می شد و از لای سیم های قفس به بیرون نگاه می کرد، انگار می خواست به دیگری حالی کند که آواز خواندن او برایش اصلاً جالب نیست و در واقع چیزی نمی شنود.
آن اتفاق وحشتناک این بود که صدای پرنده ها عوض شده بود آن صدای زیبایی که مرا به یاد باغ و بوستان جنوب مان می انداخت جای خود را به صدای کلفت گرفته ای داد. کاملاً معلوم بود که دیگر نمی توانند چهچه بزنند و فقط صدای بم و زشت ممتدی از خود بیرون می دادند که آدم را به وحشت می انداخت.
زنم با حالت خشم و نفرت گفت: «حالا خوب شد، کثافت؟»
پسرم با همان لجاجت سابق گفت: «فحش نده، فحش نده، این حرف هیچ دلیل علمی نداره!»
«بازم از این گُها خوردی!؟»
«احترام خودت را نگه دار، مامان فهمیدی؟ اگه دیگه فحش بدی من هم فحش می دم»
«تف به اون روت بکنن، کثافت»
پسرم نعره کشید: «فحش نده، مامان!»
من برای ختم غائله بازوی زنم را فشار دادم یعنی ساکت شود، اما مثل همیشه زنم به حرف من گوش نکرد و فیلش یاد هندوستان کرد و سر فحش را به من کشید که چرا او را به این «طویله متمدن» آورده بودم. در طول یکی دو سال اخیر مرز نارضایتی زنم دیگر به هلند محدود نمی شد، بلکه تمام اروپا، تمام دنیای متمدن غرب را در بر می گرفت. به نظر او تمام غرب یک «طویله متمدن» بود. اگر تا همین چند وقت پیش پیشرفت علمی و مادی آنها را قبول داشت. حالا دیگر آن را هم تحقیر می کرد. «می خوام صد سال اینجوری متمدن نشیم. چارپایی بر او کتابی چند. قربون همون کشور عقب مانده خودمون. من سگ ایران رو به همه غرب عوض نمی کنم.»
این حرف ها دیگر به حالات عصبانیت او محدود نمی شدند، در حالت عادی هم همه غرب، را تحقیر می کرد. روی این ترکیب «طویله متمدن» هم لابد زیاد فکر کرده بود، حالا دیگر به صورت شعار او درآمده بود. بدبختانه دیگر تحلیل های علمی مرا هم قبول نداشت و هر وقت می گفتم که این جوامع، جوامع آرمانی ما نیستند و این چیزها همه عوارض تمدن سرمایه داری و غربی است، ‌وسط حرف من می پرید و می گفت «خوبه، خوبه، حالا تو دیگه وسط دعوا نرخ تعیین نکن. مرده شور تمدن سوسیالیستی تونو ببره دیدیم که اون هم چاهک مستراحیه مثل همین.»

حس کردم که عین لبو سرخ شده ام. اما مثل همیشه زبان در قفا ماندم. چه می بایست می گفتم، جز اینکه به پدر جد گورباچف لعنت بفرستم با «پرسترویکا»یش که پاشنه آشیل ما شده بود درست است که من با خیلی از انتقادها موافق بودم، اما هر کس هر چه می خواهد بگوید بگوید جز سرمایه داری مادر ... جنایتکار.
چاهک مستراح؟ سوسیالیزم و چاهک مستراح؟ بی انصافی بود، اما در هر حال وقت این جور جر و بحث ها نبود. ساکت ماندم. حالا دیگر هر دوی ما آرزو می کردیم پرنده ها هر چه زودتر بمیرند، چون به نظر ما آنها دیگر پرنده نبودند آنها حتی به حریم خاطرات ما هم تجاوز کرده بودند.

ادامه دارد!


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"دزد (قسمت دوم)"

"نویسنده: ناصر زراعتى"

دمپایی ها از دست دزد می افتد. دزد سرش را می چسبد خون سرازیر می شود. از سر طاسش می ریزد رو صورتش و کف دست هایش را خیس می کند و از لای انگشتانش بیرون می زند. می نشیند رو زمین. حاجی اسداللهی تا می رسد بالا سرش با لگد می زند به آبگاهش. فریاد دزد به هوا می رود و پهن می شود کف کوچه. هادی که از جا بلند شده می آید و می افتد به جان دزد و حالا نزن و کی بزن. عزیز خانوم هم از راه رسیده نرسیده لنگه کفشش را در می آورد و بنا می کند تو سرو کله دزد زدن.
اکبر که از پله های نردبان سریع پایین آمده از حیاط گذشته و از در بیرون زده می رسد بالا سر دزد.
حالا، تمام اهل محل از سر و صدا و داد و هوار بیدار شده اند. عده ای از خانه هایشان بیرون آمده اند و خواب آلوده تو تاریکی کوچه، دور خود می چرخند و جماعتی هم از پنجره ها و لب پشت بام ها و بالکن ها، سرک می کشند.
دزد می افتد به التماس: «تو رو قرآن، تورو ابوالفضل نزنین، ‌غلط کردم در نمی رم ...» و با کف دست، خون را از چشمهایش پاک می کند.
حاجی اسداللهی و اکبر و هادی دزد را می کشانند می آورند نزدیک ب.ام.و. و اکبر می دود، در ماشین را باز می کند. چشمش که میافتد به شیشیه شکسته بغل، بر می گردد و خشمگین کشیده محکمی می زند توی صورت دزد و فحش خواهر و مادر را می کشد به او.
هادی می گوید :اکبر آقا داشت پخش صوتو واز می کرد.»
اکبر می رود تو ب.ام.و. و پخش صوت را که هنوز سیمهایش وصل است و افتاده کف ماشین، بر می دارد نگاه می کند.
حاجی اسداللهی رو می کند به هادی: «هادی خان» قربونت بپر تلفن کن کلانتری، مأمور بفرستن ....»
دزد تا اسم کلانتری را می شنود،‌ دست حاجی اسداللهی را می گیرد و بنا می کند به قسم و آیه دادن و عجز و لابه کردن: آقا، غلط کردم، تورو خدا تلفن نکنین، بذارین برم، من که چیزی ندزدیدم. »
اکبر عصبانی از در ب.ام.و. بیرون می آید و یقه را می چسبد: «چیزی ندزدیدی؟! مردیکه پفیوز! شیشه ماشینو شیکوندی، پخش صوتو داغون کردی، اگه سر نمی رسیدم همه چی رو دزدیده بودی حالا می گی چیزی ندزدیدم؟! رو برم، اگه هی...»
عزیز خانوم، لنگه کفش به دست، دم در خانه شان ایستاده و ماجرا را با آب و تاب برای عالیه خانوم و همسایه های دیگر تعریف می کند.
هادی وسط کوچه ایستاده و انگار دارد فکر می کند از کجا تلفن بزند به کلانتری که آقای وکیلی همسایه دیوار به دیوار عزیز خانوم پیژامه به پا و عرقگیر رکابی به تن، می گوید: «هادی خان، بفرما، بیا از خونه ما تلفن بزن.» و دست هادی را می گیرد و همراه خود می برد تو خانه شان.
دزد هنوز دارد التماس می کند: «مردم،‌ مسلمونا، شمارو به هر کی که می پرستین، ‌ولم کنین، بذارین برم من زن و بچه دارم. از زور بدبختی و بیکاری مجبور شدم بیام دزدی، به ولاهه من اینکاره نیستم. اولین بارم بود. آبروم می ره...»
عالیه خانوم که خودش را انداخت وسط معرکه، رو به دزد می گوید:« تو؟ مرتیکه عملی! تو زن و بچه داری؟ تو؟ تو هر شب بیخ این کوچه تنگه نشستی هروئین می کشی. واسه پول هروئینت هم هس که اومدی دزدی...»
دزد ـ پا برهنه و لرزلرزان ـ با سر و صورت خونالود رو می کند به عالیه خانوم: «خواهر من چرا تهمت می زنی من کجام عملیه؟ من پول ندارم خرج شام و ناهار زن و بچه مو بدم پول ندارم کرایه خونه مو بدم، یه سال آزگاره بیکارم من بدبخت از کجا پول می آرم برم هروئین بکشم؟ عالیه خانوم می خواهد دوباره بپرد به دزد که زن آقای وکیلی دستش را می کشد «نه عالیه خانوم جون اون یارو نیس. اون مرتیکه هروئینیه یکی دیگه س.»
حاجی اسداللهی بر می گردد طرف دزد که حالا بیست سی نفری زن و مرد و بچه دوره اش کرده اند و کنج دیوار کز کرده و با زخم سرش و خون دلمه بسته روی آن ور می رود «ولت کنیم تا دوباه فردا شب بری سراغ ماشین یه بدبخت دیگه، یا از دیوار خونه مردم بالا بری؟»
دزد به پای حاجی اسدللهی می افتد: «قول می دم دیگه دزدی نکنم. غلط کردم ...تقاصمو پس دادم. بذارین برم جوانمردی کنین. گذشت داشته باشین. نذارین آبروم پیش سرو همسر بره.»
اکبر سینه صاف می کند و انگشت اشاره اش را تهدید کنان به طرف دزد تکان می دهد: «وقتی رفتی چند سال تو زندون آب خنک خوردی، اون وقت آدم می شی و دیگه دور ور این جور کارا نمی گردی.»
پیرمردی که از پایین کوچه آمده بود و در جمع راه باز کرده بود، به سیگارش که نوک چوب سیگار درازی دود می کند، پک می زند: «خب ولش کنین بره بابا، خودش می گه غلط کرده دیگه ....»
اکبر براق می شود تو سینه پیرمرد: ولش کنیم بره؟ دکی! پس توون شیشه و پخش صوت ماشینو کی می ده؟ شوما!»
عزیز خانوم برمی گردد طرف پیرمرد: «بابا جون مگه نشنیدی توبه گرگ مرگه؟ ها! باید بره زندون تا درس عبرت بگیره و دیگه از این غلطا نکنه.»
هادی از در خانه آقای وکیلی می آید بیرون و لبخند پیروزی بر لب می رود طرف جمعیت: »تلفن زدیم کلانتری. گفتن نیگرش دارین، مواظب باشین در نره، همین حالا مأمور می فرستن.»
دزد کنار دیوار زانو می زند و سرش را تو دستهاش می گیرد.
جماعت یکی دو قدم عقــب می کشنــد و ساکــت می ایستنـــد و او را تمـــاشـــا می کنند. اکبر و هادی شروع می کنند با هم حرف زدن. پسر بچه هشت نه ساله ‌ای از لای پاهای جمعیت راه باز می کند می آید جلو دزد می ایستد و به او خیره می شود.

ادامه دارد!


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"دزد (قسمت سوم)"

"نویسنده: ناصر زراعتى"

دزد سر بر می دارد و جماعت را نگاه می کند. چشمش به پسر بچه می افتد «آقا پسر، پیر شی الهی برو یه چیکه آب بیار بخوریم.«
پسرک از میان جمعیت عقب عقب بیرون می آید و می دود طرف خانه شان.
جوانکی آشفته مو که دکمه های پیرهنش باز است جمعیت را می شکافد و پیش می آید: «چی شده؟«
اکبر و هادی و عزیز خانوم ـ درهم و برهم ـ ماجرا را برایش تعریف می کنند.
جوانک رو می کند به دزد: «آخه برادر من، ‌اینم شد کار؟ خجالت بکش، پاشو، پاشو برو پی کارت ....» و دست دزد را می گیرد و از جا بلندش می کند. چشمهای دزد از خوشحالی برق می زند.
حاجی اسداللهی و اکبر جلو جوانک و دزد را می گیرند « کجا! تازه تلفن کرده یم کلونتری، الانه مأمور می آد«
جوانک که بور و خیط شده، دست دزد را ول می کند و بنا می کند با آن ها بحث و جدل کردن دزد دوباره می نشیند کنار دیوار.
هر کس چیزی می گوید همه درهم و برهم حرف می زنند.
پسر بچه ـ کاسه پلاستیکی پر از آب در دست ـ از میان جمعیت راه باز می کند و می رود جلو دزد می ایستد. دزد کاسه را از پسرک می گیرد و نصف آب را یک نفس می نوشد و بعد بقیه اش را کم کم می ریزد کف دستش و با آن چشمهای خونالودش را می شوید. کاسه خالی را می دهد دست پسرک: «خدا عوضت بده پسر جون، خیر ببینی«
پسرک کاسه را می گیرد و یکی دو قدم عقبتر می ایستد به تماشا.
دو سه خانه بالاتر زن و مرد میانسالی ایستاده اند. مرد چاق است و عرقگیر چرک مرده ای به تن و پیژامای راه راه و دمپایی لاستیکی قهوه ای رنگی به پا دارد و کلاه نخی سیاه رنگی بر سر کچل کشیده و دستهایش را روی سینه به هم پیوسته و هی به طرف جمعیت سرک می کشد. زنش، پا برهنه، چادری بر سر انداخته و رو گرفته است.
مرد می گوید: «برم ببینم چه خبر شده.«
زن دستش را می کشد و می گوید: «کجا می خوای بری؟ به تو چه؟ «
مرد می گوید: «بذار برم ببینم چی می شه زن«
زن می گوید: «هرچی بخواد بشه می شه. تو چیکار داری؟ سر پیازی، ته پیازی؟
مرد می گوید: «حالا اگه برم آسمون به زمین می آد؟«
زن می گوید: «نخیر. اما یهو دیدی پریدن به هم. تو رو هم می زنن. خوشت میاد کتک بخوری؟ تنت میخاره؟«
مرد می گوید: «آخه زن، کی به من کار داره؟ می رم یه نیگایی می کنم بر می گردم. این همه آدم اونجاس کوری؟ نمی بینی؟»
زن می گوید: «نخیر لازم نکرده. اگه می خوای نیگا کنی همین جام می تونی «
مرد که کلافه شده بر می گردد، پشت به زن می کند و دو سه قدم جلو می رود.
زن داد می زند «اوهوی! کجا؟ نری ها«!
مرد بر می گردد رو به زن و غضبناک می گوید: «نترس سلیطه! نمی رم..واه...» و پشتش را می کند سمت زن یک پایش را کمی از زمین بلند می کند و صدایی از خودش در می آورد؛ کشیده و زوزه مانند زن می گوید: «خاک بر سرت کنن. خجالت نمی کشی؟‌ مرتیکه لندهور.«
مرد سر بر می گرداند سمت زن و می خندد: «خوب شد؟ خوشت اومد؟»
زن می گوید: «خاک بر سرت«
از سر کوچه دوتا پاسبان سوار بر موتور گازی ـ یکی در حال رانندگی و دیگری نشسته بر ترک ـ سرو کله شان پیدا می شود. با دیدن جماعت می پیچند تو کوچه و می آیند طرف جمعیت.
اکبر تا چشمش می افتد به پاسبانها می گوید:« اومدن....مأمورا اومدن»
جماعت به هم می ریزند و از دور و بر دزد پراکنده می شوند. دزد هراسان از جا بلند می شود و پاسبان ها را نگاه می کند. موتور نزدیک جمعیت می ایستد. پاسبانی که بر ترک موتور نشسته می پرد پایین. بلندقد است و یغور و روی بازو پیرهنش نشان «جودو» چسبانده. هفت تیرش را در کمر جا به جا می کند، جمعیت را کنار می زند و می پرسد: «سارق کو؟ کدومه؟»
حاجی اسداللهی جلو می رود به پاسبان سلام می کند و دزد را نشان می دهد: «ایناهاش سرکار!«
پاسبان می رود طرف دزد و بی مقدمه محکم می خواباند بیخ گوشش و او را می گیرد زیر مشت و لگد.
دزد بنا می کند به داد و هوار: «چرا می زنی نامسلمون! چرا می زنی؟ خب ببر کلونتری دیگه! چرا کتک می زنی؟«
جوانک می رود جلو دست پاسبان را می گیرد «چرا کتکش می زنی؟ خدا رو خوش نمی آد، سرکار!«
پاسبان براق می شود تو سینه جوانک»:به توچه مربوطه»
«به من چه ؟ مرد حسابی زورت به این بدبخت خدازده رسیده؟ ذلیل گیر آوردین؟ تو مأمور دولتی، تو وظیفه تو انجام بده. حق نداری مردمو کتک بزنی
«آخه مرتیکه سارقه«
«خب سارقه که سارقه. تو باید کتکش بزنی«
« پس چی؟«
یکی به دو بالا می گیرد . پاسبان دیگر یک پایش را تکیه داده به زمین، با خونسردی سیگار دود می کند و پوزخند زنان آنها را نگاه می کند. پیرمرد و چند نفر دیگر پا درمیانی می کنند و جوانک را عقب می کشند پاسبان دستبندی را که به کمربندش بسته باز می کند و دست دزد را می گیرد.
دزد می افتد به التماس: «به خدا فرار نمی کنم، سرکار! باهاتون میام دیگه لازم نیس دستبند بزنین«.
پاسبان همانطور که مچ دستهای دزد را تو حلقه های دستبند می اندازد و آن را قفل می کند می گوید: «خفه....بعد رو می کند به جمعیت: «شاکی کیه؟«
حاجی اسدللهی رو می کند به اکبر: «لباستو بپوش باهاشون برو کلانتری...اینجاس سرکار....الان آماده می شه می آد.«
اکبر می دود سمت خانه. پاسبان همانطور که دست دزد را تو دست دارد، رو به جمعیت می گوید »:کسی ماشین نداره ما ور برسونه کلانتری؟«
هادی که حالا لباس پوشیده و سویچ پیکان جوانانش را در دست می چرخاند .
می گوید: «چرا سرکار. در خدمتیم«
پاسبان سوار بر موتور سیگارش را خاموش می کند: «پس من برم سرکار حقدوست؟«
پاسبان می گوید:»باشه برو«


ارسال شده در توسط سعید کریمی

داستان رنگ تعلق – قسمت آخر

نردبام که به دقت عکس را تماشا می کرد گفت:

- عجب عوض شده! یک خانم کامل. یک سوم وزن خانم سابق بنده را دارد.

استالین در سکوت به عکس نگاه کرد و چیزی نگفت ولی چهره اش سرخ شد. سر اسد تا میان بشقاب چلوکباب فرو رفته و چند قاشق آخر را می بلعید. قیافه اش چرک آلودتر و مفلوک تر از دو نفر دیگر بود. آن سه جوان پر شور و شر، سه پیرمرد مفنگی از آب درآمده بودند که به درد نیمکت های پارک می خوردند.

نردبام کیف پول خود را بیرون کشید تا پول میز را حساب کند. استالین مچ را محکم گرفت.

- ادا در نیاور.

اسد هم دست به جیب برد. ایرج با دست دیگر دست او را هم محکم گرفت.

- تو هم لوس نشو سر اسد. جدی بهم برمی خوره.

- آخر چرا تو؟

- من؟! نه، من نه، قرار بود دونگی حساب کنیم.

پول را روی میز گذاشتند. صاحب رستوران به مرد جوانی که گویا پسرش بود اشاره کرد. بشقاب محتوی پول به سرعت به سوی دخل به پرواز درآمد.

استالین به خود جرات داد و پرسید:

- تقصیر کدامتان بود؟ چرا جدا شدید؟ زن خوبی نبود؟

- چرا. بهترین زنی بود که ممکن است در زندگی یک مرد آفتابی شود.

دوستانش حیرت زده به او خیره شدند و منتظر شنیدن دلیل طلاق بودند. اسد سیگاری آتش زد و سر به زیر انداخت. برای یک مرد جا افتاده محترم شایسته نیست که کسی اشکهایش را ببیند.

- تقصیر من بود. من که با او نرفتم. رفت ویزا بگیرد. می خواست برود پسرمان را ببیند. پنج سال بود که او را ندیده بودیم.

- خوب؟!

- هواپیمایش را با موشک زدند.

ایرج و بهرام لبه میز را با دو دست محکم گرفتند. پیشانی ایرج از دانه های عرق خیس شد. بهرام لب زیرین را به شدت بین دندان ها فشرد. صاحب رستوران زیر چشمی مراقب آنان بود. این دیدار دوستانه بدون شک دیگر لطف سابق خود را نداشت. پچ پچ هایی رد و بدل شد که مفهمومی نداشت. اسد گفت:

- بر فرس تندباد هر که ترا دید گفت، باد کجا می برد برگ گل یاس را.

لازم نبود برای آن دو توضیح دهد که این نوشته سنگ قبر فروز است.

استالین به پنجره خیره شد تا اشک های خود را پنهان کند. نردبام بی خود دستور چای داد و نخورد. آنگاه، هم او که واقع بین تر بود سکوت را شکست و من من کنان عذر خواست و تسلیت گفت و با تظاهر به خویشتنداری و تسلط بر نفس گفت:

- باز جای شکرش باقی است که پسرت، یادگار فروز، از آب و گل درآمده و موفق است.

- موفق که هست. ولی بعد از آن جریان با من سرسنگین است. خوب حق هم دارد ....

نفسی تازه کرد تا بتواند صحبت را ادامه دهد. یاد آن واقعه هنوز هم مثل پتک بر مغز و قلبش ضربه می زد.

- .... بله، حق دارد. نمی توانستم به او بگویم زن می گیرم. به امیر زنگ زدم. در همان ایالتی زندگی می کرد که مهران درس می خواند. خواهش کردم جریان را برایش بگوید. گفت مرا معذور کن. همان خبر مرگ مادرش را که به او دادم برای هفت پشتم کافیست. بعد، یک روز مهران زنگ می زند. من منزل نبودم. مهری گوشی را برمی دارد. مهران می پرسد شما؟ مهری می گوید من خانم ظریف پور هستم. مهران مکثی می کند و می گوید، مبارک باشد. و گوشی را می گذارد.

تمام بدنش در تلاشی شرمسارانه برای بیان داستان، از عرق خیس بود. ولی باید توضیح می داد. دلش می خواست لااقل دوستانش درکش کنند. ادامه داد:

- توی این سن و سال تنهایی خیلی سخت است.

نردبام پرسید:

- چند سال بعد زن گرفتی؟

- ده ماه بعد.

ایرج پوزخند تلخی زد و گفت:

- زود از عزا درآمدی.

مهران هم عین همین جمله را به عمویش گفته بود. باز بهرام پا در میانی کرد.

- اصلا بحث را عوض کنیم. راستی نگفتی روشنک چطور است؟ او کجاست؟

- روشنک؟ مگر نگفتم؟ او هم توی همان هواپیما بود. یادت نیست؟ آن دو همیشه به هم چسبیده بودند.

استالین آرنج بر میز نهاد و سر خود را بر آن تکیه داد. نردبام دستمالی بیرون کشید و به بهانه پاک کردن پیشانی اشک خود را هم پاک کرد. پس از سکوتی طولانی نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند و پرسید:

- برای او چه نوشتی؟

- بیچاره روشنک. او اصلا پیدا نشد.

استالین سر بلند کرد و پرسید:

- پیدا نشد؟

- نه. اگر از بالای خلیج فارس رد شدید یک فاتحه ای برایش بخوانید.

هر یک سیگاری آتش زدند. هر سه جدی و تلخ شده بودند. رستوران کم کم خلوت شده بود. آن ها احوال پدر و مادر اسد را نپرسیدند. این دیگر پرسیدن نداشت. عاقبت نردبام آهی کشید و از جا بلند شد. از پله های رستوران پایین رفتند، صاحب رستوران به قد تواضع کرد. در خیابان سر اسد، متاسف از این که روزی را که باید به شادی می گذشت این گونه خراب کرده بود، خواست حرفی بزند اما موضوعی پیدا نکرد. و بی مناسبت گفت:

- این جوانک که در رستوران خدمت می کرد، عجب قیافه آشنایی داشت!

استالین شانه بالا انداخت و بهرام مودبانه لبخند زد. سر خیابان با یکدیگر دست دادند و اظهار اشتیاق کردند که هر چه زودتر دوباره دور هم جمع شوند. ولی هر سه می دانستند دروغ می گویند.

بهرام از سمت راست می رفت. اسد فاصله زیادی تا خانه نداشت. باید باز به آن خانه باز می گشت و مجازات ازدواج با مهری را تحمل می کرد. ایرج آنقدر گیج شده بود که دیگر نمی دانست از کجا باید برود. ولی عاقبت راهی پیدا می کرد. هر سه از این که دنیایی که روزگاری شاد، سر سبز و پر طراوت بود، اینک به سرعت در طشت خون و آتش فرو می رفت پکر بودند. و هر سه غمگین و بی حوصله به خانه می رفتند. جوانان شادابی که زندگی را باخته بودند. فکر هر سه مشغول تر از آن بود که به شباهت پسر جوانی که در رستوران کار می کرد با صاحب رستوران فکر کنند. اما صاحب رستوران، چنان که لازمه شغل اوست دقیق و باهوش بود و حواس بجایی داشت. او هر سه را در همان نظر اول شناخته بود، ولی به زحمت جلوی خود را گرفته بود تا سر میز آن ها نرود و صمیمانه در آغوشششان نکشد. زیرا ( غلام ) مقتصد و زرنگ بود و به خوبی می دانست اگر اینکار را بکند دیگر نمی تواند پول میز آنان را حساب کند!



پایان ...



برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی


ارسال شده در توسط سعید کریمی

داستان رنگ تعلق – قسمت دهم



اسد فقط به همین اکتفا کرد که مودبانه بگوید نام خانم بدرالزمان را شنیده ولی هرگز او را ندیده است و البته نگفت که مادربزرگش حاضر نبود پا به خانه بدرالزمان بگذارد و همیشه می گفت شوهر بدرالزمان از آن نزول خورهای قهار است که لقمه اش حرام است و نمکش آدم را می سوزاند. ایرج همچنان داد سخن می داد:

- البته حالا دیگر بچه ها از آب و گل درآمده اند. پسر بزرگم یک بنگاه حسابی دارد. می دانید که! مثلا خرید و فروش اتومبیل می کند. وضع روبه راهی دارد. نردبام به جان تو پول راحت می خواهی؟ دلالی اتومبیل! حالا خیالم راحت است که این یکی دیگر مجبور نیست مثل من ازدواج مصلحتی بکند.

اسد متوجه شد که ایرج سبیل های پرپشت خود را تراشیده است. نردبام خندید و پرسید:

- حالا بگو ببینم عاشق کی بودی؟

- فروز.

نردبام به قهقه خندید و استالین مثل یک پسر تازه بالغ سرخ شد. و برای این که بحث را عوض کند تکه ای کباب کوبیده در بشقاب نردبام گذاشت.

- بخور جانم که خیلی جا داری.

نردبام با خوش رویی همیشگی رو به اسد کرد.

- خوب سر اسد، خیلی ساکت نشسته ای، بگو ببینم، زن من گرفته ای یا نه؟

اسد مختصر و مفید گفت:

- آره.

استالین خندید.

- بابا تو هم دیگر چه چیزهایی می پرسی؟! سر بودن که منافاتی با زن گرفتن ندارد.

قلب اسد می تپید و نمی خواست موضوع را دنبال کند، بخصوص حالا که سالگرد نزدیک می شد. با این همه نردبام ول کن نبود.

- خوب اسم سرکار خانم سر اسد؟

- مهری.

لحنش تلخ و بی حوصله بود.

- خوب، خوب. بچه مچه چندتا؟

- یک پسر.

استالین گفت:

- ب ... ه ... اه .... مورس که نمی زنی. درست بگو ببینم زنت چطوره؟ پسرت چی خوانده. ناخوشی؟ خوشی؟ چه مرگته؟

درد و سنگینی دست چپ اسد شروع شد. ولی به روی خود نیاورد و گفت:

- عرض کنم به حضورتان من خودم یک پسر دارم. همسرم هم از شوهر اولش دو تا دختر دارد که خوشبختانه هر دو را شوهر داده. هر دو هم مثل مادرشان عفریته هستند.

قاشق در دهان نردبام خشک شد. استالین هم با تعجب به جلو خم شد و چیزی نمانده بود که شیشه خالی نوشابه را واژگون کند. صاحب رستوران که پشت دخل نشسته بود از دور مراقب آن ها بود. اسد گفت:

- اینجور مثل برق زده ها به من نگاه نکنید. همه متوجه می شوند.

ایرج گفت:

- که این طور!

نردبام خواست موضوع را عادی جلوه دهد و پرسید:

- پسرت کجاست؟ چه خوانده؟ چکار می کند؟

اسد با یاد پسرش جان تازه ای گرفت و سر را با غرور بالا گرفت. در حالی که عکس مهران را از جیب پیراهن و از روی قلب خود بیرون می کشید و به دست او می داد گفت:

- در آمریکا درس خوانده. دکترای مدیریت بازرگانی دارد.

نردبام عکس او را گرفت و با تحسین نگاه کرد.

- جوان خوش قیافه ای است.

و عکس را به دست ایرج داد. ایرج هم نظری به عکس انداخت و با شوخ طبعی آهی به نشانه آرامش خاطر کشید.

- راست می گوید. خیالم راحت شد. خوشبختانه به خودت نرفته.

هر سه مثل دوران نوجوانی به صدای بلند خندیدند. صاحب رستوران هم نگاهی به آنان انداخت و لبخند زد. اسد با عشقی عمیق و افتخاری پدرانه گفت:

- واقعا پسر با استعدادی است.

باز ایرج متلک پراند.

- پس اصلا به خودت نرفته.

و دوباره خندیدند. بهرام پرسید:

- در کدام ایالت زندگی می کند؟ کجا کار می کند؟

- نیویورک. در کمرکش یک ساختمان بلند. در ... اسمش یادم رفته. در ... ما ... ها ... ماتاها؟

چشمان اسد از فرط شادی و محبت برق می زدند. بهرام گفت:

- می دانم کجا را می گویی. مانهاتان. بسیار خوب و عالی است، بهت تبریک می گویم.

ایرج دنباله حرف او را گرفت.

- خدا قسمت کند سه تایی برویم دیدن آقا پسر اسد.

اسد عکس پسرش را دوباره در جیب چپ پیراهن و روی قلب خود جا داد و به عادت همیشگی ضربه ملایمی روی آن زد. گویی بر شانه پسر خود می نوازد.

هنوز چند لقمه ای صرف نشده بود که استالین باز موضوعی را که اسد از مطرح شدن آن می ترسید با سماجت پیش کشید.

- بقیه سرگذشتت را می گویی یا نه؟ خوش هستی یا ناخوشی؟

دوباره زنگار غم نگاه اسد را تیره کرد و مختصر و مفید گفت:

- ناخوش ناخوش.

ایرج گفت:

- به! سه یار دبستانی را ببین. یکی از یکی تو زردتر از آب درآمده اند.

صاحب رستوران که موهای خود را به رنگ شرابی در آورده بود متوجه مشتری ای که سالن را ترک می کرد. نیم خیز شد و دست بر سینه نهاد و متواضعانه و مودبانه خداحافظی کرد. نردبام با صدای آهسته تری پرسید:

- حالا چرا تو با یک خانم بیوه ازدواج کردی؟

آنقدر با هم صمیمی بودند که به خود اجازه دهد چنین پرسشی را مطرح کند. یا دست کم خودش اینطور تصور می کرد. اسد خیال هر دو را راحت کرد.

- ازدواج دومم است.

هر دو دوستش نفس راحتی کشیدند و به پشتی صندلی تکیه دادند.

- که اینطور.

پس از مدتی سکوت استالین با احتیاط پرسید:

- اسد، خانم اولت کی بود؟

- فروز.

دوباره قاشق نردبام در میان زمین و هوا خشکید. استالین بی هوا لیوان خود را محکم روی میز کوبید و صدای تق بلند شد. نردبام پا روی پا انداخت. زانویش به زیر میز خورد و پارچ آب جرنگ صدا کرد. صاحب رستوران با نگرانی یک مدیر مقتصد متوجه میز آن ها بود. ایرج و بهرام متحیرانه آه کشیدند و تند و در هم نه تنها ابراز تعجب کردند بلکه از صحبت های قبلی خود در مورد فروز عذر خواستند. اسد سر به زیر انداخته تند تند چلوکبابش را می خورد بدون آن که مزه آن را بفهمد. دیدار دوستان دوران گذشته فقط درد را در او زنده کرده بود. تسکینی در کار نبود. دلش می خواست به خیابان بدود و مثل ماهی در میان دریای دود و اتومبیل ها گم شود ولی کمی دیر شده بود. نردبام پرسید:

- چطور شد که با فروز ازدواج کردی؟

- آب کوزه را به من دادند. مادرم گفت آب در کوزه و مه تشنه لبان می گردیم. خودم فروز را نمی خواستم. ایرج از محله ما رفته بود، تو در آمریکا بودی. من هم دلم می خواست یک زن استثنایی بگیرم و با خود به محله بیاورم و چشم همه را خیره کنم. روشنک مثل دوالپا به من چسبیده بود و مدام در گوشم می خواند که فروز، فروز. مادرم می گفت یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم! بعد یک روز مانده به اسباب کشی ما از آن محله، فروز که زاغ سیاه مرا چوب زده بود، توی کوچه جلوی رویم سبز شد. همانطور کج کج، مثل خرچنگ. آمد کنارم و خیلی راحت یک نامه عاشقانه کف دستم گذاشت. دختر زرنگی بود. همیشه سمج بود. بعدها گفت که نامه را از روی یکی از رمان هایی که استالین به او داده بود رونویسی کرده بود. به همین راحتی. بعد با هم عروسی کردیم.

اسد عکسی از کیف پولش بیرون کشید. عکس فروز بود در لباس عروسی. فروز با چهره ملیح و معصوم و چشمان درشت براق به دوربین نگاه می کرد. موها را بالای سر جمع کرده بود. هنوز هم روی پیشانی چتری داشت. یقه سفید لباسش باز بود و پوست تیره اش در برابر آن جلوه خاصی داشت. از ته دل می خندید و دندان های سفید و مرتبش نمایان بودند. کمر باریک و هیکل ظریفش خیره کننده بود.



ادامه دارد ...



برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"دزد (قسمت اول)"

"نویسنده: ناصر زراعتى"

دزد را اول هادی ـ پسر عزیز خانوم دیده بود .
ساعت سه و نیم بعد از نصفه شب بود. از خواب بیدار شدم، رفتم دس به آب، داشتم بر می گشتم برم دوباه بخوابم. با خودم گفتم برم یه نیگایی به ماشینه بندازم.
هادی پیکان جوانان قرمز رنگ مدل پنجاه و پنجش را تازگی ها خریده و حسابی بهش می رسد. اتاق و شیشه های پیکان همیشه برق می زند. شب ها آن را جلو پنجره خانه شان تو کوچه شش متری معصومی بغل دیوار پارک می کند، با آنکه برایش هم سویچ مخفی گذاشته و هم دزدگیر، باز هم محض احتیاط، فرمانش را به میله صندلی جلو، با زنجیر کلفتی قفل می کند. پخش صوت کشویی اش را هم هر شب در می آورد و نمی گذارد تو ماشین بماند.
در حیاطو که وا کردم دیدمش، رو صندلی جلو ب. ام. و. اکبرآقا چمباتمه زده بود. در ب. ام. و. واز بود اولش فکر کردم خود اکبر آقاست. اصلاً متوجه صدای واز شدن در حیاط نشد. تو تاریکی نیگا کردم. خواستم بگم. سام علیک، اکبر آقا، چیکار می کنی؟ که یهو چشمم افتاد به کله طاسش، شصتم خبردار شد که یارو دزده. داشت با پیچ گوشتی همچین تند و فرز، پخش صوتو واز می کرد. شیشه بغل دستو شیکونده بود و درو واکرده بود. با خودم گفتم: چیکار کنم؟ اگه هم الان داد بزنم ملتو خبر کنم متوجه می شه و ممکنه در ره. یواش رفتم طرف ب. ام. و. دیدم یه جفت دمپایی رو زمینه. هه، هه... دمپایی هاشو درآورده بود. رفتم جلوتر و یهو درو محکم بستم و هوار کشیدم: آی دزد....آی دزد.....
اکبر ـ پسر حاجی اسداللهی ـ صاحب ب. ام. و. اولین کسی بود صدای هادی را شنیده بود و از خواب پریده بود.
رو پشت بوم خوابیده بودم، درست بالا سر ب. ام. و. که یهو با صدای آی دزد... آی دزد.... از جام پریدم. گفتم: ای دل غافل دیدی ب. ام. و. رو بردن!
اکبر آقا کارمند بانک اعتبارات است. دو سالی می شود که ـ بعد از فروختن ژیانش ـ این ب. ام. و. شیری رنگ 2002 دو در را خریده. این تنها ب. ام. و. کوچه معصومی است. هر چند مدل پایین است، اما هم صاحب های قبلی و هم اکبر آقا آن را خوب نگه داشته اند و «تمیز تمیز» مانده. دیشب ـ در تمام طول این دو سال ـ اولین بار بوده که اکبر آقا یادش رفته ترمز و کلاج را قفل کند. آخرهای شب با حاج آقا و حاج خانوم و زن و بچه چهار پنج ماهه اش، ‌از خانه عمه خانوم بر می گردند بچه خواب بوده و اکبر آقا مجبور می شود بچه را خودش بغل کند و همان طور بچه بغل، در ب. ام. و. را قفل می کند.
گفتم دیدی پسر؟ یه امشب ترمز و کلاجو قفل نکرده ها! همون طور با شورت و عرقگیر پریدم لب پشت بوم و پایین، تو کوچه رو نیگا کردم. دیدم هادی خان محکم در جلو ب. ام. و. رو رو گرفته و دو دستی داره فشار می ده و داد می زنه آی دزد .... ای دزد....منم بنا کردم داد زدن: آی دزد..... آی دزد......
حاجی اسداللهی که تو حیاط، با حاج خانوم روی تختخواب چوبی می خوابند از صدای داد و فریاد اکبر آقا از خواب می پرد.
یکهو پریدم از جام. تند دویدم دمپایی هامو پا کردم و داشتم می رفتم دم در که یادم افتاد با عرق گیر صورت خوشی نداره برم بیرون. برگشتم تند کتمو که همون دیشب ـ بعد برگشتن از مهمونی تو حیاط در آورده بودم و انداخته بودم رو صندلی ور داشتم و تنم کردم. مادر اکبر از خواب پرید و پرسید چی شده؟ کجا داری میری این وقت شب؟ همون طور که می دویدم طرف در حیاط داد زدم آی دزد ... آی دزد.... درو واکردم و دویدم توی کوچه:
عزیز خانوم با صدای هادی از خواب پریده بود و شوهرش میرآقا را از خواب بیدار کرده بود.
وا....خواب بودم ها... یهویی دیدم هادی داره داد میزنه. گفتم نکنه خواب می بینم؟ یا بازم هادی تو خواب داد و بیداد راه انداخته. اما دیدم نه مث اینکه صداش از تو کوچه میاد آقارو تکون دادم و گفتم پاشو اقا... هادی مونه ....بعدش پریدم چادرمو انداختم سرم و دویدم تو کوچه .....
هادی تعریف می کند:
یارو دزده تا دید من درو بستم و داد زدم آی دزد... آی دزد... از جاش پرید پخش صوتو که تازه وا کرده بود، انداخت کف ماشین و پرید طرف در، اما من درو سفت گرفته بودم. دزده که دید نمی تونه و زورش نمی رسه در رو واکنه، شروع کرد به التماس که:‌ تو رو خدا، جون مادرت بذار برم....اما من همین جور داد می زدم، آی دزد... آی دزد....بعدش دزده، خواست با پیچ گوشتی بزنه تو سر و صورتم که سرمو دزدیدم. دوباره حمله کرد. یه مشت خوابوندم تو چونه اش. اونم پیچ گوشتی را ول داد طرفم، جا خالی دادم، نوک پیچ گوشتی گرفت به شونه م. ایناهاش پوست شونه مو برده، نیگا! منم درو ول کردم. دزده درو وا کرد و پرید بیرون و رفت طرف پایین کوچه. منم دنبالش.
اکبر که زنش از خواب پریده بود و تو رختخواب از ترس داشته می لرزیده، تند زیر شلواری اش را می پوشد و پیرهنش را تن می کند و بی آنکه دکمه هایش را ببندد دوباره می آید سر پشت بام.
دیدم دزده در ماشینو واکرد و هادی خانو پرت کرده اونور کوچه و خودش رفت طرف پایین کوچه. خواستم از رو پشت بوم بپرم رو گردنش که دیدم حاج آقامون در خونه رو واکرد و دوید بیرون.....
حاجی اسداللهی می گوید:
درو که واکردم دیدم هادی خان پرت شد وسط کوچه و یارو دزده دوید طرف من. پریدم جلو بگیرمش، دیدم بکهو برگشت دوباره طرف ب. ام. و.
عزیز خانوم می گوید:
وای خداجون ....همچین زد تخت سینه هادی که طفلک پنج متر پرت شد اون ور رو زمین. من بنا کردن جیغ کشیدن ....دزده دوید طرف پایین کوچه که حاج اسداللهی از خونه شون در اومد. دزده تا حاج آقا رو دید، برگشت دوباره طرف ماشین اکبرآقا.
هادی می گوید:
داشتم می گرفتمش ها... یهو جا خالی داد و برگشت طرف ب. ام. و. یهو مادرمو دیدم. داد زدم ننه، ننه، برگرد برو خونه، ممکنه بزنتت ...مادرم شروع کرد داد زدن. خودم دویدم دنبال یارو. دیدم رفت دمپایی هاشو از جلو در ب. ام. و. ورداشت و دوباره برگشت و دوید و از دستم رفت.
اکبر می گوید:
دیدم الانه که بزنه حاج آقا مونو پرت کنه وسط کوچه. خواستم بپرم رو سرش، یهو چشمم افتاد به یه پاره آجر رو پشت بوم که خانوم صبا می ذاره رو رختخواب که باد نبره، پاره آجرو ورداشتم و پرت کردم رو سرش.....
حاجی اسداللهی می گوید:
دیم برگشت از جلو ماشین یه چیزی ورداشت و گذاشت زیر بغلش و دوباره دوید طرف من. هادی خان داشت از جایش بلند می شد، یارو لامسب همچین داشت می دوید که دیدم اگه بخوام جلوش وایسم، ممکنه بزنه پرتم کنه اون ور . دیدم یکهو یک چیزی خورد تو سرش و پهن شد رو زمین.

ادامه دارد!


ارسال شده در توسط سعید کریمی

داستان رنگ تعلق – قسمت نهم



اسد که در زنده کردن خاطره های گذشته هرگز از این مرز فراتر نمی رفت از جا برخاست تا لباس بپوشد. کت و شلوار که اصلا حوصله نداشت بپوشد. به علاوه هیچ یادش نمی آمد تنها کراواتی را که دارد کدام گوشه کمد انداخته است. همان لباس همیشگی را پوشید. به ساعتش نگاه کرد. دیر نشده بود. تا رستوران چند دقیقه بیشتر راه نبود. می توانست پیاده در عرض ده دقیقه به آنجا برسد. در برابر آیینه به خود نگریست.

دنبال اسد سال های گذشته می گشت. رفته بود! با نظری انتقاد آمیز خود را برانداز کرد. چند رشته موی سفید باقی مانده بود که آنها را شانه کرد. یقه پیراهنش تمیز نبود. ولی او ندیده گرفت. همسرش مهری چندان بی ربط نمی گفت امروز اسد حقه ای زیر سر داشت. خاطره بازیافتن استالین هم خالی از لطف نبود و می توانست سرگرمش کند.

در صف شیر با کیف توری سفید محتوی شیشه های خالی ایستاده بود تا ماموریت محوله از طرف همسرش را انجام دهد. صف شیر طولانی بود و اسد خسته بر لب جوی آب نشست، مرد نسبتا چاق و چهارشانه ای که می شد موهای سپید سرش را دانه دانه شمرد سلانه سلانه و شیشه به دست از سمت مقابل ظاهر شد. او در صف خانم ها که تعدادشان – بر خلاف تصور رایج که معمولا خانم خانه دار را مسئول خرید برنج و سبزی و شیر می دانند – کمتر از آقایان بود، ایستاد. زن جوانی که بلافاصله بعد از او از راه رسیده بود به او تذکر داد که در صف مخصوص خانم ها ایستاده. زنان دیگر و حتی مردان هم که دنبال بهانه ای برای جار و جنجال بودند به حمایت از آن زبان به اعتراض گشودند. مردک، در حالی که با بی میلی جای خود را عوض می کرد، نگاهی به تعداد انگشت شمار خانم ها و نگاه دیگری به صف طویل آقایان انداخت و گفت:

- ببخشید. خبر نداشتم صف زن و مرد جداست.

و در حالی که به سوی صف آقایان می آمد با شوخ طبعی افزود:

- البته بنده چندان هم مرد مرد نیستم.

این شوخی جمعیت خسته را سرحال آورد و به خنده انداخت. اسد این صحنه را تماشا می کرد ولی باز هم در عالم هپروت بود. مردک با خونسردی رشک برانگیزی کنار او آمد. لب جوی ایستاد و شیشه های خالی را کنار جدول گذاشت. لباس او هم مثل اسد برق افتاده، چروک، خاک آلود و خشک از عرق بود. کفش های کهنه اش را قشری گرد و خاک پوشانده بود. کاملا آشکار بود که با بی قیدی لباس پوشیده است. جوراب های سفید رنگش از چرک خاکستری شده بود. دستمالی از جیب بیرون کشید و عرق پیشانی را پاک کرد و پرسید:

- جنابعالی نفر آخر هستند؟

- بله. و شما هم بعد از بنده هستید.

- اشکالی ندارد. همین جا تا ظهر می نشینم. بنده به نشستن لب جوی عادت دارم.

هن هن کنان تلپ لب جوی آب نشست و در همان حال گفت:

- غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.

اسد با شگفتی و شادمانی ای که سال ها و شاید قرن ها بود آن را از یاد برده بود گفت:

- استالین؟!

زنان و مردانی که غرغرکنان منتظر شیر بودند با تعجب به آن دو که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند خیره شدند. استالین از نردبام خبر داشت. شنیده بود که مدتی است از آمریکا برگشته و فعلا ماندگار است. آن وقت ایرج و اسد که هر کدام دو شیشه پر شیر در ساک خود داشتند با هم قرار گذاشتند که پنجشنبه – که امروز باشد – به یک چلو کبابی بروند و ایرج قول داد که نردبام را هم خبر کند. اسد به کلی فراموش کرده بود که این پنجشنبه منزل برادر خانمش مهمان هستند.

در چلوکبابی، استالین و سر اسد از دیدن نردبام ذوق زده شدند. نردبام مثل همیشه دراز و شل و ول بود. از شدت لاغری حتی درازتر هم به نظر می رسید. موهایش، گرچه مانند موهای اسد و ایرج نریخته بود ولی یک دست سفید بودند. بوی خوش ادکلن می داد.

به تقاضای آن ها، صاحب رستوران میزی در خلوت ترین نقطه سالن در اختیارشان قرار داد و فراموش نکرد که چندبار به آنان سر بزند. به قول استالین قیافه فرنگی مآب نردبام کار خود را کرده بود! مثل همه دوستانی که پس از سال ها به هم می رسند از پرسیدن راجع به دوستان مشترک دبیرستانی شروع کردند و بعد به خودشان رسیدند.

پیش از همه نردبام شروع کرد. او که پس از گرفتن لیسانس به آمریکا رفته بود، دکترای جامعه شناسی گرفته بود. اسد از او پرسید:

- ازدواج نکرده ای؟

- البته که کرده بود. با آب و تاب توضیح داد. یادتان می آید که همیشه زن ایدال من زن سفید و بور و زاغ بود؟

ایرج گفت:

- آره. با یک پرده گوشت.

- خوب، گرفتم. چهارتا بچه دارم و ... طلاق.

- دهه ....؟!

اسد و ایرج حسابی یکه خورده بودند. استالین پرسید:

- به همین سادگی؟!

- خوب بله، فراموش نکن ایرج جان که من از سیستم آمریکایی پیروی کردم. عشق، ازدواج، طلاق. خوب زن من هم آمریکایی بود. از آن درشت هایش هم بود.

نردبام نگاهی به چهره آن دو انداخت و چون به خوبی متوجه طنز تلخ خفته در سکوت مودبانه آنان شده بود بدون آن که پرسشی کرده باشند ادامه داد.

- مادر من که معرف حضورتان هست! از هیجده سالگی می خواست مرا داماد کند. ماهی یک دختر پیدا می کرد و عکسش را برایم می فرستاد. شاید باور نکنید حتی یک دفعه برایم نوشت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم؟! فروز بزرگ شده، قد بلند شده، خوشگل شده. بیا ایران او را بگیر و بردار با خودت ببر. دیگر چه می خواهی بهتر از این؟ دیده، شناخته. عکسی هم از فروز در جوف پاکت بود. از آن عکس های قدیمی سیاه و سفید تاریک مخصوص آن زمان. توی عکسی فروز شده بود عین دخترهای هندی، انگار سبیل هم داشت. من نوشتم این آب در کوزه بماند بهتر است. من به دنبال ایدال خودم هستم. من زن سفید و بور و زاغ می خواهم.

سپس دست در جیب کرد و عکسی رنگی از آن بیرون کشید و به دست آن دو داد. همسر سابق او بسیار چاق بود هیکل او آدم را به یاد گلابی می انداخت. موهای کم پشت سرش بلندتر از یک بند انگشت نبود. پوستش بسیار سفید و پر کک و مک و چشمان آبی کم رنگ بی حالی داشت. به نظر می رسید از خودش مسن تر باشد. ایرج گفت:

- این که بیشتر از یک پرده گوشت دارد!

بهرام با بی اعتنایی و بدون تعصب گفت:

- البته از اول اینقدر چاق نبود. بعد از بچه دوم ....

باز استالین که هنوز محو تماشای عکس بود بی اراده وسط حرف او پرید و گفت:

- فروز که بهتر بود!

اسد لبخند زد. بهرام پاسخ داد:

- خوب دیگر، اینطوریه. مرغ همسایه غازه.

استالین هم خندید.

- خوب پس عزب اوقلی هستی. دیدم همه زنان و دخترانی را که وارد رستوران می شوند با چشمانت اسکورت می کنی!

اسد گفت:

- به به، چلوکباب هم رسید. نردبام چند سال است یک غذای حسابی ایرانی نخورده ای؟

البته خودش هم دست کمی از نردبام نداشت. قصه استالین جالب تر بود. ازدواج کرده بود، هنوز هم با همسرش زندگی می کرد. به قول خودش دو پسر و یک دختر توی دامن سرکار خانم گذاشته بود. ادعا می کرد که همسرش دختر یک تاجر بوده.

- البته من همیشه می خواستم با عشق ازدواج کنم. در حقیقت عاشق هم بودم. خیلی هم سفت و سخت. ولی پدرم گفت پسرجان عشق یعنی چه. این مزخرفات یعنی چه؟ اهل مطالعه نیست؟ خوب نباشد. ببین آبگوشت را چطور می پزد. فرهنگ و تفاهم که نشد نون و آب. ازدواجم از روی مصلحت بود ولی ناراضی نیستم. او می پزد، من می خورم. زن بدی هم نیست. نه زشت است نه خوشگل از سر در رفته. بد اخلاق هم نیست. اتفاقا اهل مطالعه هم هست. مشتری پر و پا قرص صفحه حوادث روزنامه ها و آگهی های ترحیم است.

هر سه لبخند زدند. ایرج ادامه داد:

- یک نسبت دوری هم با هم داریم. راستی با تو هم نسبت دارند اسد، دختر خاله مادربزرگت است. دختر بدرالزمان خانم. یادت هست؟ پدرش وضع خیلی خوبی داشت. همان که اموالش را بعد از انقلاب مصادره کردند.



ادامه دارد ...



برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی


ارسال شده در توسط سعید کریمی
<      1   2   3   4   5   >>   >