داستان رنگ تعلق – قسمت هشتم
حالا دیگر اسد آرزو داشت شر روشنک را به نحوی از سر خود کم کند و پس از امتحانات ثلث سوم به تنهایی با ایرج و بهرام توی کوچه بنشیند و بتواند با خیال راحت چشمچرانی کند. ولی مگر روشنک دست بردار بود؛ دائم توی کوچه در میان دست و پای آن ها می لولید. در همین دوران بود که او هم به نوبه خود خیانتی را نسبت به اسد مرتکب شد و حسابی کفر او را بالا آورد.
مدتی بود که روشنک همکلاس تازه ای پیدا کرده بود که در کوچه بالایی زندگی می کردند. حالا که مدرسه ها تعطیل شده بود روشنک هر روز صبح و عصر هر دو پا را در یک کفش می کرد و به زور جیغ و داد و گریه از مادرشان اجازه می گرفت تا به خانه دوستش برود و با او بازی کند. البته یک منطق قوی هم داشت. چرا اسد با دوستانش بازی کند ولی او نباید حتی یک دوست هم داشته باشد؟ مادرشان مثل همیشه تسلیم شد.
روزهای اول صبح زود با غلام می رفت و نزدیک ظهر غلام بیچاره باید به دنبالش می رفت و او را برمی گرداند. ولی کم کم، وقتی که راه را که دور نبود به خوبی یاد گرفت به او اجازه داده شد که تنها به خانه برگردد. اسد در این مورد حامی او بود و می دانست تنها به این وسیله می تواند از شر روشنک خلاص شود. آخرین امتحان اسد، امتحان تاریخ بود.
شب امتحان تا ساعت یک بیدار مانده و پا به پای نادرشاه و آغا محمد خان اسب تاخته، همراه با شاه سلطان حسین آه و ناله کرده و سر به زیر تیغ جلاد سپرده بود. تا می توانست تاریخ تولد و وفات حفظ کرده بود و امیدوار بود به پاس این شب زنده داری در رکاب سلاطین – و به کمک وقایع و تاریخ های مهمی که روی مچ دست خود نوشته بود – حداقل یک نمره پانزده، شانزده به چنگ آورد.
صبح زود برخاست. کت و شلوار خود را پوشید و فراموش نکرد که یقه پیراهن سپید را، مطابق مد روز، روی یقه کت برگرداند. سر و صورت را صفا داد. هوای اواخر اردیبهشت ماه مطبوع بود. در شیشه در راهرو یکبار دیگر سراپای خود را برانداز کرد و به نظرش بی نقص آمد.
مادرش از پشت سر فریاد زد:
- فکر امتحانت باش پسر. فکر نان کن که خربزه آبست.
با بهرام و ایرج که مثل خود او ادعا می کردند حتی یک کلمه نخوانده اند به سوی دبیرستان رفتند. این آخرین امتحان چنان آنان را متوحش کرده بود که حتی دخترها را در صف اتوبوس نمی دیدند.
امتحان آن روز ظاهرا اثر ژرفی بر این سه جوان گذاشت زیرا هنگامی که فارغ از امتحانی که پشت سر گذاشته بودند، و خوشحال از سه ماه تعطیلی که پیش رو داشتند به خانه برمی گشتند، ناگهان به ذهن واقع بین نردبام رسید که وضع آن ها هم بی شباهت به سه یار دبستانی نیست.
بلافاصله بحث در خیابان به صدای بلند بر سر این موضوع در گرفت که کدامیک حسن صباح، کدام خواجه نصیرالدین طوسی؟! و کدام خواجه نظام الملک هستند. استالین که از لقب خواجه خوشش نمی آمد خود را به اصرار حسن صباح نامید. تا به خانه برسند به یکدیگر قول دادند که هر یک در آینده به جایی رسید از دو یار دیگر حمایت کند.
درست سه هفته بعد بود که ایرج و بهرام را گرفتند و به جرم متلک گفتن موهای هر دو را از ته تراشیدند. یار سوم – اسد – برای وفای به عهد دو کلاه بره خوشگل خرید تا آن دو بتوانند تا در آمدن موها، سر خود را بپوشانند.
کم کم کوچه تبدیل به محدوده آنان شده بود و هیچ نوجوانی ناشناسی بدون اجازه آنان جرات و قدرت پا گذاشتن به آنجا را نداشت. اسد از اینکه شعبون خان هم دیگر مزاحم الحضور نبود با دم خود گردو می شکست.
ولی آوار همیشه بی خبر بر سر آدمی فرو می ریزد. هنوز چند دقیقه از نشستن آن ها لب جوی آب نگذشته بود که سر و کله شعبون، با همان شلوار خانه که حالا کم کم اسد از دیدن آن خجالت می کشید از جلو و دختربچه کوچکی به دنبال او، از سر کوچه پیدا شد. آه از نهاد اسد برآمد و مطمئن شد که روشنک جارو هم به دم خود بسته است. با این احساس که حریم خلوتشان بار دیگر و این بار سخت تر از پیش شکسته شده فریاد زد:
- این دیگر کیست؟ بفرست برود خانه شان.
روشنک از چشمان سرخ اسد که در حال بیرون جستن از کاسه بود به شدت غضب او پی برد و برای این که موضوع را ماست مالی کرده باشد با خوشحالی اغراق آمیزی گفت:
- مامانش اجازه داد که بیاید پیش من بازی کنیم.
- خیلی خوب، پس باید بروید توی خانه بازی کنید.
اسد با انگشت در جهت در منزل اشاره کرد ولی روشنک جا نزد و گفت:
- اهه ... ما هم می خواهیم لب جوی بنشینیم.
اسد از شدت غضب در شرف گریستن بود. برای این که روشنک را خفه نکند روی خود را برگرداند. نمی دانست بعد از این با دوست سیاهه سوخته ومردنی او که به نظرش شبیه خر خاکی بود چه کند. نردبام با ملایمت گفت:
- ببین روشنک، این خیلی کوچک است. نباید توی کوچه بازی کند.
- نخیر، اصلا هم کوچک نیست. همکلاس خودم است. فقط قدش دراز نیست!
نردبام هم خلع سلاح شد. بنابراین ترجیح داد سکوت کند. همکلاس روشنک کوچک و ریزه میزه بود. انگار با بی حوصلگی کاسه ای بر سرش نهاده و دور آن را قیچی کرده بودند. دور تا دور سرش را موهای صاف، کوتاه و یک دست پوشانده بود و در جلوی چتری کوتاهی پیشانی او را از نظر پنهان می کرد.
چشمانش مثل چشمان گربه برق می زدند، لاغر و ظاهرا خجالتی سر خود را پایین انداخته عین خرچنگی که دنبال آب می گردد کج کج جلو می آمد. ولی وقتی اسد دوباره فریاد زد یا می روید توی خانه یا او برمی گردد به خانه شان، دخترک با کمال پررویی به چشمان او زل زد.
مفهوم این زل زدن به خوبی روشن و آشکار بود. او به هیچ وجه قصد نداشت به خانه برگردد. توفانی برپا شد. اسد در حالی که پا برزمین می کوبید به خانه برگشت و به مادر خود هشدار داد که بعد از این همه خرخوانی حالا قبول نمی کند پرستاری بچه های کودکستانی را بکند و روشنک را تهدید کرد که اگر پایش را در جوی بگذارد قلمش را می شکند.
ایرج و بهرام از دور نگران صحنه بودند و خدا خدا می کردند که اسد بر شعبون خان که سرکشی می کرد پیروز شود. عاقبت روشنک با نهایت جسارت بر سر اسد فریاد کشید و به او یادآوری کرد که کوچه را نخریده است و او هم می خواهد با دوستش در آنجا بازی کند. به محض آن که اسد به طرف او یورش برد که حالا نشانت می دهم روشنک فریاد زد:
- ما ... مان. اسد می خواهد بزند توی سر من.
بلافاصله نیروی کمکی به نفع او وارد کارزار شد. تعادل قدرت به هم خورد و از آن پس فروز آب زیر کاه و بی صدا که سر خود را به علامت مظلومیت کج گرفته بود، پای ثابت کنار جوی آب شد و خود را به جمع آنان تحمیل کرد. او چنان رفتار می کرد که گویی روحش هم خبر ندارد که دعوای اسد و روشنک بر سر حضور او در جوی بوده و از این جهت به غلام بی شباهت نبود.
اسد از فروز متنفر بود.
او بی دلیل با آمدن فروز و نشستن او بر لب جوی آب مخالفت نمی کرد. خوب می دانست که این رشته سر دراز خواهد داشت. در آن تابستان هر وقت اسد و ایرج و بهرام سر و زلف را صفا می دادند تا به سینمای سر خیابان بروند، روشنک هم با لباس آستین پفی خود که بدتر از شلوار پیژامه همیشگی به تنش زار می زد حاضر می شد و غلام نیز در چشم بر هم زدنی دست لاغر فروز را در دست روشنک می گذاشت. لازم نبود از غلام پرسیده شود که وظیفه آوردن فروز را کدام شیر پاک خورده ای به عهده او گذاشته. تازه این مشکل اصلی نبود. مشکل اصلی تهیه بلیت سینمای سرکوچه بود که اغلب فیلم های استثنایی را به نمایش می گذاشت. باید ساعت ها در صف می ایستادند و با جوان هایی مثل خودشان بر سر نوبت دست به یقه می شدند تا بلیت به چنگ آورند. بدتر از آن، وقتی سه یار دبستانی موفق به تهیه پنج یا گاهی شش بلیت – گاه غلام را هم همراه می بردند – می شدند، فروز در راهرو بین صندلی ها کج کج راه می افتاد و اصرار غریبی داشت که بین روشنک و اسد که مثل آتشفشان می جوشید بنشیند و در تمام مدت فیلم با لحنی معصومانه بپرسد:
- بعدش چی میشه.
آنقدر که حتی استالین هم به ستوه می آمد و آهسته در گوش روشنک می گفت:
- ای بابا شعبون خان، بهش بگو ساکت بنشیند.
آخرین تصویری که از تابستان سال های کودکی با پدر و مادرش و صد البته روشنک که فروز را یدک می کشید در ذهن اسد برق می زد، سر پل تجریش بود. بچه ها همگی سوار اتومبیل پدر ایرج می شدند که یک اپل سفید رنگ بود. مادر ایرج هرگز در این گردش ها حضور پیدا نمی کرد. او به قول مادربزرگ فقط به درد آشپزخانه می خورد. پدر و مادر اسد و بهرام با تاکسی می آمدند. سر پل هوا خنک و لطیف و محیط آرام و خلوت بود. چراغ ها اندکی که آنجا را روشن می کردند به آن رمز و راز خاصی می بخشیدند. در خانه های ییلاقی که تک و توک در لا به لای درختان جا خوش کرده بودند، به قول ایرج که کتاب زیاد می خواند، رومانس خاصی وجود داشت. انگار آن خنکی مطبوع از میان چراغ های روشن سکوت آرامش بخش و وسوسه انگیز آن خانه ها پخش می شد.
همچنان که بستنی می خوردند به اتومبیل پدر استالین تکیه می دادند و آرام صحبت می کردند. صدای بلند به شکوه آرام منظره صدمه می زد. فروز سمج بود. وقتی چیزی می خواست ابتدا مظلوم و ساکت گوشه ای می ایستاد و هدف را زیر نظر می گرفت سپس با گردن خمیده، قدم به قدم و آهسته به شخصی که احتمالا می توانست نظر او را برآورده کند، نزدیک می شد و به پای او می چسبید. یک کلام هم حرف نمی زد. چشمان سیاهش که به قول اسد زرق بودند از لا بلای چتری های سیخ سیخی که آنها را پوشانده بودند، مثل چشمان سگ ولگرد دو دو می زد و ترحم همه و تنفر اسد را جلب می کرد. از بخت اسد فروز دست او را خوانده بود. خوب فهمیده بود که اسد به محض آن که حرکت اریب او را به سوی خود می دید برای این که زودتر از شر او که اغلب به پر و پایش می پیچید خلاص شود، حتی اگر لازم بود از پول توجیبی خودش هم شده برای او یک فال گردو یا یک آلاسکا می خرید.
فروز با همان اشتهایی آلاسکا را می خورد که یک ساعت پیش بستنی سرخ و سفید ویلا را بلعیده بود. تنها آن وقت بود که بی صدا می خندید و دندان های خود را بیرون می انداخت. و این نشانه نه تنها ابراز رضایت بلکه لبخند پیروزی بود. فروز خاصیت دیگری هم داشت.
بغض خود را فورا نشان نمی داد. اگر از مسئله ای ناراحت می شد مدتی ساکت چسبیده به روشنک بر لب جوی آب می نشست. مثل مجسمه فراعنه زانوها را جفت می کرد. کف دست ها را بر آنها می نهاد و به روبرو خیره می شد. یک ساعت بعد یا حتی خیلی بیش از آن، مثل این که در تلاش برای فراموش کردن موضوع با شکست رو به رو شده باشد آهسته می لغزید و کف جوی آب می ایستاد. مثل آدمی که چیز ترشی خورده باشد لبهای خود را جمع می کرد. فقط هق هق می کرد و با پشت دستان کوچکش چشمان خود را می مالید و صورت سیاهش را از چرک دست ها سیاه تر می کرد. این گریستن بی صدا آن قدر با سماجت ادامه پیدا می کرد که عاقبت آنچه را خواسته بود تصرف می کرد و چون همیشه از کسی چیزی می خواست، اغلب در حال مشت و مال دادن چشمان خود بود. معمولا روشنک چیزی را که او می خواست از دست دیگران می قاپید و با خشونت کنار او بر زمین می کوبید و بر سرش فریاد می زد:
- خیلی خوب، بیا بگیر.
برای فروز لقبی انتخاب نکردند چون او اصلا به حساب نمی آمد و کسی تحویلش نمی گرفت. همیشه نخودی بود. عجیب این که حتی روشنک هم زیاد با او بازی نمی کرد ولی او دائم مثل طفیلی دنبال روشنک چسبیده بود. بعدها که بزرگ تر شدند، شاید در سال آخر دبیرستان بود یا سال اول دانشکده، موقعی که پسرها ترجیح می دادند به جای نشستن در جوی آب کنار دیوار یا زیر سایه درختی بایستند و در حالی که دست ها را در جیب شلوار کرده و یک پا را به دیوار پشت خود تکیه داده بودند صحبت کنند – که البته نربام و استالین از سوت زدن و متلک گفتن هم غافل نمی شدند – راه خوبی برای از سر باز کردن فروز پیدا کردند.
استالین یک کتاب به او قرض می داد. سر و کله فروز تا یک هفته پیدا نمی شد. وقتی دوباره کتاب به دست، مظلوم و کج کج می آمد کنار استالین می ایستاد و کتاب را به سوی او درار می کرد استالین مثل برق به درون خانه می دوید و با سه تفنگدار، هاکلبری فین، جین ایر یا بابالنگ دراز، برمی گشت.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
داستان رنگ تعلق – قسمت هفتم
حالا دیگر اسد آرزو داشت شر روشنک را به نحوی از سر خود کم کند و پس از امتحانات ثلث سوم به تنهایی با ایرج و بهرام توی کوچه بنشیند و بتواند با خیال راحت چشمچرانی کند. ولی مگر روشنک دست بردار بود؛ دائم توی کوچه در میان دست و پای آن ها می لولید. در همین دوران بود که او هم به نوبه خود خیانتی را نسبت به اسد مرتکب شد و حسابی کفر او را بالا آورد.
مدتی بود که روشنک همکلاس تازه ای پیدا کرده بود که در کوچه بالایی زندگی می کردند. حالا که مدرسه ها تعطیل شده بود روشنک هر روز صبح و عصر هر دو پا را در یک کفش می کرد و به زور جیغ و داد و گریه از مادرشان اجازه می گرفت تا به خانه دوستش برود و با او بازی کند. البته یک منطق قوی هم داشت. چرا اسد با دوستانش بازی کند ولی او نباید حتی یک دوست هم داشته باشد؟ مادرشان مثل همیشه تسلیم شد.
روزهای اول صبح زود با غلام می رفت و نزدیک ظهر غلام بیچاره باید به دنبالش می رفت و او را برمی گرداند. ولی کم کم، وقتی که راه را که دور نبود به خوبی یاد گرفت به او اجازه داده شد که تنها به خانه برگردد. اسد در این مورد حامی او بود و می دانست تنها به این وسیله می تواند از شر روشنک خلاص شود. آخرین امتحان اسد، امتحان تاریخ بود.
شب امتحان تا ساعت یک بیدار مانده و پا به پای نادرشاه و آغا محمد خان اسب تاخته، همراه با شاه سلطان حسین آه و ناله کرده و سر به زیر تیغ جلاد سپرده بود. تا می توانست تاریخ تولد و وفات حفظ کرده بود و امیدوار بود به پاس این شب زنده داری در رکاب سلاطین – و به کمک وقایع و تاریخ های مهمی که روی مچ دست خود نوشته بود – حداقل یک نمره پانزده، شانزده به چنگ آورد.
صبح زود برخاست. کت و شلوار خود را پوشید و فراموش نکرد که یقه پیراهن سپید را، مطابق مد روز، روی یقه کت برگرداند. سر و صورت را صفا داد. هوای اواخر اردیبهشت ماه مطبوع بود. در شیشه در راهرو یکبار دیگر سراپای خود را برانداز کرد و به نظرش بی نقص آمد.
مادرش از پشت سر فریاد زد:
- فکر امتحانت باش پسر. فکر نان کن که خربزه آبست.
با بهرام و ایرج که مثل خود او ادعا می کردند حتی یک کلمه نخوانده اند به سوی دبیرستان رفتند. این آخرین امتحان چنان آنان را متوحش کرده بود که حتی دخترها را در صف اتوبوس نمی دیدند.
امتحان آن روز ظاهرا اثر ژرفی بر این سه جوان گذاشت زیرا هنگامی که فارغ از امتحانی که پشت سر گذاشته بودند، و خوشحال از سه ماه تعطیلی که پیش رو داشتند به خانه برمی گشتند، ناگهان به ذهن واقع بین نردبام رسید که وضع آن ها هم بی شباهت به سه یار دبستانی نیست.
بلافاصله بحث در خیابان به صدای بلند بر سر این موضوع در گرفت که کدامیک حسن صباح، کدام خواجه نصیرالدین طوسی؟! و کدام خواجه نظام الملک هستند. استالین که از لقب خواجه خوشش نمی آمد خود را به اصرار حسن صباح نامید. تا به خانه برسند به یکدیگر قول دادند که هر یک در آینده به جایی رسید از دو یار دیگر حمایت کند.
درست سه هفته بعد بود که ایرج و بهرام را گرفتند و به جرم متلک گفتن موهای هر دو را از ته تراشیدند. یار سوم – اسد – برای وفای به عهد دو کلاه بره خوشگل خرید تا آن دو بتوانند تا در آمدن موها، سر خود را بپوشانند.
کم کم کوچه تبدیل به محدوده آنان شده بود و هیچ نوجوانی ناشناسی بدون اجازه آنان جرات و قدرت پا گذاشتن به آنجا را نداشت. اسد از اینکه شعبون خان هم دیگر مزاحم الحضور نبود با دم خود گردو می شکست.
ولی آوار همیشه بی خبر بر سر آدمی فرو می ریزد. هنوز چند دقیقه از نشستن آن ها لب جوی آب نگذشته بود که سر و کله شعبون، با همان شلوار خانه که حالا کم کم اسد از دیدن آن خجالت می کشید از جلو و دختربچه کوچکی به دنبال او، از سر کوچه پیدا شد. آه از نهاد اسد برآمد و مطمئن شد که روشنک جارو هم به دم خود بسته است. با این احساس که حریم خلوتشان بار دیگر و این بار سخت تر از پیش شکسته شده فریاد زد:
- این دیگر کیست؟ بفرست برود خانه شان.
روشنک از چشمان سرخ اسد که در حال بیرون جستن از کاسه بود به شدت غضب او پی برد و برای این که موضوع را ماست مالی کرده باشد با خوشحالی اغراق آمیزی گفت:
- مامانش اجازه داد که بیاید پیش من بازی کنیم.
- خیلی خوب، پس باید بروید توی خانه بازی کنید.
اسد با انگشت در جهت در منزل اشاره کرد ولی روشنک جا نزد و گفت:
- اهه ... ما هم می خواهیم لب جوی بنشینیم.
اسد از شدت غضب در شرف گریستن بود. برای این که روشنک را خفه نکند روی خود را برگرداند. نمی دانست بعد از این با دوست سیاهه سوخته ومردنی او که به نظرش شبیه خر خاکی بود چه کند. نردبام با ملایمت گفت:
- ببین روشنک، این خیلی کوچک است. نباید توی کوچه بازی کند.
- نخیر، اصلا هم کوچک نیست. همکلاس خودم است. فقط قدش دراز نیست!
نردبام هم خلع سلاح شد. بنابراین ترجیح داد سکوت کند. همکلاس روشنک کوچک و ریزه میزه بود. انگار با بی حوصلگی کاسه ای بر سرش نهاده و دور آن را قیچی کرده بودند. دور تا دور سرش را موهای صاف، کوتاه و یک دست پوشانده بود و در جلوی چتری کوتاهی پیشانی او را از نظر پنهان می کرد.
چشمانش مثل چشمان گربه برق می زدند، لاغر و ظاهرا خجالتی سر خود را پایین انداخته عین خرچنگی که دنبال آب می گردد کج کج جلو می آمد. ولی وقتی اسد دوباره فریاد زد یا می روید توی خانه یا او برمی گردد به خانه شان، دخترک با کمال پررویی به چشمان او زل زد.
مفهوم این زل زدن به خوبی روشن و آشکار بود. او به هیچ وجه قصد نداشت به خانه برگردد. توفانی برپا شد. اسد در حالی که پا برزمین می کوبید به خانه برگشت و به مادر خود هشدار داد که بعد از این همه خرخوانی حالا قبول نمی کند پرستاری بچه های کودکستانی را بکند و روشنک را تهدید کرد که اگر پایش را در جوی بگذارد قلمش را می شکند.
ایرج و بهرام از دور نگران صحنه بودند و خدا خدا می کردند که اسد بر شعبون خان که سرکشی می کرد پیروز شود. عاقبت روشنک با نهایت جسارت بر سر اسد فریاد کشید و به او یادآوری کرد که کوچه را نخریده است و او هم می خواهد با دوستش در آنجا بازی کند. به محض آن که اسد به طرف او یورش برد که حالا نشانت می دهم روشنک فریاد زد:
- ما ... مان. اسد می خواهد بزند توی سر من.
بلافاصله نیروی کمکی به نفع او وارد کارزار شد. تعادل قدرت به هم خورد و از آن پس فروز آب زیر کاه و بی صدا که سر خود را به علامت مظلومیت کج گرفته بود، پای ثابت کنار جوی آب شد و خود را به جمع آنان تحمیل کرد. او چنان رفتار می کرد که گویی روحش هم خبر ندارد که دعوای اسد و روشنک بر سر حضور او در جوی بوده و از این جهت به غلام بی شباهت نبود.
اسد از فروز متنفر بود.
او بی دلیل با آمدن فروز و نشستن او بر لب جوی آب مخالفت نمی کرد. خوب می دانست که این رشته سر دراز خواهد داشت. در آن تابستان هر وقت اسد و ایرج و بهرام سر و زلف را صفا می دادند تا به سینمای سر خیابان بروند، روشنک هم با لباس آستین پفی خود که بدتر از شلوار پیژامه همیشگی به تنش زار می زد حاضر می شد و غلام نیز در چشم بر هم زدنی دست لاغر فروز را در دست روشنک می گذاشت. لازم نبود از غلام پرسیده شود که وظیفه آوردن فروز را کدام شیر پاک خورده ای به عهده او گذاشته. تازه این مشکل اصلی نبود. مشکل اصلی تهیه بلیت سینمای سرکوچه بود که اغلب فیلم های استثنایی را به نمایش می گذاشت. باید ساعت ها در صف می ایستادند و با جوان هایی مثل خودشان بر سر نوبت دست به یقه می شدند تا بلیت به چنگ آورند. بدتر از آن، وقتی سه یار دبستانی موفق به تهیه پنج یا گاهی شش بلیت – گاه غلام را هم همراه می بردند – می شدند، فروز در راهرو بین صندلی ها کج کج راه می افتاد و اصرار غریبی داشت که بین روشنک و اسد که مثل آتشفشان می جوشید بنشیند و در تمام مدت فیلم با لحنی معصومانه بپرسد:
- بعدش چی میشه.
آنقدر که حتی استالین هم به ستوه می آمد و آهسته در گوش روشنک می گفت:
- ای بابا شعبون خان، بهش بگو ساکت بنشیند.
آخرین تصویری که از تابستان سال های کودکی با پدر و مادرش و صد البته روشنک که فروز را یدک می کشید در ذهن اسد برق می زد، سر پل تجریش بود. بچه ها همگی سوار اتومبیل پدر ایرج می شدند که یک اپل سفید رنگ بود. مادر ایرج هرگز در این گردش ها حضور پیدا نمی کرد. او به قول مادربزرگ فقط به درد آشپزخانه می خورد. پدر و مادر اسد و بهرام با تاکسی می آمدند. سر پل هوا خنک و لطیف و محیط آرام و خلوت بود. چراغ ها اندکی که آنجا را روشن می کردند به آن رمز و راز خاصی می بخشیدند. در خانه های ییلاقی که تک و توک در لا به لای درختان جا خوش کرده بودند، به قول ایرج که کتاب زیاد می خواند، رومانس خاصی وجود داشت. انگار آن خنکی مطبوع از میان چراغ های روشن سکوت آرامش بخش و وسوسه انگیز آن خانه ها پخش می شد.
همچنان که بستنی می خوردند به اتومبیل پدر استالین تکیه می دادند و آرام صحبت می کردند. صدای بلند به شکوه آرام منظره صدمه می زد. فروز سمج بود. وقتی چیزی می خواست ابتدا مظلوم و ساکت گوشه ای می ایستاد و هدف را زیر نظر می گرفت سپس با گردن خمیده، قدم به قدم و آهسته به شخصی که احتمالا می توانست نظر او را برآورده کند، نزدیک می شد و به پای او می چسبید. یک کلام هم حرف نمی زد. چشمان سیاهش که به قول اسد زرق بودند از لا بلای چتری های سیخ سیخی که آنها را پوشانده بودند، مثل چشمان سگ ولگرد دو دو می زد و ترحم همه و تنفر اسد را جلب می کرد. از بخت اسد فروز دست او را خوانده بود. خوب فهمیده بود که اسد به محض آن که حرکت اریب او را به سوی خود می دید برای این که زودتر از شر او که اغلب به پر و پایش می پیچید خلاص شود، حتی اگر لازم بود از پول توجیبی خودش هم شده برای او یک فال گردو یا یک آلاسکا می خرید.
فروز با همان اشتهایی آلاسکا را می خورد که یک ساعت پیش بستنی سرخ و سفید ویلا را بلعیده بود. تنها آن وقت بود که بی صدا می خندید و دندان های خود را بیرون می انداخت. و این نشانه نه تنها ابراز رضایت بلکه لبخند پیروزی بود. فروز خاصیت دیگری هم داشت.
بغض خود را فورا نشان نمی داد. اگر از مسئله ای ناراحت می شد مدتی ساکت چسبیده به روشنک بر لب جوی آب می نشست. مثل مجسمه فراعنه زانوها را جفت می کرد. کف دست ها را بر آنها می نهاد و به روبرو خیره می شد. یک ساعت بعد یا حتی خیلی بیش از آن، مثل این که در تلاش برای فراموش کردن موضوع با شکست رو به رو شده باشد آهسته می لغزید و کف جوی آب می ایستاد. مثل آدمی که چیز ترشی خورده باشد لبهای خود را جمع می کرد. فقط هق هق می کرد و با پشت دستان کوچکش چشمان خود را می مالید و صورت سیاهش را از چرک دست ها سیاه تر می کرد. این گریستن بی صدا آن قدر با سماجت ادامه پیدا می کرد که عاقبت آنچه را خواسته بود تصرف می کرد و چون همیشه از کسی چیزی می خواست، اغلب در حال مشت و مال دادن چشمان خود بود. معمولا روشنک چیزی را که او می خواست از دست دیگران می قاپید و با خشونت کنار او بر زمین می کوبید و بر سرش فریاد می زد:
- خیلی خوب، بیا بگیر.
برای فروز لقبی انتخاب نکردند چون او اصلا به حساب نمی آمد و کسی تحویلش نمی گرفت. همیشه نخودی بود. عجیب این که حتی روشنک هم زیاد با او بازی نمی کرد ولی او دائم مثل طفیلی دنبال روشنک چسبیده بود. بعدها که بزرگ تر شدند، شاید در سال آخر دبیرستان بود یا سال اول دانشکده، موقعی که پسرها ترجیح می دادند به جای نشستن در جوی آب کنار دیوار یا زیر سایه درختی بایستند و در حالی که دست ها را در جیب شلوار کرده و یک پا را به دیوار پشت خود تکیه داده بودند صحبت کنند – که البته نربام و استالین از سوت زدن و متلک گفتن هم غافل نمی شدند – راه خوبی برای از سر باز کردن فروز پیدا کردند.
استالین یک کتاب به او قرض می داد. سر و کله فروز تا یک هفته پیدا نمی شد. وقتی دوباره کتاب به دست، مظلوم و کج کج می آمد کنار استالین می ایستاد و کتاب را به سوی او درار می کرد استالین مثل برق به درون خانه می دوید و با سه تفنگدار، هاکلبری فین، جین ایر یا بابالنگ دراز، برمی گشت.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
داستان رنگ تعلق – قسمت ششم
- مامان ... از دست این روشنک، دفترم را پاره کرد. الهی بمیرم.
روشنک تازه راه افتاده بود.
- وای اسد جون، دلت می آید؟
- آره، اگر ایندفعه به کتاب هایم دست بزند می زنم توی سرش.
اسد از توجه مادر به روشنک به رویا فرو می رفت. خود را قهرمان مظلومی می یافت که مورد تحسین همگان قرار گرفته است. زنی با آغوش گشوده به سویش می دوید تا او را در بر بگیرد. در ابتدا این زن مادرش بود، ولی همچنان که اسد رشد می کرد، نقش مادر از چهره او پاک می شد و در نهایت جای خود را به جینالولو برجیدا داد.
تابستان و زمستان و بهار و پاییز با تانی می گذشتند. کوچه جلوی خانه شان اسفالت شد. همسایگان اندک اندک بیشتر شدند. اسد و بهرام و روشنک مثل ترتیزک رشد کردند و بزرگ شد. حتی قسط های پدر نیز تمام شد.
آنگاه سر و کله عمله و بنا در زمین کنار خانه شان که محل بازی او و بهرام و روشنک بود – که حالا شش ساله شده و مدام دنبال آن دو راه می افتاد – پیدا شد. مادرش خوشحال بود که ساخته شدن این زمین بایر در آبادی و امنیت کوچه تاثیر می گذارد.
روزی که خانواده آقای علی اکبر استاد، کارمند رادیو – فامیل دور مادربزرگ – به آن خانه نوساز اسباب کشی کردند اسد و بهرام و صد البته روشنک دم در ایستاده بودند و با دقت اثاثیه آن ها را که در مقایسه با وسایل زندگی اکثر مردم آن روزگار شیک و تر و تمیز بود تماشا می کردند.
مادربزرگ هم شلان شلان از راه رسید و به تماشا ایستاد. روشنک در حالی که اثاث را نشان می داد نظرات دیگران را به صدای بلند تکرار می کرد.
- اوه، یخچال هم دارند. مبل هایشان قرمز است. گرامافون هم دارند ....
او به لحن ملایم مادربزرگ که او می خواست آهسته تر صحبت کند توجه نداشت. روشنک حالا که بزرگ شده بود بیشتر رفتاری پسرانه و جاهل مآب از خود نشان می داد که به قول مادربزرگ از یک دختر قبیح بود. در تمام روزهای تابستان و جمعه های زمستان و سایر فصول، پا به پای اسد و بهرام در کوچه ول می گشت و با تمام پسران محله، که خوشبختانه تعدادشان اندک بود، دوست و همبازی بود. مادرشان همیشه موهای او را که به شدت فرفری با رنج و تعب و آه و فغان شانه می زد. دو قسمت می کرد و می بافت و روبان می بست. روبان ها اغلب قرمز، صورتی یا سفید بودند. هرگاه یک لنگه از روبان ها گم می شد هر دسته موی بافته دارای یک رنگ روبان می شد. مثلا صورتی و سفید. یا سفید و قرمز. روشنک اهمیتی نمی داد. به محض رها شدن از زیر دست مادرش جستی می زد و سر از حیاط یا کوچه در می آورد. موهای او هرگز از حد معینی بلندتر نمی شد. این خود برای اسد که به معجزه قیچی مامان بی توجه بود معمایی شده بود! موهای بافته روشنک همیشه و برخلاف موی سایر دختر بچه ها مثل چوب خشک در وسط هوا و به موازات زمین ایستاده بود. انگار میله ای فلزی از میان آن رد کرده بودند. دست ها و پاهایش لاغر بودند. خودش هم اغلب می خندید، یا به شیطنت یا از روی تمسخر.
معمولا شلوار و بلوز کرکی به تن داشت که مادربزرگ با هنر خیاطی ابتدایی خود برایش می دوخت. شلوار ها یا به دلیل آب رفتن یا به دلیل رشد سریع او تا بالای قوزک پاهای استخوانیش بودند. مادر عادت داشت دور کفش های کهنه را می برید و آنها را به صورت دمپایی درمی آورد.
روز اسباب کشی روشنک با این سر و وضع کنار اسد ایستاده و آفتابه مسی را که به میله چراغ خوراک پزی طناب پیچ شده بود با انگشت نشان می داد و از شدت خنده اشک از چشمانش جاری بود.
مادربزرگ که از آقای علی اکبر استاد خوشش نمی آمد، در چند کلمه بیوگرافی او را بی ملاحظه گفت. آقای استاد در کارگزینی اداره رادیو کار می کرد. شب ها زن بیچاره اش را کتک می زد و عصرها فکل کراوات می کرد و می رفت دنبال خوشگذرانی. روشنک با هیجان از مادربزرگ پرسید:
- شما او را دیده اید؟
- آره چند سال پیش.
- چه شکلی است؟ خیلی گنده است؟
فکر می کرد فقط آدم های گنده می توانند همسر خود را کتک بزنند.
- نه ولی خیلی اتو کشیده است. چهارشانه با قدی متوسط. سبیل هایش به این کلفتی است. از هر لنگه سبیلش یک استالین می چکد. زهره آدم آب می شود.
ولی سبیل های آقای استاد بیشتر به کلارک گیبل شبیه بود تا استالین. او کت و شلوار مرتبی می پوشید و هر وقت کراوات نمی زد یقه پیراهن را روی کت برمی گرداند. شیک پوشی بیش از حد او در سایرین احساس خفت برمی انگیخت. فقط وقتی که با همسرش از خانه خارج می شد – که بسیار به ندرت اتفاق می افتاد – معصومیت زن او در سرهم کردن لباس های ارزانقیمت و شلختگی ناآگاهانه او، تبختر و تفاخر آقای استاد را خدشه دار می کرد. مادربزرگ معتقد بود که آقای استاد سبیل به کت و کلفتی را بیشتر به این دلیل گذاشته که فاصله بیش از حد بین لب و بینی خود را بپوشاند. بچه ها نمی دانستند چرا زهره مادربزرگ از دیدن سبیل آقای استاد آب می شود چون استالین برای بچه ها موجود ناشناخته و مرموزی بود. ولی ترسناک نبود. و بزرگترین واقعه برای آن ها، نه شکست هیتلر در چند سال پیش بلکه اسباب کشی همسایه جدید به آن محله بود و مهم تر از آن این که این همسایه جدید یک پسر به نام ایرج داشت که تقریبا هم سن و سال اسد بود.
نخستین بار، وقتی به طور جدی با او روبه رو شدند که اسد و بهرام و روشنک لب جوی بدون آب نشسته بودند. اسد و بهرام مربع کوچکی روی زمین کنار دستشان کشیده و با چند سنگریزه دوزبازی می کردند. روشنک چانه را به کف دست ها و آرنج ها را به زانو تکیه داده با دقت تماشا می کرد. ایرج توپ به دست از خانه خارج شد. با کنجکاوی و تردید به آن ها نگاه کرد و جلو آمد. در سکوت به تماشا ایستاد. لباسش نسبت به لباس آن ها نوتر و شیک تر بود. مثل بهرام و اسد و روشنک از آن شلوارهای گلدار دوخته شده در خانه به تن نداشت، شلواری که کش آن شل شده باشد و باید مرتب بالا کشیده شود. بلکه یک کت و شلوار کهنه برق افتاده پوشیده یک جفت کفش قدیمی نیم تخت خورده به پا داشت. روی هم رفته لوس و ننر به نظر می رسید. در نشستن بر لب جوی آب تردید داشت و چون هیچکس به او تعارف نکرد، آهسته و با اکراه وارد جوی شد و کنار اسد نشست. کمی بعد با انگشت اشاره کرد و به اسد گفت:
- سنگت را بگذار اینجا.
اسد سنگش را همان جا گذاشت و باخت. روشنک پقی زد زیر خنده.
ایرج جزء گروه شد.
اسد و روشنک همیشه هم با هم دعوا نداشتند. شب ها موقع شام، وقتی که پدرشان رادیو را می گرفت تا به داستان های شب یا جانی دالر گوش کنند، آن دو هم ذوق زده و شیفته کنار سفره می نشستند و بقیه داستان را حدس می زدند و در گوش یکدیگر پچ پچ می کردند. یا ساعت ها مسابقه نقاشی می دادند. روشنک با شش مداد رنگی معجزه می کرد. عکس گماشته را می کشید، منظره می کشید. بخصوص در کشیدن دریا و قایقی بر روی آن استاد بود. در حالی که نه دریا و نه کشتی را جز در عکس ها ندیده بود.
نقاشی های اسد همیشه کج و کوله و مزخرف از آب در می آمدند. روزی روشنک عکس یک دختر اخمو با موهای دم اسبی را کشید و زیر آن فقط نوشت:
- دختر خاله بهرام.
اسد ابتدا یکه خورد. او از کجا بو برده بود که هروقت سر و کله دختر خاله بهرام پیدا می شود. دل در سینه اسد فرو می ریزد؟ بعد مثل پلنگ از جا پرید تا بر سر روشنک فرود آید، ولی او خنده کنان و فریاد کشان به حیاط دوید و به سنگر همیشگی خود پناه برد؛ به حوض آب که اگر اسد تا شب هم دور آن می چرخید نمی توانست روشنک را بگیرد. سال ها بعد، وقتی خیلی بزرگ تر شدند، روشنک تابلویی برای اسد کشید. عروسی در لباس سفید که موها را بالای سرش جمع کرده بود و می خندید و دندان های سفیدش برق می زدند.
زیبا ترین و دلچسب ترین لحظه های روز برای آن ها بعدازظهر ها بود. پس از ناهار بهرام و ایرج و اسد نیمی از راه را تا دبیرستان پیاده می رفتند و نیمی دیگر را با اتوبوس طی می کردند. در سکوت خواب آور بهار یا سرمای رخوت انگیز زمستان، از کوچه و خیابان عبور می کردند. از پنجره منازل صدای به هم خوردن لیوان و بشاق و رایحه غذاهای گوناگون به همراه نوای پیانوی مشیر همایون پشهردار – شاید انوشیروان روحانی، درست یادش نمی آمد – بیرون می آمد و آنان را به خلسه فرو می برد. دخترهای نیز یکی یکی یا دسته جمعی در همان مسیر می رفتند. اسد در حالی که تا بناگوش سرخ می شد، می کوشید مانع متلک گفتن ایرج و بهرام شود و از همان زمان به سر اسد ملقب شد.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
داستان رنگ تعلق - قسمت پنجم
زندگی به همین سادگی می گذشت، ساده و راحت و شاد. زیباترین زیباییها برای اسد بال های یک ملخ یا پروانه یا سبز شدن لوبیاهایی بود که در یک گوشه باغچه کاشته بود. مخرب ترین سلاح ها گرده پرچم های زرد گل سرخ بود که بچه ها پشت گردن یکدیگر می ریختند تا یکدیگر را بسوزانند، شادی یک پونچیک بود، و دوستی خانه های کوچک سیصد متری بودند که در حیاط خود یک حوض آبی، و یکی دو درخت انگور یا چنار داشتند.
اسد نان سنگک و یا نان بربری هایی را که مثل کیک پف کرده و داغ و خوشمزه بودند و پنیر لیقوان را به خاطر آورد که عصرانه آن روزها را تشکیل می داد، و ناهارهایی را که مادرها اصرار داشتند آبگوشت یا خورش قیمه باشد و آخ و ناله بچه ها را به هوا بلند می کرد. هنوز دوره کیک، شکلات، پیتزا و همبرگر آغاز نشده بود.
اسد هوس نان کرد. دوباره به آشپزخانه رفت؛ یک تکه نان لواش از داخل کیسه نایلونی بیرون کشید و پاره کرد. نان خشکیده بود و در دهان مثل آدامس جویده می شد. لقمه بعدی را روی میز رها کرد. باز سیگاری آتش زد پشت میز نشست و به آسمان دودی خیره شد.
اسد پدر را همیشه در لباس نظامی به خاطر می آورد. او در خیابان، مهمانی و خلاصه همه جا لباس نظامی به تن داشت. خسته از سر کار برمی گشت و تا قدم در حیاط می گذاشت کلاه از سر برمی داشت و دو دست را به پشت می گرفت و سلانه سلانه وارد می شد و مادر اسد را به اسم صدا می کرد. آن وقت یک ظرف کوچک انگور، یا بهترین قسمت هندوانه و خربزه، یا دو تا پرتقال مقابل پدرش که لباس عوض کرده و شلوار پیژامه پوشیده بود، قرار می گرفت. در خانه آن ها، مثل اغلب خانه ها، همیشه بهترین قسمت غذا و میوه به پدر خانه تعلق داشت. سال ها بعد که اسد خودش پدر شد رسم زمانه عوض شده بود. بهترین قسمت خوراکی ها سهم بچه ها بود. با این همه و در هر دو حالت به اسد این فرصت داده می شد که ته پوست هندوانه را با قاشق بتراشد و در این مورد جای گله نبود.
پدر گاه حکیمانه پندش می داد که قوز نکند، یا دفترش را روی میز بگذارد و بنویسد. می گفت هرکس خوب درس بخواند آدم مهمی می شود. اسد و برادرش امیر بیشتر با مادر درگیر می شدند. پدر در همه حال شخصیتی قوی، محترم و با هیبت بود که گه گاه فریاد می زد و خیلی به ندرت دست نوازشی بر سرشان می کشید. دستان پدر قوی و محکم بودند و وقتی بر سر و گونه اسد کشیده می شدند تمام صورت او را در خود پنهان می کرد. اسد از این محبت مثل گربه خمار می شد. صاحب این دست ها البته در زدن پس گردنی نیز مهارتی به سزا داشت.
برادر بزرگش امیر، به کار خود سرگرم بود و اسد را به حساب نمی آورد و امر او در منزل مطاع بود. با این همه اسد از زندگی گله نداشت. همبازی اصلی او بهرام بود که عصرها از ته کوچه به سراغ او می آمد و دوتایی با همراهی گماشته وقت توی کوچه بازی می کردند یا لب جوی آب به گفتگو می نشستند. گماشته هابا وجود منع مادر اسد و اخم پدر او، اغلب به هوای بازی با اسد از زیر کار طفره می رفتند. اسد و بهرام عاشق جیپی بودند که گاه برای بردن پدر اسد به در خانه شان می آمد و راننده آن خدا خدا می کرد که بچه ها مدرسه باشند. در غیر اینصورت اسد و بهرام از در و پیکر جیپ بالا می رفتند و تا زمانی که سر و کله پدرش پیدا شود و آن دو مثل موش از جیپ پایین بپرند و فرار کنند، صندلی ها و برزنت جیپ که بوی جنگ و باروت می داد دست می کشیدند و مجذوب ابهت آن می شدند.
اسد، غروب خسته از بازی به خانه باز می گشت. دفتر مشق شب را می گشود. و در حالی که دمر بر روی زمین دراز کشیده و پاها را از پشت بلند کرده بود و به دقت خط هایی را که معلم بر مشق شب گذشته او کشیده بود پاک می کرد تا فردا دوباره به عنوان تکلیف شب قالب کند. خطر موفقیت یا خط کش خوردن پنجاه پنجاه بود.
اسد بی خیال هشت ساله می شد که بر اثر استفراغهای مادر به خیانت او پی برد. مادرش کسل و بی حوصله مرتب آه و ناله می کرد و انگار از چیزی زجر می کشید که در گفت و گو با مادربزرگ علنه می گفت آن را نمی خواهد. عاقبت مادربزرگ در برابر پرسش اسد که نگران حال مادر خود بود گفت:
- ا ... تو هنوز نمی دانی؟ مامانت می خواهد برایت همبازی بیاورد.
اسد نگران شد. به وضوح احساس می کرد که جایشان تنگ خواهد شد. مگر او و امیر و پدر و مادرش این همه با هم خوش نبودند؟ پس چرا حالا مادربزرگ می گوید که پدرش یک دختر می خواهد؟
بزرگ شدن شکم مادر واقعه چندش آوری بود که از نظر او دور نمی ماند. از همین حالا هم هیچکس، حتی مادر، آن توجه سابق را نسبت به او نداشت. ولی به هر حال اتفاقی که باید بیفتد افتاد و به او مژده دادند که صاحب یک خواهر شده. اه. دخترهای کوچک، لوس، زرزرو.
نخستین رابطه با روشنک در تنهایی برقرار شد. روشنک گریه می کرد و مادر از آشپزخانه فرمان داد که اسد پستانک را به دهان بچه بگذارد. اسد با تردید پستانک را به دهان خواهرش نزدیک کرد. ناگهان پستانک با نیروی کششی قوی از دست او رها شد و در دهان کوچک روشنک جا گرفت. دست کوچک بالا آمد و غرغرکنان انگشت اشاره او را محکم گرفت و پاها به هوا بلند شدند. رفتار این عروسک گرم و جاندار چنان شیرین بود که اسد خوشش آمد. نفرت جای خود را به محبت داد. البته مادر در این دایره محبت جایی نداشت. گناه او قابل بخشش نبود. حالا مادر زیاد مزاحم بیرون رفتن و بازی او با بهرام نمی شد.
گماشته ها هم که دیگر از بازی با او چندان سرزنش نمی شدند خیلی زود دستش ده، قایم موشک بازی و لی لی را از اسد و بهرام و پختن لوبیا پلو، قرمه سبزی و خورش قیمه را از خانم خانه و پهن کردن شلوار در زیر تشک برای صاف و صوف شدن و کج شانه کردن موهای سر را در روزهای مرخصی از هم ولایتی ها فرا می گرفتند. بعضی از آن ها شب ها به اکابر می رفتند و در پایان خدمت متوجه می شدند که دیگر زندگی در ده برایشان جاذبه ای ندارد. چند نفری از آنان در شهر می ماندند و با توصیه پدر یا دایی اسد به دوست و آشنا شغل مناسبی پیدا می کردند.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
داستان رنگ تعلق - قسمت چهارم
در اتاق تزریقات اسد با چشمان سرخ از گریه لب تخت می نشست. پاهای استخوانیش را که از لبه تخت آویزان می شد مثل آونگ ساعت حرکت می داد. خیره به عکسی که به دیوار زل می زد. عکس دختر جوانی را نشان می داد که موهای بوری داشت و با گوشه دامن قرمز خود اشک هایش را پاک می کرد. دو مرد جوان با روپوش های سفید که سرنگ های شیشه ای به اندازه قد خود در دست داشتند در دو طرف او ایستاده بودند.
سپس اسد محو حرکات محمود آقای آمپول زن می شد. اشک هایش بند می آمد، با این همه گه گاه دماغ خود را بالا می کشید که شانه هایش نیز به همراه آن بالا می پریدند. پاها همچنان تکان می خوردند و البته او از بیرون دادن صدای اوهو ... اوهوی بدون اشک نیز غافل نمی شد. محمود آقا کارهای جالبی می کرد. سرنگ شیشه ای و سوزن نوک تیز آن را – که با دیدن آن صدای اسد دوباره اوج می گرفت – در ظرف فلزی مخصوص جوشاندن سرنگ که درون آن آب ریخته بود قرار می داد و ظرف را با پنس روی آتش پنبه الکلی که در در ظرف قرار می داد می گرفت. آب به سرعت به جوش می آمد. ای کاش این آمپول قسمت امیر بود تا اسد می توانست با خیال راحت این منظره را تماشا کند. با هر حرکت او ضربان قلب اسد تندتر می شد. پای مرگ و زندگی در میان بود. مادرش به فرمان محمود آقا شلوار او را با یک حرکت پایین می کشید. اسد تقلا می کرد ولی مادرش کمر او را محکم می گرفت. خنکی پنبه آغشته به الکل حس دردی را که در راه بود توام با وحشت به او لقا می کرد و فریادش به هوا بلند می شد. سپس نوک تیز آمپول و جیغ ممتد. درد و سوزش ... تمام شد!
مادر می گفت:
- دیدی درد نداشت؟ آبروی مرا پیش محمود آقا بردی، فقط یک لحظه بود.
بعد هم توی خانه یک شیرینی یا یک پرتقال گنده به او می داد. ولی مدرسه یک لحظه نبود. یک عمر بود.
اسد تا به یاد داشت فقط کسانی از مخمصه خلاص شده بودند که ازدواج کرده بودند. تازه بعد پای رفتن به اداره به میان می آمد. یک عمر و در هر سنی هر روز برو و بیا. صبح زود با بی میلی و آخ و واخ از خواب بیدار شدن، و هر روز پاییز با آه و ناله کفش و کلاه کردن و رفتن به مدرسه تا آدم بشوی. تازه به قول مادربزرگ اسد آیا بشوی آیا نشوی!
لابد به همین دلیل بود که مامان امروز خیلی جلوی خود را می گرفت تا از کوره در نرود و او را با قربان صدقه به مدرسه می کشانید. به محض رسیدن به مدرسه اسد دوباره پاهای باریک مادرش را در بغل گرفت و محکم به آنها چسبید. حیاط مدرسه به نظرش بزرگ و رعب انگیز بود. رویت هیکل خشک و شق و رق ناظم و هیاهوی بچه ها او را ناخواسته با اجتماع خشن و بی رحم و محیط خارج از خانه که مثل مادر و مادربزرگ مهربان نبود، روبرو می کرد. اشک به پهنای صورتش فرو می ریخت، درست مثل بچه گربه ای که مادرش دیگر از شیر دادن به او امتناع کرده باشد. ناله های بی ثمر! چرا مامان اینقدر بی رحم شده بود. مامان مهربان و خوشگلش حالا درست مثل غریبه ها بود. محیطی رسمی و نوعی رودربایستی بین او، ناظم و مامان به وجود آمده بود که او را از مادر جدا و به زیر یوغ ناظم می کشید. آقای ناظم به اسد لبخند زد و به سویش خم شد. بوی سیگار می داد. دست بزرگ و وحشتناک خود را پیش آورد و دست کوچک او را گرفت. دست اسد بیچاره در مشت او گم شد و چشمانش به آن مشت گره خورده که آماده ضربه زدن می نمود، خیره شد. مقاومت فایده ای نداشت. آقای ناظم لبخند زنان گفت:
- پسر جان مادرت را ول کن بروند.
اسد که راه فراری نمی دید دامن مادر را رها کرد، ولی گول لبخند ناظم را نمی خورد. آقا ناظم با آن سبیل سیاه و سفید قابل اعتماد نبود. شیله پیله ای در کار او و زیر لبخند رسمی و تشریفاتی احساس می شد.
ناظم به مادر او گفت:
- خانم شما تشریف ببرید.
مادر با مهربانی به اسد نگاه کرد و با ملایمت گفت:
- اسد جان دیگر گریه نکنی ها.
انگار مامان خودش هم بغض کرده بود. اسد به زیر انداخت. ناظم گفت:
- خانم، مردها که گریه نمی کنند.
و لبخند تمسخرآمیزی بر گوشه لبش ظاهر شد. حتما خودش سال ها بود که به تجربه آموخته بود با گریه کاری از پیش نمی رود. مادر لبخند شرم آلودی تحویل آقای ناظم داد و در حالی که معذب می نمود سری هم به سوی اسد تکان داد.
- پسر خوبی باش.
بار دیگر بند ناف جدا شد. مادرش رفت. یک دقیقه نگذشته بود که ناظم دست او را رها کرد و به سوی پسر دیگری که گریه کنان با مادرش از راه می رسید رفت. اسد مظلوم و بی پناه به گوشه دیوار چسبید و با بغض با دسته کیفش ور می رفت.
به نظر او مامان های دیگر همه زشت بودند. زیادی لاغر، زیادی کوتاه، زیادی چاق یا با قیافه های تلخ. ناگهان اسد دریافت که هیچ مادری مثل مادر خودش ظریف و لطیف و ملایم نیست. تعجب می کرد که چطور مادرهای دیگر این همه با مادر او تفاوت دارند و با اینهمه باز بچه هایشان به دامن آنها چسبیده اند. یک مادر دیگر از راه رسید که پسرش اگر چه گریه نمی کرد ولی معلوم نبود از کجا در این صبح سحری برایش آلاسکا گیر آورده اند که با چشمان سرخ آن را می لیسید و مرتب بینی خود را بالا می کشید. اسد خوشحال بود. مادر این یکی واقعا قیافه مادر داشت. از مادر اسد چاق تر بود ولی لباس گل دار خوشگلی به تن کرده و او هم موهایش را مانند موهای مادر اسد بوکله کرده بود و با محبت لبخند می زد. چشمانش می درخشیدند. بالاتر از همه اینکه وقتی لبخند می زد گونه اش چال می افتاد. پسرک یک وجب از اسد بلند تر و خیلی لاغرتر بود. چشمانش ریز و دهان گشاد و لبان نسبتا باریکی داشت. یک دندانش هم افتاده بود. مادر او نگاهی به اطراف کرد و صاف به سوی اسد آمد.
- پسرم تو هم کلاس اول هستی؟
اسد با لبان به هم فشرده تکان داد و در جستجوی ترحم به چشمان او خیره شد.
- آفرین پسرم، اسمت چیه؟
اسد مکث کرد. آیا این خانم مهربان یکی از همان بچه دزدهایی نبود که مادرش آن همه درباره شان هشدار داده بود؟!
خانم دو بسته آدامس چهاررنگ از کیف خود بیرون آورد. اول یک بسته به پسر خود داد و بسته دوم را در مشت اسد گذاشت. زبان اسد باز شد.
- اسدالله ظریف پور.
- بارک الله پسر خوب. اسم پسر من هم بهرامه. دست همدیگر را بگیرید و با هم دوست شوید.
دست آن دو را در دست یکدیگر گذاشت.
- حالا بدوید بروید توی صف. زنگ خورد.
آشنایی با بهرام برای هر دو موهبت بزرگی بود. و البته برای اسد مرهمی بود بر زخم جفای مادرش. بخصوص که وقت برگشتن به منزل متوجه شد منزل بهرام در ته کوچه خودشان واقع شده است.
هفته اول به غریبی کردن، آشنا شدن به راه و رسم مدرسه و شناختن همکلاسی ها گذشت. از هفته دوم بود که پسرها مانند چوبی که آتش آهسته آهسته در آن رخنه کرده باشد، یکباره گر گرفتند و تبدیل به شاگرد مدرسه هایی تمام عیار شدند که وجود آقای ناظم را در میان حیاط دبستان و مجهز به ترکه اجتناب ناپذیر می کرد. به محض پایان کلاس و برخورد چکش به صفحه آهنی هنوز پا از مدرسه بیرون نگذاشته بودند که کت ها را در می آوردند و روی کیف ها می انداختند و با یکدیگر دست به یقه می شدند. هر روز که اسد به خانه برمی گشت یا دماغش خون آلود بود یا زیر چشمش کبود شده بود و یا گوشت سر زانو با پارچه شلوار یک جا قلوه کن شده بود. فریاد مادرش – البته بیشتر به خاطر شلوار – به هوا برمی خاست. در مورد گوشت روی کاسه زانو قضاوت همیشه قاطع و بی رحمانه بود.
- حقت بود.
و شلوار او هم مثل شلوار اغلب بچه ها همیشه وصله داشت. که این البته هیچ ربطی به دارا یا ندار بودن و مسائل طبقاتی نداشت!
اقلا هر دو ماه یک بار مادر به مدرسه احضار می شد و هر بار اسد در حضور او چند ضربه خط کش از آقا ناظم دریافت می کرد. مادر در مقابل چوب خوردن اسد ساکت و بی اعتنا می ماند. ولی اسد از لبان قرمز به هم فشرده او و نگاهش که زیر چشمی اسد را تحت نظر داشت و حرکت خفیف سر او که با هر ضربه که به کف دست پسرش فرود می آمد حرکت مختصری رو به بالا می کرد، می فهمید که مادرش نیز به اندازه خود او زجر می کشد. معمولا پس از ضربه دوم یا سوم مادرش با لحنی التماس آمیز می گفت:
- آقای ناظم، دیگر ببخشید. آدم شد، من به جای او قول می دهم که دیگر سر کلاس صدای کلاغ ( گاهی هم الاغ ) در نیاورد، توی خانه هم تنبیهش می کنم.
اسد اندک اندک به مفهوم آدم شدن پی می برد و راه آن را بسیار دشوار می یافت.
مامان دست او را می گرفت و غرغرکنان به سوی خانه به راه می افتاد.
- اگر به بابایت بگویم پوست از کله ات می کند.
- نگو مامان، نگو. غلط کردم.
- این دفعه آخر بود؟
اسد در حالی که با دو دست دست مادرش را به طرف بالا و پایین تکان می داد می گفت:
- آره، آره، قول می دهم.
- ببینیم و تعریف کنیم.
با این همه مادر فراموش نمی کرد دو زار لواشک یا یک سیر و نیم چغاله بادام برایش بخرد و دستی به سر کچلش بکشد و گاهی – خیلی به ندرت – نوک گوش درازش را ببوسد. البته این بوسه ها دیر به دیر اتفاق می افتادند و گوش بیچاره اغلب در معرض کشیده شدن قرار می گرفت. شاید علت درازی بیش از حد آن همان کشیده شدن های مکرر بود و به طرز رفتارش در خانه یا در راه مدرسه مربوط می شد. هرگاه گماشته شان حیدر، که هیجده سال بیشتر نداشت ولی در نظر اسد غولی می نمود، به دنبالش می آمد کیف مدرسه را از دست او می گرفت و دنبالش راه می افتاد.
- اسد خان، خانم گفتند می باس دستت را بگیرم.
- نمی خواهم.
- میری زیر ماشین واسه ما دردسر می شه.
- نمی روم، خودم بلد هستم.
در حقیقت خیابان ها چنان خلوت و آرام و ترافیک آنقدر محدود بود که رفتن زیر ماشین از محالات می نمود. اسد از روی جدول کنار جوی ها راه می رفت و دست ها را مثل بال هواپیما می گشود تا تعادل خود را حفظ کند. کتش را در می آورد، به هوا می انداخت و باز می گرفت و کارهایی می کرد که دیدنش در مقابل هر مدرسه پسرانه از عادیات است. کم کم حیدر هم بر سر شوق می آمد و دو نفری فوتبال کنان و جست و خیز کنان به سوی خانه می رفتند. گاه اسد تاآن جا پیش می رفت که کیف مدرسه را بر زمین می انداخت و مانند توپ بر آن لگد می زد. اغلب در این مواقع بود که دستی از پشت گوشش را می گرفت. ندیده می دانست مادرش است که از خرید یا از منزل مادربزرگ برمی گردد. مادرش بر سر حیدر فریاد می کشید:
- مگر تو مرده ای که این هر غلطی دلش می خواهد می کند؟ ببین کیف نو را چکار کرده؟!
حیدر با لهجه مخصوص خود پاسخ می داد:
- خانم به ما دخلی ندارد. حرف ما را نمی خواند.
- فردا می آیم پیش ناظمت.
- نه مامان، نیا، غلط کردم.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
داستان رنگ تعلق - قسمت سوم
بچه بود که با پدر و مادرش از ماموریت های گوناگون به تهران بازگشتند. پدرش افسر ارتش بود و اسد به یاد داشت. به قول مادرش، آواژه شهرها و قصبات بودند. از آن دوران خاطرات درهم و برهمی به یاد داشت. روشن ترین آنها منظره تپه سرسبزی بود که چون دست در دست مادرش پای بر آن می نهاد، گلبرگ های رنگین به هوا برمی خاستند و زیر نور آفتاب می درخشیدند. اسد آنها را با انگشت نشان می داد و از مادرش می پرسید:
- چطور گل ها دوباره به شاخه ها باز می گردند؟
مادرش از ته دل می خندید:
- نه عزیزم، این ها فقط پروانه هستند.
اینک هر وقت پروانه بی حالی را با بال های ریخته و ناقص می دید، آن خنده روشن در ذهن او تداعی می شد و به یاد می آورد که روزگاری مادرش بی خیال می خندید و روزگاری هوا آنقدر صاف و تمیز بود که آسمان به چشم او و مادرش آبی می نمود.
تهران چیز دیگری بود. خانه آنها که در مقابل باغ ها و منازلی که در شهرستان در آنها زندگی کرده بودند کوچک و حقیر به نظر می رسید، خانه ای یک طبقه و نیمه بود و وسعت زمین آن به زحمت به سیصد متر می رسید. زمین های اطراف آن سنگلاخ و خاکی بودند و تک و توک همسایگانی داشتند که اغلب نظامی بودند و زمین را به اقساط از ارتش خریداری کرده و با قرض و قوله ساخته بودند. با این همه، سبک ساختمان ها نسبت به سایر شهرها جدیدتر بود و مهمترین مسئله از نظر اسد کوچولو این بود که توالت در داخل ساختمان بود و دیگر ناچار نبود در اوج سرما به آن سوی حیاط برود.
اسد آن روزی را که مادرش دست او را گرفت و به مدرسه برد به خوبی به خاطر داشت. کت و شلوار نسبتا مرتبی به تنش کردند که نمی خواست بپوشد. سه روز پیش هم برای رفتن به سلمانی معرکه به پا کرده بود. نمی دانست چرا باید سرش را از ته بتراشند. گریه می کرد.
مادربزرگ که اتفاقا آن روز به خانه شان آمده بود، ناشیانه می کوشید او را آرام کند و مرتب می گفت:
- گریه نکن، اگر سرت را نتراشی آقای مدیر فلکت می کند.
و این باعث می شد که ترس از آقای مدیر هم به دردهای دیگر افزوده شود. امیر، برادر بزرگترش نیز به آتش دامن می زد و وقتی اسد با آن سر تراشیده از کنارش رد می شد دم گرفت:
- کچل، کچل کلاچه، روغن کله پاچه.
نه گریه های اسد و نه ناسزاهای مادرش نمی توانستند دهان گشاد و بد شکل او را ببندند. با این همه، از آنجا که هر نیشی نوشی نیز به دنبال دارد، خرید کیف مدرسه که شبیه یک چمدان کوچک بود و رویه چهارخانه قرمز و سرمه ای داشت و در آن با زبانه ای بسته می شد، به علاوه یک لیوان تاشوی سه رنگ سبز و سرخ و سفید و مداد و مداد تراش و دفترچه که او را با بوی کاغذ سفید و نو آشنا کرد و برای همیشه آن بو را به شروع فصل پاییز و باد خنک و ملایم آن مربوط و آنها را در یکدیگر ادغام می کرد، اندوه ناشی از کچلی را تا حدی از بین برد. ولی مسکن اصلی یک پاکت آلبالو خشکه بود که مادرش برای زنگ تفریح خرید و به امیر اجازه نداد حتی یک دانه از آن ها را هم بچشد. امیر آتش بس اعلام کرد و عاقبت با زبان بازی، کج کردن گردن برای ایجاد ترحم و خواهش و تمنا دل اسد را به رحم آورد و مشتی آلبالو خشکه نصیبش شد.
روز اول، در راه مدرسه دست مادرش را محکم می فشرد و خود را به پاهای این موجود گرم و شیرین و مهربان می چسباند که از نظر او آن قدر پرجربزه و قدرتمند بود که حتی از آقای مدیر هم نمی ترسید. بغض خود را فرو می خورد و سعی می کرد با به یاد آوردن پاکت آلبالو خشکه دوباره را آرام کند. دسته کیف را به دست داشت و انگشت اشاره را محکم به در کیف می فشرد که مبادا چفت آن باز شود و آلبالوها بر زمین بریزند. با آن که فاصله بین مدرسه تا خانه آن ها دو یا سه کوچه بیشتر نبود راه به نظرش طولانی آمد و حوصله اش سر رفت و سر به هوا شد. از جوی آب جست زد، دور درخت چنار بزرگی که سر کوچه شان بود چرخید، از مادرعقب افتاد. تنها رابط آن دو دستهایشان بود که به یکدیگر گرفته بودند و مثل سیم بکسل اسد را به جلو می کشید. مادرش ایستاد:
- خسته ام کردی اسد، بدو دیگر، مدرسه دیر شد.
اسد برای دهمین بار پرسید:
- اسم مدرسه چیه؟
- صد دفعه گفتم، مزین الدوله.
- چرا مزین حوله؟
- مزین الدوله، نه مزین حوله. چون مزین الدوله یک آقای خوبی بوده که عوض این که پولش را خرج هله هوله کنه داده برای بچه ها مدرسه ساخته که درس بخوانند و آدم شوند.
یک پاسخ و این همه ابهام؟ اول این که این آقای خوب چه آزاری داشت که یک مدرسه بسازد، یک مدیر ترسناک توی آن بنشاند که بچه های مردم را به آنجا بکشد و به خاطر نتراشیدن سرهایشان آن ها را فلک کند؟ دوم این که چرا پولش را نداده زال زالک بخرد یا یک دوچرخه قرمز خوشگل بچگانه – که در آن دوران خیلی مد بود – یا خیلی کارهای خوب دیگر. مثلا یک بچه خرگوش بخرد و توی خانه نگه دارد؟ سومین و مشکل ترین پرسش این بود که بچه ها چطور باید آدم می شدند؟ مگر آدم نبودند؟ مگر مثل بزرگ ترها سر و دست و پا نداشتند. می خواست همه اینها را از مادرش بپرسد ولی چشمش به دو سه گوسفند افتاد که یک نفر با صداهایی که از دهان بیرون می آورد و با کمک یک ترکه، آنها را همراه می برد. سوال هایش را فراموش کرد.
مادر نصیحتش کرد:
- اسد جان، وقتی زنگ تعطیل را زدند توی مدرسه بمان. یا من می آیم دنبالت یا حیدر. با هیچ کس دیگر نروی ها ... بچه دزدها می آیند دم مدرسه و دروغی مثلا می گویند مامانت مریض شده و به من گفته تو را از مدرسه برگردانم. گول نخوری ها!
ای داد و بی داد! آیا وقتی زنگ تعطیل را می زنند اطراف مدرسه پر از زنان و مردانی می شود که کاری ندارند جز دزدیدن بچه های مردم؟ بچه هایی مثل اسد. با سر تراشیده دماغ دراز و گوش های به قول امیر بل بلی که منتظر مامان یا گماشته شان حیدر بودند؟
تازه رام شده بود و بی خیال به دنبال مادرش می رفت که ناگهان متوجه شد از در هر خانه یا پیچ هر کوچه یک پسر، با سر تراشیده، دراز، کوتاه، چاق یا لاغر دست در دست یک بزرگتر خارج می شوند و مطیع یا گریه کنان رو به مدرسه می روند. ناگهان متوجه وخامت اوضاع شد. چنان دست خود از دست مادرش کشید که چیزی نمانده بود مامان بیچاره با آن پاشنه های بلند تلق تلقی، وسط خیابان طاق باز نقش زمین شود.
- نمی آیم، من مدرسه نمی آیم.
- اوا، چرا همچین می کنی اسد جان؟ داشتم می افتادم ... پسر بد نشو. ببین همه دارند می روند مدرسه. همه مثل تو سرشان را تراشیده اند، کیف قشنگ دارند ... دفتر و مداد دارند.
- نمی آیم. من نمی خواهم بیایم. دوست ندارم آدم بشوم.
صدای گریه اسد به هوا بلند شد. او بکش و مادر بکش و مادرش عجب یدک کش قهاری بود! دست او را، انگار بند نافشان باشد، محکم چسبیده بود و وحشتناک تر این که عصبانی نمی شد و داد و بی داد هم نمی کرد. محبتی که نشان می داد بیانگر آن بود که حتما مدرسه جای بسیار وحشتناک و ترس آوری خواهد بود. حتی وحشتناک تر از حمام که از آن سال به بعد اسد باید با پدرش به آنجا می رفت. و یا مطب پزشک و تزریقاتی محله. برای رفتن به این جور جاها هم اسد داد و بی داد به راه می انداخت. ولی به محض آن که می کوشید دست خود را از دست مادرش بیرون بکشد، با واکنش غضب آلود او رو به رو می شد که می گفت:
- مریض شده ای، باید برویم دکتر، صد دفعه گفتم زغال اخته و هله هوله نخور. حالا خوب شد؟ وقتی دو تا آمپول خوردی درست می شوی.
یا می گفت:
- یعنی چه؟ پسره احمق! داشتم می افتادم. خوب می رویم حمام تمیز بشوی. تو از کثافت خوشت می آید؟ بی خود زرزر نکن. حالم از دماغ و گل و گوش چرک آلودت به هم خورد.
و اگر این مقاومت، به خصوص در راه حمام ادامه پیدا می کرد یک پس گردنی فرمان تسلیم او را مسجل می کرد.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
داستان رنگ تعلق - قسمت دوم
اسد میان رختخواب صاف نشسته بود. کف هر دو پا را به هم چسبانده و با دست ها مچ پاها را گرفته بود. به شدت خشمگین بود. در آیینه میز آرایش چشمش به تصویر خودش افتاد. تصدیق کرد که پیری زود رس چهره اش را دگرگون کرده است. وجود خود او هم سرشار از نقص و زشتی بود. شبیه قورباغه ای بود که روی یک برگ وسط مرداب جا خوش کرده باشد.
همسرش که با تلفن با آژانس تاکسی رانی صحبت می کرد گوشی را گذاشت.
- آخر چرا بیخود پول تاکسی تلفنی می دهی خانم؟ خوب ماشین را بردار ببر.
زنش از وسط هال فریاد زد:
- هه ... ماشین؟ پس معلوم شد مرا مسخره کرده ای. تو بیا نیستی. نگفتم باز یک حقه ای زیر سر داری! من حوصله رانندگی توی این ترافیک را ندارم. آن هم با این نعش کش.
- آخر چرا پول را دور می ریزی؟ چرا هیچ کار تو حساب و کتاب ندارد؟!
- نه، کار من حساب و کتاب ندارد. من با بقیه فرق دارم. به کلفتی و زندگی گدایی عادت ندارم.
اسد متوجه کنایه تیز کلام او شد و با صدای دو رگه ای پرسید:
- منظورت از بقیه چه کسانی هستند؟
- خودت بهتر می دانی.
اسد خواست مثل شیر غرش کند و اراده خود را مانند روزگاری که سرور خانه بود اعمال کند، ولی در عوض فقط مثل گربه ونگ زد.
- دست بردار خانم.
زنگ در صدا کرد. همسرش در آیفون گفت که خواهد آمد. وارد اتاق خواب شد و روسری و روپوش گرانقیمت خود را پوشید. بی یک کلام حرف در را به هم کوبید و رفت.
اسد بی رمق برخاست و به آشپزخانه رفت. ظروف نشسته در سینک ظرفشویی و روی کابینت ها و میز چوبی چهار نفره وسط آشپزخانه تلنبار شده بوی چربی می دادند. کتری روی گاز بود و قوری روی آن یک وری شده بود. اسد برای خود چای ریخت و کنار میز نشست. پنیر و کره را که حالا شل شده بود، با کاردی که همسرش هم قبلا از آن استفاده کرده و آن را عمودی در قالب پنیر فرو برده و همانجا رها کرده بود، روی نان گذاشت. تناقض این آپارتمان دو اتاق خوابه با خانه نقلی نظیفی که به خاطر داشت عذاب آور بود. از پنجره به شهر خیره شد که دود سیاهی مثل تون حمام سرتاسر آن را فرا گرفته بود و با بالا آمدن آفتاب گسترده تر می شد. پنجره را گشود. هوای سنگین وارد آپارتمان شد. دل اسد با به یاد آوردن این حقیقت که امروز به دیدار دوستی می رفت از خوشی لرزید. سیگاری آتش زد. دلش برای شنیدن صدای پسرش هم تنگ شده بود. دست برد تا شماره او را بگیرد و با او گفتگو کند. منصرف شد.
مسیر گفتگو را پیشاپیش حدس می زد. گفتگویی سرد، بی روح و یک طرفه که ارزش امتحان کردن نداشت. اسد می گفت:
- مهران؟
پاسخ پسرش سرد و خشک از آن سوی کره زمین می پرسید.
- سلام.
- چطوری بابا؟ حالت خوبست؟
- بله.
اسد من من می کرد.
- خانمت چطور است؟
- خوبه.
و سکوت برقرار می شد. اسد برای این که حرفی زده باشد می پرسید:
- این طرف ها چیزی لازم ندارید برایتان بفرستم؟
- نخیر. ممنونم. زحمت نکشید.
زحمت نکشید با کنایه ای توام بود. زحمتی بود که با کارد ادب و احترام وارد می آمد و نمی شد آن را ردیابی کرد.
- خوب، کاری نداری؟
- نه. الان باید بروم سرکار.
- خوب، پس بعد تلفن می کنم. خداحافظ.
- خداحافظ.
رابطه قطع می شد. در واقع رابطه از مدت ها پیش قطع شده بود. با این همه اسد از او دلگیری نداشت. ته دل حق را به او می داد. کاش می توانست به او بگوید که چقدر دلش برای او تنگ شده. از جا برخاست پیشبند بست و به شستن ظرف ها مشغول شد. اسد، دبیر فیزیکی که تست های کنکورش را مثل ورق زر سر دست می بردند، که روزگاری، آنوقت ها که حالش را داشت، هر ساعت از وقتش گرانبها بود، ظرف های شب مانده را می شست و مغزش مثل مغز پیرزن ها ولگردی می کرد. از پشت سر قیافه مضحکی پیدا کرده بود. گره پیش بند روی کمر لاغرش محکم شده بود. پاهای دراز پشمالودش در دمپایی لاستیکی شبیه به پاهای لک لک بودند. استخوان آرنج ها بیرون زده و قوزش اندکی درآمده بود. اسدالله ظریف پور حالا واقعا ظریف بود.
دیدار با ایرج دوباره خاطرات گذشته را در مغز او زنده کرده بود. یاد آنوقت ها که او جوان بود. تهران جوان بود و اسد با آن نظر بازی کرده بود.
ظرف ها تماما شسته شدند. خوب می دانست چرا پکر است. چرا قلبش ساعتی یک بار از جا کنده می شود و مثل کسی که ناگهان نارنجکی زیر پایش منفجر شده باشد، مشتی خون به شدت از خود بیرون می ریزد. سالگرد نزذیک می شد؛ تقویم، ماه سوم بهار را نشان می داد. به ساعتش نگاه کرد. هنوز خیلی وقت داشت. از پنجره طبقه دهم به زمین خیره شد و مثل همیشه ارتفاع را تخمین زد. آیا با پانصد پا می رسید؟ از تصور ارتفاعی وحشتناک دلش فرو ریخت! باید به سراغ جعبه داروها می رفت و قرص قرمز رنگ را زیر زبانش می گذاشت، ولی حال و حوصله نداشت. در هال روی کاناپه افتاد. چشمان خود را بست و نیمه خواب و نیمه بیدار، تا فرا رسیدن زمان ملاقات، خود را به دست رویا سپرد.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
داستان رنگ تعلق - قسمت اول
اسد مثل همیشه قدم زنان به خانه باز می گشت. حاشیه پارک را گرفته بود و سلانه سلانه راه می رفت. تا چشم کار می کرد همه جا سبز بود.
در سمت چپ، نهر گسترده نقره فامی مثل مارماهی پیچ و تاب می خورد. نخستین روز تیر ماه بود. بوی چمن های کوتاه شده و مرطوب را احساس می کرد. زمین خیس بود. سنگفرش ها را تازه شسته بودند. آدم به یاد روزهای اول مدرسه می افتاد. این طروات حتی یک دبیر فیزیک خشک و جدی را نیز سخت سرشوق می آورد.
جا به جا چراغ های پایه بلندی در میان چمن ها دیده می شد که پایه هایشان از پیچک پوشیده شده بود. اسد دیگر جسما و روحا خسته نبود. شادی در ته دل او غنج می زد. می خواست هرچه زودتر به خانه کوچک و گرم و نرم خود برگردد. در آهنی را با کلید باز کند. از زیر درخت بید که نیمی از فضای حیاط کوچک را پوشانده بود بگذارد و همسر خود را عاشقانه در آغوش بکشد!
چراغ های پارک یکی یکی و با تانی روشن می شدند. اسد از خود پرسید چرا یکی یکی؟ چرا امشب همه چراغ ها با هم روشن نمی شوند؟ چشمش به بچه ها افتاد که لب جوی آب نشسته بودند. ایرج بود و بهرام و روشنک و فروز.
ایرج با دوچرخه اش راه می رفت و توجهی به اطراف نداشت. بهرام پشت سر او شکلک در می آورد و تا او روی برمی گرداند آرام و مظلوم می نشست. روشنک دل خود را گرفته پاها را بلند کرده و قاه قاه می خندید. یک لنگه روبان سرش آبی و لنگه دیگر سرخ سرخ بود.
فروز با دیدن اسد آرام میان جوی ایستاد. لباس هایش همه خیس بودند و با پشت دست چشم هایش را می مالید و هق هق می کرد. خود را به پای روشنک چسبانده بود. اسد به خود گفت:
- چرا خیس؟
و شادمانه صدا زد:
- بچه ها ... بچه ها!
پاسخی نشنید. روبرگرداند. زنی از دور آمد. یا اسد او را درست نمی دید یا در سایه قرار داشت. باد میان مانتو و روسری او می پچید. از این هیکل مرموز که در تاریکی شبیه جادوگر قصه ها بود خوشش نیامد. کوشید او را نادیده بگیرد. زنک با سماجت مستقیم به سویش آمد. حالا اسد صدای دمپایی های طبی او را بتن پارک به وضوح می شنید. نزدیک و ناگهان فریاد کشید.
- ا ... س ... د ...
صدایش مانند ساییده شدن میخ تیزی بر فلز بود. درختان در جا برگ های خود را ریختند و تبدیل به چوب های خشکیده شدند، زمزمه جوی آب جای خود را به شرشر دستشویی داد که زنک باز گذاشته بود. اسد چشمان خود را به هم فشرد تا بیدار نشود. بی فایده بود. همسرش دست بر چهار چوب در نهاده و بر سرش فریاد می کشید.
اسد عاجز و افسرده چشم گشود. همسرش با چشمان یک پلنگ غضبناک به او خیره شده بود. ته مانده آرایش شب گذشته بر روی صورتی که حالا به شدت زرد بود چندش آور می نمود. لاک ناخن های درازش درست به رنگ جگر گوسفند بود، تقریبا سیاه. حواس اسد جا آمد.
- خانم چه خبر است؟ چرا فریاد می زنی؟
- تا لنگ ظهر می خوابی؟! ساعت هشت و نیم است. مگر امروز مهمان نیستیم؟
- ما برای ناهار مهمان هستیم خانم، نه صبحانه ....
همسرش به میان کلامش دوید.
- برای من مزه نریز اسد. اگر نمی خواهی به خانه فامیل من بیایی خودم تنها می روم.
سنگینی همیشگی دست چپ اسد دوباره شروع شد. قیافه اش در هم رفت. با دست راست شانه چپ را گرفت و گفت:
- آه، باز شروع شد.
زنش با خشم وارد اتاق شد. لباس خواب بد رنگ و پرچروک خود را از تن بیرون کشید.
- بله، باز شروع شد. هر وقت فامیل من تو را دعوت کنند قلبت درد می گیرد. یا می خواهی توی رختخواب بیفتی و در عالم هپروت سیر کنی یا باز یک حقه تازه زیر سر داری.
لباس خواب را روی تخت پرت کرد. بوی عرق خفیفی شامه اسد را آزرد. همسرش استخوانبندی درشت و زمختی داشت. پوست بدش بیش از آن که تیره یا سفید باشد زرد بود. این چیزها برای اسد مهم نبود. آنچه عذابش می داد اخلاق تند و طبع خودپسند و بی ملاحظه این زن بود. زنی بود بدطینت، حسود و شلخته که پول را مثل ریگ خرج می کرد. هیچ ناز و عشوه و رفتار زنانه ای در وجود او سراغ نداشت. انگار سربازی در سربازخانه ای لخت شده و شتابان لباس می پوشید تا برای صبحگاهی آماده شود. این وجود برای اسد نه تنها جاذبه ای نداشت بلکه دافعه هم داشت. هیچ رشته ای غیر از تمنیات جسمانی اسد را به او پیوند نمی داد و در ازای این پیوند شب ها و روزهای متمادی محکوم به عذابش می کرد، عذاب تحمل حضور یک زن پرخاشگر و بد ادا در خانه. ولی بدون زن هم که نمی شد زندگی کرد. یعنی او نمی توانست. با این وضع مالی، با این وضع جسمی و با این روح آشفته.
اسد که به فکر فرو رفته بود نفهمید زنش کی لباس پوشید. فقط شنید که با خود غر می زند.
- باز توی خلسه فرو رفت.
این جمله دوباره اسد را از روزگاران گذشته به درون اتاق کشید.
- خانم چرا بهانه جویی می کنی؟
همسرش کفش های پاشنه بلندش را پوشید و کیف گرانقیمت خود را برداشت. کنار میز آرایش نشست و کیف را محکم روی آن کوبید. اسد در دل به خود گفت:
- گور پدر آن که پولش را داده!
همسرش در قوطی های متعدد را باز و بسته می کرد. کرم می مالید، یه مایع دیگر به رنگ شیر شکلات از یک شیشه دیگر روی آن می ماید. دور چشمها و گونه هایش را رنگ می زد. سرخ، دودی، آبی، آجری، رنگ در لابلای چروک های ریز صورت ترک می خورد. حرکاتش شبیه سرخ پوستانی بود که برای نبرد آماده می شوند. حالا آرایش تکمیل شده بود. مسخره است که آدم این همه پول و وقت و انرژی خود را تلف کند تا با این اصرار و سماجت چهره خود را زشت تر کند. همسرش شیشه عطری را از روی میز برداشت و در آن را گشود. اسد وحشت کرد. عطر گرانقیمت خارجی در هوای خشک اتاق مثل انفجار بمب شیمیایی با قدرت و به سرعت پخش شد. دماغ اسد کیپ گرفت. درد در سرش پیچید و به عطسه افتاد.
همسرش کلید اتومبیل را محکم روی میز کوبید:
- کلید خدمت جنابعالی باشد. شاید اراده فرمودید تشریف بیاورید.
از اتاق خواب خارج شد. توی هال روی مبل نشست و شماره گرفت.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
"جاودان (قسمت دوم)"
نمی دانستم چه جواب بدهم و از زور اوقات تلخی بنای ناسزاگویی را گذاشتم که زنی که چرا آسوده ام نمی گذاری، دلم می خواهد با خودم حرف بزنم. به کسی مربوط نیست، خواهشمندم این دلسوزی ها را کنار بگذاری و بروی بخوابی. پاشنه کش هم ساکت شده بود و کم کم خواب بر من غالب شد و به خواب رفتم. اما چه خوابی که پر بود از رویاهای وحشت انگیز پاشنه کش که به صورت کله کفچه مار درآمده بود و آن نخ قند مانند نیش تیزی از سوراخ دهانش بیرون آمده بود و میلرزید و میجنبید و سوت و صفیر میزد. از فرط هول و هراس از خواب پریدم و باز چراغ را روشن کردم در حالی که صدای هن هن نفسم بلند بود. دیدم پاشنه کش بی حرکت و بی صدا در همان جای خودش افتاده است و نوک ریسمان قند هم از سوراخش بیرون افتاده است. برداشتم بردم به همان میخ معهود دم در آویزان کردم و دوباره به تختخواب رفتم و این دفعه درست و حسابی پنج ساعت تمام یک تخت خوابیدم. فردای آن روز با همان پاشنه کش کفشهایم را پوشیدم و پی کار خود رفتم ولی جرأت نکردم قضیه را با احدی در میان بگذارم. یقین داشتم به ریشم میخندند و میگویند اول ما خلق اللهت کروی شده و در دالان جنون وارد شده ای.
عصر وقتی به منزل برگشتم اول کاری که کردم به سراغ پاشنه کش رفتم. به میخ آویزان بود چنان قیافه حق به جانبی داشت که محال بود تصور کرد که قابل آن کارها و آن حرفها و آن تذکرات زهرآگین است. کم کم موقع شام خوردن رسید و جای تو خالی شام حسابی ای صرف شد و برای خواب به همین اتاق آمدم. پاشنه کش به جای خود آویزان بود و سعی کردم نگاهش نکنم که مبادا باز گرفتار خوابهای پریشان بشوم.
ولی هنوز خواب به چشمم نیامده بود که صدای جیرجیر یارو باز از روی زمین بلند گردید. خیلی تعجب کردم و چراغ را روشن کردم و دیدم بله، خودش است. وسط میز افتاده و باز بنای شیرین زبانی را گذاشته است. یعنی چه. چطور خودش را بدین جا رسانده است. بر تعجبم افزود. منی که به دعا و اوراد اعتقادی ندارم، بی اختیار به خواندن آیه الکرسی مشغول شدم، به دور خودم فوت می کردم. ورد فالله خیر حافظا گرفته بودم و این بی چشم و رو هم همانطور ور میزد. آخر سر من ساکت شدم و او به وراجی خود ادامه داد. درست و واضح حرفهایش را میشنیدم و میفهمیدم. میگفت دیشب صحبتهایمان به پایان نرسید، خانم سر رسید و صحبتمان قطع شد.
بله، صحبت در این بود که شماها رفتنی هستید و من ماندنی. شما میروید و میپوسید و فراموش میشوید و من باقی میمانم. من اگر بی مبالاتی شما آدمیزادها نبود میتوانستم از جنس خودم پاشنه کشهایی به شما نشان بدهم که از اهرام مصر و خرابه های تخت جمشید قدیمی تر باشند. شما خودتان مرگ را جدا شدن روح از بدن میدانید و چون معتقدید که ما روح نداریم پس باید تصدیق کنید که مرگ برای ما از محالات است و ما هرگز نمیمیریم. همینطور هم هست من پاشنه کش حقیری بیش نیستم ولی مانند کوه الوند و دب اکبر و دریای قلزم جاودانی هستم، هر چند هیچ چیز جاودانی نیست. درست فکر کن ببین حق دارم یا نه. امروز اثری از مقبره زرتشت و از گور اردوان اشکانی که برق شمشیرش پشت امپراتورهای روم را میلرزانید باقی نمانده است ولی میخ و سنبه ها و سرنیزه های آن زمان همچنان باقی است. سوار محو و ناپدید شده و نعل اسبش باقی مانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت میروی و من پاشنه کش ناچیز باقی میمانم. چنار امامزاده صالح تجریش با آن همه عظمت و جلال ترک برداشت و ترکید و از میان خواهد رفت، ایوان مداین را خوب میدانی به چه صورتی درآمده است، به شکل فکی در آمده که دندانهایش افتاده و نصف استخوانش پوسیده باشد. منارجمجم اصفهان که اهمیتش در نظر اصفهانیان از کوه ابوقبیس و برج بابل و حتی از کهکشان فلک بیشتر است آنقدر جنبیده که ساقها و پاهایش سست و لرزان گردیده و چیزی نمانده که سرنگون و با خاک یکسان گردد. برج قابوس ابن بابویه هم همین سرنوشت را دارد. اما یک پاشنه کش ممکن است هزاران سال بماند و خم به ابرویش نیاید و ز باد و ز باران نیابد گزند. شنیده ام ( و در این عمر درازم چه چیزها که نشنیده ام) فرانسویها در آن طرف دنیا مجلسی دارند به اسم «آکادمی» که چهل عضو دارد و آنها را «جاودان» میخوانند. الان چند عمر از عمرش میگذرد، آیا کدامشان زنده ماندند. مرده اند و می میرند و خواهند مرد. شاهنشاهان بزرگ همین کشور شما که اسمش ایران است ده هزار تن پاسبانان سلطنتی نیزه به دست داشتند که آنها را هم «جاودان» میخواندند. اگر توانستی یک مثقال از خاک یک نفر از آنها کف دست من بگذاری، راه گنج قارون را به تو نشان خواهم داد. همه رفته اند و ادنی اثری از آنها باقی نمانده است. چنین بوده و چنین هست و چنین خواهد بود. اما من و امثال من بی زبان و بی شعور ولاحانی که چند مثقالی مس یا برنج و یا آهن و گاهی هم نقره بیش نیستیم به تو قول میدهم که اگر ما را به عمد و دستی نابود کنند الی الابد باقی خواهیم ماند مگر آن که از زور استعمال سائیده بشویم و آن نیز باز هزاران سال طول میکشد.
حرفهایش حسابی بود و جواب نداشت به قول اصفهانی ها داشتم کاس میشدم و باز بی اختیار فریادم بلند شد. شاید بدانی که این منزل ما قدیمی است و عقرب زیاد دارد. کلفتمان سکینه شیشه دوای عقرب به دست وارد شد که خدای نخواسته مگر عقرب شما را زده است. هر چه به دهانم آمد به نافش بستم و گفتم این فضولی ها به تو نیامده، برو کپه مرگت را بگذار. عقرب تویی که در این نصف شبی نمیگذاری مردم بخوابند...
حالا سالها از آن تاریخ میگذرد ولی هر از چندی یکبار باز شب که میشود این پاشنه کش بی چشم و رو با آن قد و قامت انچوچکی خواب را بر من حرام میکند و گاهی چنان کارد به استخوانم میرسد که دلم میخواهد به ضرب چکش و تبر ریز و خرد و خمیرش کنم و بندازم تو چاله مبال ولی از تو چه پنهان دلم گواهی نمیدهد و مانند پیرزنهای خرافاتی میترسم بلایی به سرم بیاید. بدتر از همه میبینم حرفهایش هم کاملا درست است و به قدری مرا در نظر خودم خوار و خفیف کرده که به قول گنجشکهای امساله «کومپلکس» پیدا کرده ام و دست و دلم سرد شده به کاری نمیرود. الان درست چهار سال و شش ماه و هفت روز است که گرفتار این عذاب الیم شده ام. آب شیرین از گلویم پایین نمیرود. مدام صدای زیر این پاشنه کش لعنتی مانند تار ابریشمی که از سوراخ سوزن بیرون بجهد در گوشم زنگ میزند و این حرفهایی را که به راستی بی جواب است مثل گرز آهنین بر کله ام میکوبد. خیلی دست و پا کرده ام که از چنگش خلاصی بیابم ولی فکرش مدام روز و شب سایه به سایه به دنبالم روان است و دست از سرم بر نمیدارد. خوشمزه است که ضمنا بش انس هم گرفته ام و از حرفهایش کم کم خوشم میآید و تریاکی تعبیراتش شده ام ولی از طرف دیگر خودم ملتفتم که دارم کم کم مثل برف آب میشوم. همه میپرسند چرا روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و نحیف تر میشوی. همین پریروز رفیقمان معاون اداره گمرکات که مدتی بود مرا ندیده بود تا چشمش از دور در کوچه به من افتاد هراسان پرسید فلانی مگر خدای نکرده مریضی. مثل تب لازمی ها زرد و نزار شده ای. نمیدانستم چه جوابی بدهم و مثل خر در گل وامانده بودم و با حال تعجب دور شد. دوستان و همقطارها هر روز میپرسند چرا مثل دوک لاغر شده ای. آن گردن کلفت که تبر نمی انداخت کجا رفت، چرا این طور سوت و کور و ساکت شده ای. تو خوشگذران و مرد حال بودی، اهل شوخی و مزاح بودی، میگفتی، میخندیدی، می خنداندی. متلکها و لغزهای آبدار تو دهان به دهان دور شهر میچرخید و به عنوان تحفه و سوغات دست به دست به ایالات و ولایت میرفت، چرا ماتم گرفته ای، گل سر سبد تمام مجالس بودی، حالا مردم گریز و گوشه نشین شده ای و حقیقتش این است که خون خونم را میخورد و پدرم درآمده است. و راه چاره ای نمی یابم و نمیدانم سرانجام کارم با این پاشنه کش به کجا خواهد کشید. مثل موشی که به قالب پنیر رسیده باشد دارد جانم را ذره ذره میجود و قورت میدهد و خوب میدانم چه بلایی به سرم آورده است و دارد شیره عمرم را میمکد و تکلیفم را باش نمیدانم چیست. حالا فهمیدی که مسئله از چه قرار است. آیا راه حلی به عقلت میرسد که مرا از چنگ این کابوس باورنکردنی و بی سابقه خلاص نمایی.
این جا بیانات «یار دیرینه» به پایان رسید. عرق بر پیشانیش نشسته بود و دلم به حالش سوخت. دست دراز کردم و پاشنه کش را از وسط میز برداشته در جیب نهادم و گفتم رفیق از تو چه پنهان من هم به دروس حکمت و عبرت این زبان دراز محتاجم. در عالم رفاقت بگذار من هم محروم نمانده باشم و سبب خیر شده باشی.
بنای آری و نه و چون و چرا را گذاشت. به خرجم نرفت. کار به خطاب و عتاب رسید. محل نگذاشتم. خواست به زور از جیبم درآورد. گفتم آن روزی که زورت به من میرسید زهر این پاشنه کش را نچشیده بودی. امروز از تو قلچماق ترم. مثل آدمی که قهر کرده باشد در فکر عمیقی فرو رفت و گردنش خم گردید و مرا فراموش کرد. من هم بدون خداحافظی، پاشنه کش در جیب از اتاق و خانه بیرون رفتم و در پیچ اول خیابان به اولین چاله ای که امثال آن در خاک ما ماشاءالله کم نیست رسیدم پاشنه کش را از جیب درآورده چنان با شدت در چاله انداختم که گفتی مار گرزه زهرآگین و دژمی است و تفی هم از سر خشم و غیظ نثارش کردم و گفتم د حالا برو مزه جاودان بودن را بچش.
نویسنده: محمد على جمالزاده
پایان!
"بیژن و منیژه (قسمت اول)"
سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب و عاشقانه بیژن و منیژه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى و رمانتیک هم استفاده کنید و لذت ببرید. داستان بیژن و منیژه اثرى از فردوسى شاعر نامدار ایرانى است. تاریخ تولد: 329 هجری قمری، تاریخ درگذشت: 409 هجری قمری، آرامگاه: مشهد - طوس.
حکیم ابوالقاسم فردوسی، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد. طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد. فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری بزرگ به نام «شاهنامه» شد. شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد، مجموعه ای از داستان های ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آن ها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند. فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد، در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود، عرضه داشت، تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود. سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.
داستان بیژن و منیژه از داستان های زیبای شاهنامه است. بیژن پهلوان ایرانی و پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب شاه توران است. برخورد بیژن و منیژه و عشق ایشان به یکدیگر که از دو کشور بدخواه و دشمن می باشند, موانعی که بر سر راه ایشان پیش می آید و سرانجام این عشق و نجات عشاق به دست رستم ماجرای مفصلی است که فردوسى در کمال زیبایی و لطف سروده است و این خود نشان می دهد که این شاعر بزرگوار با چه قدرتی وصف میدان های جنگ و پهلوانی ها و قهرمانی ها را در کنار صحنه های لطیف عاشقانه قرار می دهد.
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن
کیخسرو روزی شادان بر تخت شاهنشهی نشسته و پس از شکست اکوان دیو و خونخواهی سیاوش جشنی شاهانه ترتیب داده بود. جام یاقوت پر می در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگی دل بر رامش و طرب نهاده بودند.
همه باد? خسروانی به دست
همه پهلوانان خسرو پرست
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دستـ? نسترن
سالاربار کمر بسته بر پا ایستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت که ناگهان پرده دار شتابان رسید و خبر داد که ارمنیان که در مرز ایران و توران ساکن اند از راه دور به دادخواهی آمده اند و بار می خواهند. سالار نزد کیخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنیان به درگاه شتافتند و زاری کنان داد خواستند:
شهریارا ! شهر ما از سویی به توران زمین روی دارد و از سوی دیگر به ایران.
از این جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار و پر درخت میوه که چراگاه ما بود و همـ? امید ما بدان بسته. اما ناگهان بلایی سر رسید. گرازان بسیار همـ? بیشه را فرا گرفتند, با دندان قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای از ایشان در امان ماند و نه کشتزار.
شاه برایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشیدند پس از آن روی به دلاوران کرد و گفت: کیست که در رنج من شریک شود و سوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببرد تا این خوان گوهر نصیبش گردد.
کسی پاسخ نداد جز بیژن فرخ نژاد که پا پیش گذاشت و خود را آماد? خدمت ساخت. اما گیو پدر بیژن از این گستاخی بر خود لرزید و پسر را سرزنش کرد.
به فرزند گفت این جوانی چر است؟
به نیروی خویش این گمانی چر است؟
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آب روی
بیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگین در این سفر پرخطر به راهنمائیش گماشته شد.
بیژن آماد? سفر گشت و با یوز و باز براه افتاد, همـ? راه دراز را نخجیر کنان و شادان سپردند تا به بیشه رسیدند, آتش هولناکی افروختند و ماده گوری بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشیدن و شادمانی بسیار, گرگین جای خواب طلبید. اما بیژن از این کار بازش داشت و به ایستادگی و ادارش کرد و گفت: یا پیش آی یا دور شو و در کنار آبگیر مراقب باش تا اگر گرازی از چنگم رهایی یافت با زخم گرز سر از تنش جدا کنی. گرگین درخواستش را نپذیرفت و از یارمندی سرباز زد.
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مر این رزمگه را کمر
کنون از من این یار مندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه
بیژن از این سخن خیره ماند و تنها به بیشه در آمد و با خنجری آبداده از پس خوکان روانه شد. گرازان آتش کارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازی به بیژن حمله ور گردید و زره را بر تتش درید, اما بیژن به زخم خنجر تن او را به دو نیم کرد و همگی ددان را از دم تیغ گذراند و سرشان را برید تا دندانهایشان را پیش شاه ببرد و هنر و دلاوری خود را به ایرانیان بنمایاند, گرگین که چنان دید به ظاهر بر بیژن آفرین ها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و دربار? بیژن اندیشه های ناروا بخاطر راه داد.
ز بهر فزونی و از بهر نام
به راه جوانی بگسترد دام
پس از باده گساری و شادمانی بسیار, گرگین نقشـ? تازه را با بیژن در میان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و نزه که جویش پر گلاب و زمینش چون پرنیان و هوایش مشکبو است. هر سال در این هنگام جشنی برپا می شود, پریچهرگان به شادی می نشینند منیژه دختر افراسیاب در میانشان چون آفتاب تابان می درخشد.
زند خیمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار
همه دخت ترکان پوشیده روی
همه سرو قد و همه مشکبوی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می به بوی گلاب
بهتر آنکه به سوی ایشان بشتابیم و از میان پریچهرگان چند تنی برگزینیم و نزد خسرو باز گردیم. بیژن جوان از این گفته شاد گشت و به سوی جشنگاه روان شد. پس از یک روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادی گذراندند. از سوی دیگر منیژه با صد کنیزک ماهرو به دشت رسید و بساط جشن را گسترد. چهل عماری از سیم و زر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همینکه گرگین از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بیژن گفت و از رامش و جشن یاد کرد. بیژن عزم کرد که پیشتر رود تا آئین جشن تورانیان را از نزدیک ببیند و پرى رویان را بهتر بنگرد. از گنجور کلاه شاهانه و طوق کیخسروی خواست و خود را به نیکو و جهی آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانید و در پناه سروی جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آوای رود و سرود بود و پرى رویان دشت و دمن را از زیبایی خرم گردانیده بودند بیژن از اسب به زیر آمد و پنهانی به ایشان نگریست و از دیدن منیژه صبر و هوش از کف داد. منیژه هم چون زیر سرو بن بیژن را دید با کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخساری چون سهیل یمن درخشان, مهرش بجنبید و دایه را شتابان فرستاد تا ببیند کیست و چگونه به آن دیار قدم گذارده و از بهر چه کار آمده است.
بگویش که تو مردمی یا پری
برین جشنگه بر همی بگذری
ندیدیم هرگز چو تو ماهروی
چه نامی تو و از کجایی بگوی
ادامه دارد!