تبلیغات کلیکی کارت شارژ به قیمت دولتی و نمایندگی ایرانسل و همراه اول
داستان-حکایت - گروه اینترنتی جرقه ایرانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گروه اینترنتی جرقه ایرانی


سکه دولت عشق
اشعار و گفتار
عاشق آسمونی
زبان آموزی
به یاد دوست
قاصدک
لحظه های آبی
آج
زندگی عاقلانه
پرواز
>> لــبــخــنــد قـــلـــم <<
پژواک
در انتظار آفتاب
شعله ی آواز
انتظار
ترانه های دیگر
upturn یعنی تغییر مطلوب
سیب سرخ
ترنم یاس
عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال
زندگی بی ترانه...
جزین
جزیره علم
خداجونم
همنشین
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
**دختر بهار**
لیلای بی مجنون
قاصدک
عشق سرخ من
اظهرالمن الشمس
شعر! ؟ نه . . . . دلنوشته
هر چی که بخوای
ایران
آفتاب گردون
ان سالهای دوست داشتنی
اقتصاد بدون یارانه
RAYANCHOUB
کلبه
شعر
موعود هادی
افسونگر

جوان ایرانی
hamidsportcars
قیدار شهر جد پیامبراسلام
سکوت خیس
عصر پادشاهان
منتظرظهور
مصطفی قلیزاده علیار
سایه
سرچشمه ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید
چم مهر
آرمان نوین
شقایقهای کالپوش
معلم و تدریس خصوصی در قم
وصل دوست
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
چند لقمه حرف حساب
دل نوشته های یک دختر شهید
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سکوت ابدی
شاعرانه
حامل نور ...
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بلوچستان
هم نفس
choobak33
وب نوشته مهدی میانجی
حسن آباد جرقویه علیا
حقوقی و فقهی
چلچراغ شهادت
اطلاعات علمی+تفریح+ترفند+دانلود+کلیپ+آموزش
KING OF BLACK
اشک شور
استان قدس
پرپر
دلتنگی ها
اتاق دلتنگی
علی داودی
پاتوقی برای ایرونی ها
کلبه تنهایی
بحرین پاره تن ایران است
نغمه ی عاشقی
ادبیات و فرهنگ
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
رنگین کمان
صداقت و راست گویی
خاک
روز سبزگی
همه چیز آماده دانلود . . . دانلود رایگان بازی و نرم افزار
سخن آشنا
سیب سبز
فروش وپخش لوازم خانگی
فریاد بی صدا
جوانمردى
شوروشعور عشق
ermia............
ندای دریا
جور وا جور
دفاع نیوز (جانم فدای رهبر)
خرید و فروش ضایعات آهن
+O
حباب خیال
شب و تنهایی عشق
عکس های زیبا
ستارگان دوکوهه
بـــــــــاغ آرزوهــــــــــا = Garden of Dreams
برترین لحظه ها
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
ضیافت
طنین تمدن اسلامی
گیاه پزشکی 92
BABAK 1992
آوای قلبها...
اسلام چیست؟
آرشیوی متنوع از مسائل روزمره
@@@نصرت@@@
سفیر دوستی
آذربایجان
زورق عشق
تنهایی......!!!!!!
ثانیه های خسته
مرد تنهای شب
گل و منظره
دیار من دشتستان- بُنار آبشیرین
ستاره
قاری عشق
جـــیرفـــت زیـبا ( استان کرمان جنوبی)
خاطرات دکتر بالتازار
پروانگی
کودک ونوجوان
آوای روستا
دل نوشته های دینی
ایوون رویا
farzad almasi

معیار عدل
امام زمان
کمالو مجید
پرسپولیس قهرمان
آیا عشق به همین معنی است؟
وب سایت شخصی مهران حداد__M.Hadad personal website
سکوتی پرازصدا
آمنه قصاب
.: شهر عشق :.
منادی معرفت
88783
سردار بی سنگر
سکوت سبز
کلارآباد دات کام
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
مهاجران
نظام صنفی کشاورزی ساوجبلاغ
بادصبا
حامیان دکتر محمد باقر قالیباف
معارف _ ادبیات
یاربسیجی
بود نبود
طریق یار
فرق بین عشق و دوست داشتن
ایران اسلامی
...::بست-70..:: بهترین های روز

گوناگون تر از گوناگون
my love
شعر عاشقانه
Har chi delet mikhad
رباتیک
ما تا آخرایستاده ایم
روستای چشام
جـــــــــــــــــــــــــذاب
گیسو کمند
بیا تو ج‍‍‍ـــوان +دانلود صلواتی+کلیپ +اسرارموفقیت+ازدواج
کارشناس مدیریت دولتی
..:: رهگذر ::..
کاسل
دنیای کامپیوتر و شبکه
$$دوست$$
عکس های عاشقانه
چینش ثانیه ها
بچه ها من تنهام!!!کمک
شیخا
همدلی از همزبونی بهتره ...
مهاجر
سالار
یا مهدی (عج)
مطالب جالب
واژه های انتظار
امید مهربانی
منطقه آزاد
احمد چاله پی
ان شاء الله
******ali pishtaz******
همسردوم
هگمتانه
(حضرت فاطمه)
ابـــــــــــرار
تاریخچه های تلفیقی محمدمبین احسانی نیا
عشق گمشده
علمدارمظلوم
نور اهلبیت (ع)
ستاره سهیل
مسجد امام رضا(ع) سمیرم
یادداشتهای من
آسمان آبی جندابه
صادق جان
گروه باستانشناسی
عطر یاس
صدای شهید
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
*bad boy*
تنها
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
در ساحت اندیشه
غزل عشق
زبان انگلیسی
پارسی نامه
مژده ی فتح...
واقعه
یاد داشتهای من
درددل
آموزشی - مذهبی
شبح سیاه
جوجولی
مقلدان علمدار
آموزشی- روانشناسی
خلیج همیشه فارس pearsian Gulf
راهیان
حرف های تنهایی
بچه های خدا
درس های زندگی
قافیه باران
هدهد
دبستان هوشمند
گل آفتابگردون وبچه هایش
دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
من.تو.خدا
black boy
صدای دل...
حرم الشهدا
دل شکسته
برو تا راحت شی
شهیدشاعری
کبوتر حرم
welcome to my profile
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
یک قدم تا رهایی
طراوت باران
سعادت نامه
کٌلٌنا عباسِکِ یا زینب
قدرت کلمات
امپراتور
کلبه تنهایی
من الغریب الی الحبیب
دانلود هر چی بخوایی...
نور
تروریست
**عاشقانه ها**

مینای دل
داستان های من
friend weblog
سیاسی
زندگی شیرین
صدای سکوت
بنفشه ی صحرا
پا توی کفش شهدا
عشق
آسمان را دریاب
هیئت حضرت علی اصغر(ع) روستای طولش -خلخال
جزتو
شوق اندیشه
ألا إنّ نصرالله قریب
من یک خبرنگارم ...
چ مثل چرت و پرت
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
زندگی
Manna
عبد عاشق
بانوی اسمانی
مصطفی
آشیانه سخن
راه های دور دل های نزدیکKH
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
پیروان ولایت
حرف آخر برای خداست...
وارثان شهدا
سیاه مشق های میم.صاد
ولایت عشق
قرآن مجید
دلنوشته های من
بهشت بهشتیان

اعتماد بنفس
در دوران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او می‌گفتند که احساساتش مناسب موقعیت‌ها نیستند.

برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمی‌کرد.

مادرش در مقام توصیه به او می‌گفت: روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.

یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی می‌کرد، به تندی به او پرخاش کرد : نخند. مگر نمی‌دانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.

در این مواقع و در بسیاری از موقعیت‌های دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت می‌کردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش می‌کردند.

هر بار این اتفاق می‌افتاد، امیلی گیج و سردرگم می‌شد و به همین دلیل نمی‌توانست به احساساتش اعتماد کند این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد.

برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی می‌کرد و اگر کسی از او چیزی می‌پرسید، جوابی برای گفتن نداشت. می‌گفت: نمی‌دانم ... و بعد از دوستانش در این‌باره نظرخواهی می‌کرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را می‌آموخت. باید یاد می‌گرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.

در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام مدت کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون می‌خواست که این سرگرمی را حرفه‌ی خود کند.

اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایه‌گذاری می‌کرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسک‌ها به فروش بروند.

وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشته‌ی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.

بعد از اینکه مفصل درباره‌ی برنامه‌اش با او صحبت کردم، از او پرسیدم : بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجه‌ای که به دست می‌آید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب می‌کنی؟

امیلی بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد: بله، عروسک تولید می‌کنم و آن را می‌فروشم.

به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: این روشن‌ترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیده‌ام.

خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.

وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمی‌کند، جواب داد: من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه می‌کنند انجام می‌دهم. سکوت برقرار شد...

به او گفتم: مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟

امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.

دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیه‌ی من عمل کند. کسب‌وکارش به مراتب بیش از آنچه فکر می‌کرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند...

برگرفته از کتاب:
کارتر- اسکات، شری؛ اگر زندگی بازی است این قوانینش است؛ برگردان مریم بیات و مهدی قراچه‌داغی؛ نشر البرز   

سخن روز :  اگر فکر می کنید که موفق می شوید یا شکست می خورید،در هر دو صورت درست فکر کرده اید.آنتونی رابینز


ارسال شده در توسط سعید کریمی

داستان آجیل مشکل‌گشا

 
آجیل‌فروشان تهران قدیم، مردانی متدین، مومن و به اصطلاح آن دوره پاکیزه صورت که دارای سر تراشیده، ریش، عرقچین، عمامه، قبای بلند، شال کمر، دست‌های حنابسته و موی خضاب کرده بودند که جزو نظیف‌ترین کسبه به شمار می‌رفتند، چراکه اکثر فروش‌شان آجیل‌های خیراتی، نذری و مخصوصا آجیل مشکل‌گشا بود. همچنین از شرایط دکان آجیل‌فروشی این بود که در مغازه رو به قبله باشد، یعنی درش به سمت جنوب باز شود، چراکه از شروط نخریدن آجیل، مغازه‌هایی بود که در‌هایشان به سمت شرق، شمال و غرب باز شود.

 
آجیل مشکل‌گشا
یکی از رسوم تهرانی‌های قدیم، آن بود که آجیلی به نام مشکل‌گشا را برای رفع گرفتاری و مشکلات‌شان بین مردم در مجالس روضه، نذر، نیاز و مساجد توزیع می‌کردند. این آجیل عبارت بود از توت، نخودچی، فندوق، پسته، نقل، کشمش و بادام. از شرایط پخش آجیل مشکل‌گشا، آن بود که سه، پنج یا هفت شب جمعه آخر سال با حلال‌ترین پول به مقدار نذر به دکان آجیل‌فروشی بروند، آجیل بخرند، صلوات‌گویان آجیل را با خود به خانه ببرند و با آداب خاص خود مشغول پاک کردن آن شوند. در پاک کردن آجیل مشکل‌گشا باید مکان، جامه و بدن شخص پاک‌کننده پاکیزه باشد و پاک‌کننده آجیل از حرف و سخن بیهوده و بیجا و غیبت دوری کند. هنگام پاک کردن، یکی قصه پیر خارکن و آجیل مشکل‌گشا را بگوید و بقیه با سکوت گوش فرا دهند.

 
ماجرای پیر خارکن
داستان پیر خارکن از آنجا شروع می‌شد که پیرمردی خارکن همه عمرش را مشغول خارکنی، زحمت و مرارت بود و یک روز خوش همراه دلی‌خوش به خود ندیده بود تا اینکه یک روز در زیر بار خار، کمرش درد می‌گیرد و نیم‌تا می‌ماند و بی‌طاقتش می‌کند. وی مشغول راز و نیاز با خدا می‌شود و با آه، ناله و اشک‌ریزان به شهر می‌رسد، با شکم خالی سر به زمین می‌گذارد و می‌خوابد، در عالم خواب صدایی به گوشش می‌رسد که ای بنده حاجتت روا شد و از این لحظه به بعد از پریشانی بیرون می‌آیی به شرط آنکه در همین ساعت نذر کنی که تا زنده هستی اول هر ماه آجیل بگیری و میان مومنان قسمت کنی. اسم آجیل و انواع آن نیز در خواب اعلام شده بود. وقتی پیرمرد از خواب می‌پرد، شبانه به سراغ بته‌اش می‌رود و در میان بته، گوهری قیمتی می‌بیند. فردای آن شب، گوهر را در بازار می‌فروشد و به ثروت و مکنت می‌رسد و همه ماهه از پول گوهر، آجیل مشکل‌گشا می‌خرد و خیرات می‌کند. آجیل مشکل‌گشا میان روضه یا وسط دو نماز در مسجد بین نمازگزاران تقسیم می‌شد و از تکالیف گیرنده آن بود که پس از دریافت آجیل بگوید: «خدا مشکل از کارت بگشاید و هر مراد و طلبی داری برآورده شود.» البته ناگفته نماند که این آجیل غیر از مشکلات و گرفتاری‌ها برای امور دیگری مانند سلامت بدن، گشایش کار، وسعت رزق‌ و فرج امام زمان نیز نذر می‌شد که باید اول هر ماه ادا شود. عده‌ای هم بودند که این آجیل برایشان از نذورات دایمی بود، با این عقیده که تا این نذر در خانواده‌شان ادا شود از هر گرفتاری و مصیبتی در امان هستند.


ارسال شده در توسط سعید کریمی

احساس واقعی
نقل است که : به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...

یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .

فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!

پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...

پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!

قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده  فرانسوی زیر و رو می کنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .

فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد  و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .

پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد :  ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟

فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!!

محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ...

سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید :  

آماده ............. هدف ......

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند ...

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...

آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟!

پی نوشت : دوستی میگفت این داستان واقعی و آن فرمانده ناپلئون بوده اما بنده چون اطمینان نداشتم داستان رو به این صورت براتون نقل کردم. کاوه 
 

سخن روز :  بهترین راه پیش بینی آینده ، ساختن آن است . برایان تریسی 


ارسال شده در توسط سعید کریمی

گرگ و میش
در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید.

امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟

حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند !

امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟

خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت... 
 

سخن روز :  جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست. محمد حجازی 

 


ارسال شده در توسط سعید کریمی

فرار از زندگی
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟

شاگرد گفت: بله با کمال میل.

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد.

استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.

استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.

مکالمات بین کودکان به این صورت بود : الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
- نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی !
- اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی... 
 

سخن روز :  ما اشتباهات جدیدی را مرتکب نمی شویم ؛ تنها اشتباهات گذشته را تکرار می کنیم  بیل باب هاس


ارسال شده در توسط سعید کریمی

کیسه
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد...

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود...

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند...!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ...؟!! 

 

سخن روز :  خشم، گرفتن انتقام اشتباه دیگران از خودمان است الکساندر پوپ


ارسال شده در توسط سعید کریمی

سنگ تراش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد میشد...

در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد !

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد !!! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان...

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است...

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند !
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد...

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد...

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود !
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...!!!   

سخن روز :  مهم این نیست که در کجای این جهان ایستاده ایم ، مهم این است که در چه راستایی گام بر می داریم . هولمز


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"مرغ عشق (قسمت آخر)"
با دوستانمان قفس تازه را به اتاق پذیرایی بردیم و جلو قفس آنها گذاشتیم توی این قفس دو مرغ عشق زیبا بودند که از شادی الم شنگه ای راه انداخته بودند. این دانه ای بر می داشت و وسط منقار آن یکی می گذاشت، و آن یکی قطره آبی میان شکاف نکش می گرفت و در میان شکاف نک دیگری می ریخت. مرغ ها با هم آواز می خواندند و در تکرار ملودی ها، نظم زیبای خاصی را رعایت می کردند. اگر آن دو مرغ قدیمی نبودند فکر می کردیم که همه آن اتفاقات کابوسی بیش نبودند چون مرغ ها عین آن قدیمی ها بودند. این مرغ ها گذشته آن دو مرغ بودند.
زنم با چهره باز رو به پسرش کرد و خندان گفت: «می بینی مامان چقدر قشنگ می خونن؟«
پسرم شانه پراند انگار برایش مهم نبود «شاید اگر گوشت بخورم دیگه این جور رمانتیک نخونن«
پسرم بار دیگر با لجاجت گفت: «این حرف از نظر علمی چرته.«
هیچ کدام ما محل نگذاشتیم. به آواز پرنده ها گوش می دادیم. اما دیدیم که دارد یک اتفاق عجیب می افتد.
وسط آواز خوانی مرغ های عشق جدید دو مرغ عشق قدیمی همان صداهای زمخت زشت را از گلو در می آورند، همان صدای ساکسیفونی که لوله اش پر از تف است. صداها هر لحظه بلندتر می شدند. حالت آنها جوری بود که ما دیگر از آن نفرت نداشتیم. دلمان برای آنها، برای آنهایی که نمی دانستیم چه اسم تازه ای برایشان انتخاب کنیم می سوخت.
چشم های زنم پر از اشک شده بود: «بیچاره ها«
حتی دهان پسرم از تعجب باز مانده بود.
ناله ها بلندتر و بلندتر می شد کم کم صداشان داشت می گرفت.
اما همگی، من و زنم، و پسرمان، و دوستانمان، یک کلمه تشخیص می دادیم. یک کلمه قابل درک در زبان انسانی. انگار پرنده ها داشتند یک کلمه را تکرار می کردند. «چرا؟، چرا؟، چرا؟«
این بود. همین کلمه بود که همه ما تشخیص داده بودیم.
زنم و زن دوستم به گریه افتاده بودند.
من و دوستم غمگین ایستاده بودیم و به گلوهای ورم کرده و بی پر اما چاق و زشت پرنده ها نگاه می کردیم.
پسرم حالت حیرت زده ای را پیدا کرده بود.
وسط آواز آن دو مرغ زیبای تازه، اینها هی نالیدند. تازه ها می خواندند و قدیمی ها می نالیدند: «چرا؟ چرا؟، چرا» و با صدای زشت گرفته که اینک نه نفرت، که ترحم بر می انگیخت، هی نالیدند، هی نالیدند، تا اینکه خسته شدند و در سکوت شروع کردند به نفس نفس زدن.
* * *
نویسنده در داستان حضور دارد و توضیحی ساده از ماجرایی واقعی ارائه می کند. او قصد القای مفهومی تمثیلی را ندارد. بلکه با رئالیستی گزارشی نوعی مستند نگاری. داستان دو مرغ عشق را می گوید که تغییر هویت می دهند. انگار همه چیز در سطح ساختار داستان می گذرد نویسنده تعمد دارد که از توصیف یک ماجرای خانوادگی فراتر نرود ـ و با برداشتن مرز داستان و واقعیت، بر حقیقت نمایی اثر بیفزاید ـ اما ضمن بازگویی تغییر تدریجی مرغ ها، معنای متفاوتی سر بر می کشد که به داستان توجهی کتابی می بخشد و چهره پنهان آن را جلوه گر می کند. توفیق نویسنده ناشی از ساخت صحنه ای نمایشی برای ارائه عینی و بی طرفانه حادثه است.
می توان تغییر شکل و رفتار مرغ ها را نشانه ای از وضعیت پسر خانواده و راهی برای جلب توجه خواننده به اختلاف تربیتی ـ فرهنگی پدید آمده بین نسل اول و نسل دوم مهاجران دانست. در مکالمه مادر و پسر، جلوه ای از رابطه خصمانه مرغ ها دیده می شود، و یا جایی نویسنده پسر را به پرنده تشبیه می کند. «مثل آن موقع ها که این بچه ما هنوز کوچک بود و به زیبایی یک پرنده بود.«اما حالا تبدیل به کابوس پدر و مادر شده است.
اما باز گویی ماجرا، همچنین سبب تغییری درونی در نویسنده و همسرش و دوستان آنها می شود؛ پرده ای را از جلو چشمانشان کنار می زند و ذهنشان را به خود مشغول می کند. وقتی در پایان داستان مرغ های دقت آوری که دیگر مرغ عشق نیستند، ناله سر می دهند، لایه دیگری از امکانات داستان گشوده می شود تا مسئله هویت باختگی به غربت پرتاب شدگان را مطرح کند


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"مرغ عشق (قسمت چهارم)"
در دوسه روز اول با صدای آواز آنها بیدار می شدیم. و حداقل تا چند لحظه فکر می کردیم که روزهای عید است و ما در خانه روستایی مان، وسط باغمان، خوابیده ایم همان چند لحظه برای لذت بخش کردن زندگی پر ملال ما در غربت خوب بود. ما به همان چند لحظه قانع بودیم اما حالا چه؟ حالا با کابوس از خواب بیدار می شدیم صدای مقطع بم کریهی می شنیدیم و می ترسیدیم. سوء تفاهم نشود دنیا پر از موجوداتی است با صداهای خوش و ناخوش. اما هر چیز به جای خودش. ما می توانستیم بسیاری صداهای ناخوش را طبیعی بدانیم. اما اینها فرق می کردند اینها مرغ عشق بودند و فرض بر این بود که آواز خوش بخوانند.
واقعاً آرزو می کردیم که یک روز صبح از خواب بیدار شویم و ببینیم که هر دو پرنده مرده اند، اگر می مردند می توانستیم دروغی سر هم کنیم و به دوستانمان بگوییم که مثلاً ناخوش شدند و مردند و به جای آنها دو مرغ عشق دیگر می خریدیم. دو مرغ عشق، نه این دو کابوس، چه باید می کردیم؟ تنها راه حلی که به ذهن من رسید این بود که پیشنهاد کنم بار دیگر به رژیم غذایی سابق برگردیم، یعنی باز به آنها دانه بدهیم.
«این استدلال از نظر علمی منطقی نیست»
«مرده شور منطق تو و همه اینارو ببره»
و منظور زنم از «همه اینا غرب بود. پسرم با تحقیر به مادرش نگاه می کرد و گفت: «من دیگه با تو حرف نمی زنم، چون تو زن قدیمی و نادانی هستی. از علم هیچی نمی دونی. ولی باشه، با وجودی که از نظر علمی حرف شما چرته من قبول می کنم.»
و من این بار هیچ تلاشی برای اصلاح حرف او نکردم. دیگر خسته شده بودم و در عین حال می دانستم که این بار دیگر از من نمی پذیرفت و اصرار می کرد که همان کلمه بی ادبانه را به کار ببرد. چرت.
«چون منظور منو دقیقاً بیان می کنه.»
(توی آن هیر و بیر متوجه شدم که انگار فارسی بچه من بهتر شده است و به همین دلیل خوشحالی فراموشی آوری همه وجود مرا تسخیر کرد.)
پیش خودمان فکر می کردیم که در عرض سه چهار روز همه چیز درست می شود پرنده ها دیگر دانه می خورند، رنگ زیبای بال و پرشان به آنها بر می گردد؛ عضلات زمختشان آب می شوند و باز آن هیکل های تراشیده چشم های ما را نوازش می کنند، و آنها بار دیگر آواز می خوانند و با هر چهچهی که می زنند هیکل زیبایشان را، مثل ماریا کالاس، به بالا می کشند؛ باز گلوهای زیبایشان از ترانه پر می شود و ما بار دیگر به یاد باغ از دست رفته مان می افتیم.
شب، قبل از اینکه زنم ملافه را روی قفس آن ها بیندازد تا بخوابند (چون اگر تاریک نمی شد خوابشان نمی برد و ما عادت داشتیم که شب ها تا دیر وقت بیدار بمانیم) زنم با خوشحالی ظرف آب آنها را از آب تازه پر کرد، و ظرف دانه آنها را شست و یک مشت دانه تازه در آن ریخت. بعد به امید داشتن صبحی بهتر، مثل سه روز اول، و به آنها گفت: «شب بخیر، خوشگلای من، خوب بخوابین و خوابای طلایی ببینین»
و مثل آن موقع ها که این بچه ما هنوز کوچک بود و به زیبایی یک پرنده بود و موهای شلال خرمایی روشن بلندی داشت و صورتش عین فرشته ها بود که در موزه واتیکان دیده بود، به ایتالیایی اضافه کرد " sogin d’oro" (خواب های طلایی ببینید) درست عین همان موقعی که قبل از خواباندن بچه توی گوشش زمزمه می کرد، بعد قفس را با ملافه پوشاند و با خیال راحت رفت به تماشای سریال عربی خودش از ایستگاه تلویزیونی MBC پخش می شد نشست. بعد از آن هم حتی بدون عصبانیت، با من نشست و اخبار تلویزیون هلند را تماشا کرد و هیچ اعتراضی نکرد.
فردا صبح من و زنم با علاقه، و پسرمان با بی تفاوتی، زود از خواب بیدار شدیم و به سراغ قفس رفتیم.
ملافه را برداشتیم و به تماشای پرنده ها نشستیم.
مدتی گذشت.
لبخند روی لب های زنم خشک شد و رنگش پرید.
«پس چرا نمی خورن؟»
«حوصله داشته باش زن، تازه از خواب پا شدن.»
پسرم خنده تمسخرآمیزی کرد و با صدای «باس» ‌گفت: «آره زن، اینا هم مثل باب هستن صبح زود صبحونشون نمی یاد. اول باید قهوه، آن هم قهوه سپرسو "شونو" بخورن و پیپشونو بکشن و بعد صبحونه بخورن.» ‌همین طوری به علت بلوغ صدایش به حد کافی کلفت و زشت شده بود و لازم نبود از این اداها در بیاورد. زنم با حالت تحقیرآمیزی به او نگاه کرد. آن قدر مضطرب شده بود که حوصله نداشت با او جر و بحث کند پسرم پوزخندی زد و هر سه به قفس زل زدیم.

پرنده ها که حالا پف کرده و چاق شده بودند چند پر باقی مانده شان را تکان دادند و صدایی از گلوشان درآوردند که هیچ شباهتی به صدای پرنده مخصوصاً پرنده ای که تازه از خواب بیدار شده نداشت. بیشتر شبیه صدای ساکسیفونی بود که لوله اش پر از تف شده باشد.
پرنده های بی بال و پر هی منتظر شدند. لابد انتظار داشتند که باز از لای سیم ها تکه گوشتی برایشان به داخل بفرستیم. اما چون دیدند خبری نیست به طرف ظرف دانه رفتند. به داخل آن سرک کشیدند، بعد سرشان را بلند کردند مکث کردند بعد باز آمدند و تویش نگاه کردند بعد کنار کشیدند. به طرف پیاله آب رفتند. آب خوردند و باز کنار کشیدند.
آثار نگرانی روی چهره زنم آشکار تر شد شده بود. راستش من هم نگران شده بودم و در عوض پسر مزخرفمان پیروزمندانه لبخند می زد.
زنم همان طور که نگاه نگرانش را به آنها دوخته بود،‌گفت: «پس چرا نمی خورن؟»
من واقعاً نمی دانستم. «ها؟ چرا نمی خورن؟»‌
«والله چه عرض کنم.»

ادامه دارد!


ارسال شده در توسط سعید کریمی

"مرغ عشق (قسمت پنجم)"
پسرم با حالت جدی گفت: «انتظار داشتین بعد از خوردن چیز به اون خوشمزگی، گوشت، گوشت خام، حالا باز بیان این مزخرفاتو بخورن؟»
زنم رو به من کرد . گفت: «آره؟ راس می گه؟»
من با تعجب گفتم: «من نمی دونم»
«معلومه راس می گم. آخر این مزخرفات چیه؟»
پرنده ها به نوبت صدای وحشتناک ساکسیفون پر از تف را از گلو درآوردند، ‌تو گویی داشتند حرف پسرمان را تأیید می کردند: «آره، آره»
زنم با حالت غمگین و در عین حال عصبانی گفت: «این همه پرنده خدا دونه می خورن، مزخرف می خورن؟»
«معلومه که مزخرف می خورن»
زنم انگار که مخاطبش جای دیگر و کس دیگر بود، همچنان که به پرنده ها نگاه می کرد گفت: «دونه می خورن و آواز می خونن.»
یکی از مرغ ها ساکسیفون پر از تفش را به صدا درآورد که شبیه یک ناله، یک زوره بود. بعد از او دومی هم همین کار را کرد.
«هیچ وقت هم از دونه بدشون نمی یاد. همون یه جور غذا هم براشون کافیه. آب و دونه بعدش: یک عالمه آواز و چهچهه.»
پسرم با ایمان یک دانشمند و، به نظرم کاملاً با صداقت، گفت: «واسه اینکه نمی دونن چیزای بهتری هم هست»
زنم در نهایت یأس به پسرش نگاه کرد. پسرما همچنان پیروزمندانه لبخند می زد.
زنم گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
«چه عرض کنم.»
«اگر غذا نخورن می میرن.»
پسرم گفت: و نخواهد خورد»
پسرم گفت: «و نخواهند خورد. این مزخرفات را نخواهند خورد.»
با همه ناراحتی که از وضعیت داشتم، از اینکه پسرم توانسته بود زمان آینده را به این خوبی در زبان فارسی به کار ببرد خوشحال شدم، اما چیزی نگفتم، چون هم برای زنم ناراحت بودم، هم اینکه نمی دانستم خوشحالی خودم را به چه کسی بگویم.
من به سرعت مراحل بعد از گفتن این امر را پیش خودم تصور کردم.
فرض کنید که من، بی توجه به همه چیز، خم می شدم و دهانم را به گوش زنم نزدیک می کردم (زنم قد خیل کوتاهی دارد) و آهسته به او می گفتم :«حواست هست چه قشنگ زمان آینده ساده رو به کار می برد.»
باید به شما بگویم که دستور زبان زنم، ‌مثل 99 درصد مردم افتضاح است، اصطلاحاتش دیگر جای خود دارند. در نتیجه او که حواسش همچنان به پرنده هاست با ناراحتی به دماغش چین خواهد انداخت و خواهد گفت: «چی گفتی؟»
«زمان آینده ساده»
«چی هست؟»
«اِ....اِ ...یک جور زمانه»
و چون زنم در هیچ شرایطی فراموش نمی کند که همچنان باید دلربا باشد، به تقلید از ایتالیایی ها که هم عاشق خودشان بود، هم زبانشان، حتماً شانه هایش را بالا خواهد برد و خواهد گفت: "e be!"
«منظورم اینه که فارسی بچه مون بهتر شده.»
زنم، با تحقیر به من نگاه کرد و گفت: «چه ربطی به پرنده ها داره؟»
«هیچی، فقط می خواسم...»
مطمئنم که زنم رویش را از من بر می گرداند و به پرنده ها نگاه می کند. خوب حالا دیگر رویش با من و با هر چه روشنفکر بازتر شده است. او همه ما را تحقیر می کند و همه ما را آدم های منگ، غیر واقعی، و دست و پا چلفتی می داند.
در حالیکه به خودم لعنت می فرستادم از خیالات درآمدم و خودم گفتم: «گور پدر زمان آینده در همه زبانها»
زنم دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: «اگر مردن گناهش به گردن ماس.»
«شک نداشته باشین»
زنم، تسلیم شده و با تأسف گفت: « یه پرنده بد صدای زنده بهتر از یه پرنده مرده س.»
پسرم به بی حوصلگی گفت: «صدا چیه، ماما؟»
زنم با خستگی و بدون هیچ مقاومتی مثل یک مادر دلسوز گفت: «آواز پسرم، آواز خوش، آواز مرغ عشق این آواز مرغ عشق نیست.» آواز حیونیه که نه مرغ عشقه، نه کلاغه، نه کرکسه، نه هیچ، این صدای هیچه. « و پسرم چون دید که مادرش دیگر عصبانی نیس کمی نرم تر شد، اما باز حرف خودش را زد.
«این حرفا چیه مامان. این حرفا قدیمیه. خیلی سوسول و رمانتیک.» و مکث کرد.
من و زنم خسته تر و مأیوس تر از آن بودیم که اعتراض بکنیم.
پسرم باز ادامه داد و گفت: «عوضش نگاه کن چقدر قوی شدن. چه ماهیچه هایی پیدا کردن.»
زنم انگار که در عالم دیگری است، ادامه داد «بال های قشنگ؛ بال های زیبا.»
«بال های قشنگ چیه مامان؟»
چه بگوییم؟ ما دیگر هیچ حرفی با پسرمان نداشتیم.
وقتی پسرم تکه گوشت را جلو آنها گرفت، پرنده ها به جنب و جوش درآمدند. برای گرفتن تکه گوشت بزرگ تر با هم دعوا می کردند. پسرم هم قاه قاه می خندید.
ما رفتیم که نان و پنیرمان را بخوریم.
وقتی که دوستانمان از سفر برگشتند از دیدن پرنده های بی بال و پر و بی آواز خود حیرت کردند. ما همه قصه را برای آنها تعریف کردیم و صد بار از آنها معذرت خواستیم.
«این حرفا چیه. این وضع ما رو غمگین کرده.» و مکث کردند. بعد زن دوستم همچنان که با چشم های غمگین به پرنده ها نگاه می کرد گفت: «کاش مرده بودند.»
«زنم با موافقت کامل گفت : «کاش.»
اما فکر جالبی به ذهن دوستم آمد که به نظر ما محشر بود. من و زنم تعجب کرده بودیم که چرا تا آن موقع به فکر این راه حل نیفتاده بودیم.

ادامه دارد!


ارسال شده در توسط سعید کریمی
<      1   2   3   4   5   >>   >