تبلیغات کلیکی کارت شارژ به قیمت دولتی و نمایندگی ایرانسل و همراه اول
داستان رنگ تعلق – قسمت دهم - گروه اینترنتی جرقه ایرانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گروه اینترنتی جرقه ایرانی


پرواز
اشعار و گفتار
upturn یعنی تغییر مطلوب
عاشق آسمونی
زبان آموزی
سیب سرخ
زندگی عاقلانه
ترانه های دیگر
ترنم یاس
انتظار
عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال
در انتظار آفتاب
آج
شعله ی آواز
لحظه های آبی
زندگی بی ترانه...
به یاد دوست
قاصدک
جزین
>> لــبــخــنــد قـــلـــم <<
جزیره علم
خداجونم
همنشین
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
سکه دولت عشق
**دختر بهار**
لیلای بی مجنون
قاصدک
عشق سرخ من
اظهرالمن الشمس
شعر! ؟ نه . . . . دلنوشته
هر چی که بخوای
ایران
آفتاب گردون
ان سالهای دوست داشتنی
اقتصاد بدون یارانه
RAYANCHOUB
کلبه
شعر
موعود هادی
افسونگر

پژواک
جوان ایرانی
hamidsportcars
قیدار شهر جد پیامبراسلام
سکوت خیس
عصر پادشاهان
منتظرظهور
مصطفی قلیزاده علیار
سایه
سرچشمه ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید
چم مهر
آرمان نوین
شقایقهای کالپوش
معلم و تدریس خصوصی در قم
وصل دوست
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
چند لقمه حرف حساب
دل نوشته های یک دختر شهید
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سکوت ابدی
شاعرانه
حامل نور ...
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بلوچستان
هم نفس
choobak33
وب نوشته مهدی میانجی
حسن آباد جرقویه علیا
حقوقی و فقهی
چلچراغ شهادت
اطلاعات علمی+تفریح+ترفند+دانلود+کلیپ+آموزش
KING OF BLACK
اشک شور
استان قدس
پرپر
دلتنگی ها
اتاق دلتنگی
علی داودی
پاتوقی برای ایرونی ها
کلبه تنهایی
بحرین پاره تن ایران است
نغمه ی عاشقی
ادبیات و فرهنگ
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
رنگین کمان
صداقت و راست گویی
خاک
روز سبزگی
همه چیز آماده دانلود . . . دانلود رایگان بازی و نرم افزار
سخن آشنا
سیب سبز
فروش وپخش لوازم خانگی
فریاد بی صدا
جوانمردى
شوروشعور عشق
ermia............
ندای دریا
جور وا جور
دفاع نیوز (جانم فدای رهبر)
خرید و فروش ضایعات آهن
+O
حباب خیال
شب و تنهایی عشق
عکس های زیبا
ستارگان دوکوهه
بـــــــــاغ آرزوهــــــــــا = Garden of Dreams
برترین لحظه ها
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
ضیافت
طنین تمدن اسلامی
گیاه پزشکی 92
BABAK 1992
آوای قلبها...
اسلام چیست؟
آرشیوی متنوع از مسائل روزمره
@@@نصرت@@@
سفیر دوستی
آذربایجان
زورق عشق
تنهایی......!!!!!!
ثانیه های خسته
مرد تنهای شب
گل و منظره
دیار من دشتستان- بُنار آبشیرین
ستاره
قاری عشق
جـــیرفـــت زیـبا ( استان کرمان جنوبی)
خاطرات دکتر بالتازار
پروانگی
کودک ونوجوان
آوای روستا
دل نوشته های دینی
ایوون رویا
farzad almasi

معیار عدل
امام زمان
کمالو مجید
پرسپولیس قهرمان
آیا عشق به همین معنی است؟
وب سایت شخصی مهران حداد__M.Hadad personal website
سکوتی پرازصدا
آمنه قصاب
.: شهر عشق :.
منادی معرفت
88783
سردار بی سنگر
سکوت سبز
کلارآباد دات کام
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
مهاجران
نظام صنفی کشاورزی ساوجبلاغ
بادصبا
حامیان دکتر محمد باقر قالیباف
معارف _ ادبیات
یاربسیجی
بود نبود
طریق یار
فرق بین عشق و دوست داشتن
ایران اسلامی
...::بست-70..:: بهترین های روز

گوناگون تر از گوناگون
my love
شعر عاشقانه
Har chi delet mikhad
رباتیک
ما تا آخرایستاده ایم
روستای چشام
جـــــــــــــــــــــــــذاب
گیسو کمند
بیا تو ج‍‍‍ـــوان +دانلود صلواتی+کلیپ +اسرارموفقیت+ازدواج
کارشناس مدیریت دولتی
..:: رهگذر ::..
کاسل
دنیای کامپیوتر و شبکه
$$دوست$$
عکس های عاشقانه
چینش ثانیه ها
بچه ها من تنهام!!!کمک
شیخا
همدلی از همزبونی بهتره ...
مهاجر
سالار
یا مهدی (عج)
مطالب جالب
واژه های انتظار
امید مهربانی
منطقه آزاد
احمد چاله پی
ان شاء الله
******ali pishtaz******
همسردوم
هگمتانه
(حضرت فاطمه)
ابـــــــــــرار
تاریخچه های تلفیقی محمدمبین احسانی نیا
عشق گمشده
علمدارمظلوم
نور اهلبیت (ع)
ستاره سهیل
مسجد امام رضا(ع) سمیرم
یادداشتهای من
آسمان آبی جندابه
صادق جان
گروه باستانشناسی
عطر یاس
صدای شهید
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
*bad boy*
تنها
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
در ساحت اندیشه
غزل عشق
زبان انگلیسی
پارسی نامه
مژده ی فتح...
واقعه
یاد داشتهای من
درددل
آموزشی - مذهبی
شبح سیاه
جوجولی
مقلدان علمدار
آموزشی- روانشناسی
خلیج همیشه فارس pearsian Gulf
راهیان
حرف های تنهایی
بچه های خدا
درس های زندگی
قافیه باران
هدهد
دبستان هوشمند
گل آفتابگردون وبچه هایش
دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
من.تو.خدا
black boy
صدای دل...
حرم الشهدا
دل شکسته
برو تا راحت شی
شهیدشاعری
کبوتر حرم
welcome to my profile
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
یک قدم تا رهایی
طراوت باران
سعادت نامه
کٌلٌنا عباسِکِ یا زینب
قدرت کلمات
امپراتور
کلبه تنهایی
من الغریب الی الحبیب
دانلود هر چی بخوایی...
نور
تروریست
**عاشقانه ها**

مینای دل
داستان های من
friend weblog
سیاسی
زندگی شیرین
صدای سکوت
بنفشه ی صحرا
پا توی کفش شهدا
عشق
آسمان را دریاب
هیئت حضرت علی اصغر(ع) روستای طولش -خلخال
جزتو
شوق اندیشه
ألا إنّ نصرالله قریب
من یک خبرنگارم ...
چ مثل چرت و پرت
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
زندگی
Manna
عبد عاشق
بانوی اسمانی
مصطفی
آشیانه سخن
راه های دور دل های نزدیکKH
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
پیروان ولایت
حرف آخر برای خداست...
وارثان شهدا
سیاه مشق های میم.صاد
ولایت عشق
قرآن مجید
دلنوشته های من
بهشت بهشتیان

داستان رنگ تعلق – قسمت دهم



اسد فقط به همین اکتفا کرد که مودبانه بگوید نام خانم بدرالزمان را شنیده ولی هرگز او را ندیده است و البته نگفت که مادربزرگش حاضر نبود پا به خانه بدرالزمان بگذارد و همیشه می گفت شوهر بدرالزمان از آن نزول خورهای قهار است که لقمه اش حرام است و نمکش آدم را می سوزاند. ایرج همچنان داد سخن می داد:

- البته حالا دیگر بچه ها از آب و گل درآمده اند. پسر بزرگم یک بنگاه حسابی دارد. می دانید که! مثلا خرید و فروش اتومبیل می کند. وضع روبه راهی دارد. نردبام به جان تو پول راحت می خواهی؟ دلالی اتومبیل! حالا خیالم راحت است که این یکی دیگر مجبور نیست مثل من ازدواج مصلحتی بکند.

اسد متوجه شد که ایرج سبیل های پرپشت خود را تراشیده است. نردبام خندید و پرسید:

- حالا بگو ببینم عاشق کی بودی؟

- فروز.

نردبام به قهقه خندید و استالین مثل یک پسر تازه بالغ سرخ شد. و برای این که بحث را عوض کند تکه ای کباب کوبیده در بشقاب نردبام گذاشت.

- بخور جانم که خیلی جا داری.

نردبام با خوش رویی همیشگی رو به اسد کرد.

- خوب سر اسد، خیلی ساکت نشسته ای، بگو ببینم، زن من گرفته ای یا نه؟

اسد مختصر و مفید گفت:

- آره.

استالین خندید.

- بابا تو هم دیگر چه چیزهایی می پرسی؟! سر بودن که منافاتی با زن گرفتن ندارد.

قلب اسد می تپید و نمی خواست موضوع را دنبال کند، بخصوص حالا که سالگرد نزدیک می شد. با این همه نردبام ول کن نبود.

- خوب اسم سرکار خانم سر اسد؟

- مهری.

لحنش تلخ و بی حوصله بود.

- خوب، خوب. بچه مچه چندتا؟

- یک پسر.

استالین گفت:

- ب ... ه ... اه .... مورس که نمی زنی. درست بگو ببینم زنت چطوره؟ پسرت چی خوانده. ناخوشی؟ خوشی؟ چه مرگته؟

درد و سنگینی دست چپ اسد شروع شد. ولی به روی خود نیاورد و گفت:

- عرض کنم به حضورتان من خودم یک پسر دارم. همسرم هم از شوهر اولش دو تا دختر دارد که خوشبختانه هر دو را شوهر داده. هر دو هم مثل مادرشان عفریته هستند.

قاشق در دهان نردبام خشک شد. استالین هم با تعجب به جلو خم شد و چیزی نمانده بود که شیشه خالی نوشابه را واژگون کند. صاحب رستوران که پشت دخل نشسته بود از دور مراقب آن ها بود. اسد گفت:

- اینجور مثل برق زده ها به من نگاه نکنید. همه متوجه می شوند.

ایرج گفت:

- که این طور!

نردبام خواست موضوع را عادی جلوه دهد و پرسید:

- پسرت کجاست؟ چه خوانده؟ چکار می کند؟

اسد با یاد پسرش جان تازه ای گرفت و سر را با غرور بالا گرفت. در حالی که عکس مهران را از جیب پیراهن و از روی قلب خود بیرون می کشید و به دست او می داد گفت:

- در آمریکا درس خوانده. دکترای مدیریت بازرگانی دارد.

نردبام عکس او را گرفت و با تحسین نگاه کرد.

- جوان خوش قیافه ای است.

و عکس را به دست ایرج داد. ایرج هم نظری به عکس انداخت و با شوخ طبعی آهی به نشانه آرامش خاطر کشید.

- راست می گوید. خیالم راحت شد. خوشبختانه به خودت نرفته.

هر سه مثل دوران نوجوانی به صدای بلند خندیدند. صاحب رستوران هم نگاهی به آنان انداخت و لبخند زد. اسد با عشقی عمیق و افتخاری پدرانه گفت:

- واقعا پسر با استعدادی است.

باز ایرج متلک پراند.

- پس اصلا به خودت نرفته.

و دوباره خندیدند. بهرام پرسید:

- در کدام ایالت زندگی می کند؟ کجا کار می کند؟

- نیویورک. در کمرکش یک ساختمان بلند. در ... اسمش یادم رفته. در ... ما ... ها ... ماتاها؟

چشمان اسد از فرط شادی و محبت برق می زدند. بهرام گفت:

- می دانم کجا را می گویی. مانهاتان. بسیار خوب و عالی است، بهت تبریک می گویم.

ایرج دنباله حرف او را گرفت.

- خدا قسمت کند سه تایی برویم دیدن آقا پسر اسد.

اسد عکس پسرش را دوباره در جیب چپ پیراهن و روی قلب خود جا داد و به عادت همیشگی ضربه ملایمی روی آن زد. گویی بر شانه پسر خود می نوازد.

هنوز چند لقمه ای صرف نشده بود که استالین باز موضوعی را که اسد از مطرح شدن آن می ترسید با سماجت پیش کشید.

- بقیه سرگذشتت را می گویی یا نه؟ خوش هستی یا ناخوشی؟

دوباره زنگار غم نگاه اسد را تیره کرد و مختصر و مفید گفت:

- ناخوش ناخوش.

ایرج گفت:

- به! سه یار دبستانی را ببین. یکی از یکی تو زردتر از آب درآمده اند.

صاحب رستوران که موهای خود را به رنگ شرابی در آورده بود متوجه مشتری ای که سالن را ترک می کرد. نیم خیز شد و دست بر سینه نهاد و متواضعانه و مودبانه خداحافظی کرد. نردبام با صدای آهسته تری پرسید:

- حالا چرا تو با یک خانم بیوه ازدواج کردی؟

آنقدر با هم صمیمی بودند که به خود اجازه دهد چنین پرسشی را مطرح کند. یا دست کم خودش اینطور تصور می کرد. اسد خیال هر دو را راحت کرد.

- ازدواج دومم است.

هر دو دوستش نفس راحتی کشیدند و به پشتی صندلی تکیه دادند.

- که اینطور.

پس از مدتی سکوت استالین با احتیاط پرسید:

- اسد، خانم اولت کی بود؟

- فروز.

دوباره قاشق نردبام در میان زمین و هوا خشکید. استالین بی هوا لیوان خود را محکم روی میز کوبید و صدای تق بلند شد. نردبام پا روی پا انداخت. زانویش به زیر میز خورد و پارچ آب جرنگ صدا کرد. صاحب رستوران با نگرانی یک مدیر مقتصد متوجه میز آن ها بود. ایرج و بهرام متحیرانه آه کشیدند و تند و در هم نه تنها ابراز تعجب کردند بلکه از صحبت های قبلی خود در مورد فروز عذر خواستند. اسد سر به زیر انداخته تند تند چلوکبابش را می خورد بدون آن که مزه آن را بفهمد. دیدار دوستان دوران گذشته فقط درد را در او زنده کرده بود. تسکینی در کار نبود. دلش می خواست به خیابان بدود و مثل ماهی در میان دریای دود و اتومبیل ها گم شود ولی کمی دیر شده بود. نردبام پرسید:

- چطور شد که با فروز ازدواج کردی؟

- آب کوزه را به من دادند. مادرم گفت آب در کوزه و مه تشنه لبان می گردیم. خودم فروز را نمی خواستم. ایرج از محله ما رفته بود، تو در آمریکا بودی. من هم دلم می خواست یک زن استثنایی بگیرم و با خود به محله بیاورم و چشم همه را خیره کنم. روشنک مثل دوالپا به من چسبیده بود و مدام در گوشم می خواند که فروز، فروز. مادرم می گفت یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم! بعد یک روز مانده به اسباب کشی ما از آن محله، فروز که زاغ سیاه مرا چوب زده بود، توی کوچه جلوی رویم سبز شد. همانطور کج کج، مثل خرچنگ. آمد کنارم و خیلی راحت یک نامه عاشقانه کف دستم گذاشت. دختر زرنگی بود. همیشه سمج بود. بعدها گفت که نامه را از روی یکی از رمان هایی که استالین به او داده بود رونویسی کرده بود. به همین راحتی. بعد با هم عروسی کردیم.

اسد عکسی از کیف پولش بیرون کشید. عکس فروز بود در لباس عروسی. فروز با چهره ملیح و معصوم و چشمان درشت براق به دوربین نگاه می کرد. موها را بالای سر جمع کرده بود. هنوز هم روی پیشانی چتری داشت. یقه سفید لباسش باز بود و پوست تیره اش در برابر آن جلوه خاصی داشت. از ته دل می خندید و دندان های سفید و مرتبش نمایان بودند. کمر باریک و هیکل ظریفش خیره کننده بود.



ادامه دارد ...



برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی


ارسال شده در توسط سعید کریمی