بازی عشق
گفتی برو، گفتم به چشم این بود کلام آخرین
گفتی خداحافظ تو، گفتم همین؟، گفتی همین
گریه نکردم پیش تو با این که پرپر میزدم
با خون دل از پیش تو رفتم و باز نیومدم
بازی عشق تو رو جانانه باختم
مثل بازنده خوب مردانه باختم
همه ثروت من تحفه درویش
نفسم بود که به تو شاهانه باختم
لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود
برای پنهان کردن داغ دل ویرانه بود
من مات مات از بازی شطرنج عشق میآمدم
شاه مهره دل رفته بود، من لاف بردن میزدم
قلعه دل، اسب غرور، لشکر تار و مار عشق
دادم به ناز رخ تو، این همه یادگار عشق
گفتم ببر هر چی که هست، رقیب درد چیره دست
گفتی تو مغروری هنوز، با فتح این همه شکست
بازی عشق تو رو جانانه باختم
مثل بازنده خوب مردانه باختم
همه ثروت من تحفه درویش
نفسم بود که به تو شاهانه باختم
لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود
برای پنهان کردن داغ دل ویرانه بود
من مات مات از بازی شطرنج عشق میآمدم
شاه مهره دل رفته بود، من لاف بردن میزدم
اثبات عشق
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…
ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…
اولاش نمی خواستیم بدونیم…
با خودمون می گفتیم…
عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…
بچه می خوایم چی کار؟…
در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…
اگه مشکل از من باشه …
تو چی کار می کنی؟…
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…
خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟ گفت:من؟
گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…
فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد
خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…
اگه واقعا عیب از من بود چی؟…
سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…
هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…
بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…
اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…
بالاخره اون روز رسید…
علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…
دستام مثل بید می لرزید…
داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…
اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…
اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…
یا از خوشحالی…
روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…
بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم پرستو …مگه گناهم چیه؟…
من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟
گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…
یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…
حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم
لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…
برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…
احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…
چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…
دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…
وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…
باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…پرستو!
از کجا بفهمیم عاشق شدیم؟
وقتی به او فکر میکنم، قلبم میزند. دست و پایم را گم میکنم، تمام حواسم پیش اوست...
آیا این عشق است، یعنی عاشق شده ام؟ همیشه به او فکر میکنم، میخواهم همه جا حضور داشته باشد، اگر نباشد دلتنگ میشوم، وقتی میخندد خوشحالم و وقتی گریه میکند، ناراحت میشوم، همانی را میخواهم که او میخواهد. به طور حتم این عشق است.
آیا واقعا عاشقی؟
برخی نشانهها میتواند به شما اثبات کند که عاشق طرف مقابل هستید و او هم به همان اندازه شما را دوست دارد.
1 - به سمت هم کشیده میشوید
یکی از نشانههای عشاق این است که از کنار هم بودن احساس غرور میکنند و همدیگر را در مقابل دیگران بهگونهای توصیف میکنند که انگار برترین هستند. در مقابل افرادی که همدیگر را دوست دارند اما عاشق واقعی نیستند، عیوب همدیگر را بیشتر از خوبیهای هم میبینند و هر یک در رابطه احساس حقارت میکنند.
2 - با هم خوش میگذرانید
وقتی عاشقید حضور طرف مقابل لذتبخش است و در عین داشتن اضطراب، فرد عاشق احساس لذت میکند و این در واقع همان تقابل عقل و احساس است. وقتی با فردی قراری عاشقانه دارید، اما احساس افسردگی خستگی و سردرگمی میکنید یعنی یا شما عاشق نیستید یا طرف مقابلتان.
3 - همیشه برای هم حاضرید
وقتی با او تماس میگیرید حتی اگر در جلسه کاری باشد پاسخ شما را کوتاه هم که شده میدهد. همیشه خوش خلق است و به دنبال فرصتی برای دیدنتان میگردد. تمامی این کارها یک معنا دارد طرف مقابل عاشق شماست. شما اولویت اول او هستید، او میخواهد این حس را نشانتان دهد. اگر طرف مقابلتان به شما زنگ نمیزند خود را با کار سرگرم کرده و وقتی با شماست مرتبا با تلفن حرف میزند یعنی عاشقتان نیست.
4 - نگران هم هستید
وقتی با هم هستید از شما میپرسد که روز خوبی را گذراندهای یا نه و اینکه شما مشکلی نداری؟ به عبارت دیگر فرد عاشق نیازهای نارسیسیک خود را فراموش میکند و به دیگری گرایش مییابد. این گرایش نه از روی احترام، بلکه به خاطر عشق است. اگر طرف مقابلتان توجه زیادی به شما نشان نمیدهد و مشکلات درگیریهایتان برای او مهم نیست، چشم و گوشتتان را بهتر باز کنید.
5 - آسیبپذیرید
فرد عاشق دوست دارد برای طرف مقابل از خود بگوید؛ از هر آنچه که دوست دارد از کودکیاش و موقعیتهایی که از دست داده. او سعی میکند اعتماد طرف مقابل را به دست بیاورد البته با توصیف آنچه که هست نه آنچه که باید باشد. معمولا خود را آسیبپذیر نشان میدهد تا در پناه دیگری امنیت و محبت را بیابد. اگر طرف مقابل شما اظهار میکند که مردها و زنها را خوب میشناسد، مراقب باشید. او تنها میخواهد مدتی را با شما خوش بگذراند.
6 - در رویای هم هستید
داشتن یک خانه، فرزندان زیاد و زندگی رویایی. عاشقها رویاهای هم را همانند یک پازل کنار هم میچینند و زندگی آینده را کنار هم میسازند. اگر فردی که در کنار شماست، زندگی را یکنواخت میبیند و اشتیاقی به رویاپردازی ندارد و اهمیتی به برنامهریزیهای شما برای آینده نمیدهد، خود را گول نزنید او عاشق شما نیست. وقتی عاشق کسی هستید، بزرگترین نگرانی این است که چگونه فرد مقابل را از احساسات خود نسبت به او باخبر کنید. اکثر افراد فکر میکنند باید این کار را به صورت ناخودآگاه و در کمتر از 3 ثانیه انجام داد اما این بدترین روش است. اگر جزو افرادی هستید که تصور میکنید برای ابراز احساساتتان باید جلو بروید و به فرد مقابل بگویید «سلام من شما را دوست دارم و میخواهم با هم باشیم»، تکنیکی است که تنها باعث دورشدن طرف مقابل از شما خواهد شد. پس به این 6 روش عمل کنید. به طور حتم این روشها موثرتر خواهد بود.
7 - دلتان را به دریا بزنید
میگوید 4 ماه است که عاشق او شده اما جرات نمیکند به او بگوید. اما چرا؟ چون نمیداند عکسالعمل او چه خواهد بود؟!
اگر عاشق هستید به جای انتظار کشیدن راهی برای بیان خواستهتان پیدا کنید با انتظار چیزی درست نمیشود. پا پیش بگذارید و به نحوی باب صحبت را باز کنید.
8 - نگویید عاشق شما هستم
هرگز در برخورد اول به فرد مقابل نگویید که عاشقانه او را دوست دارید. میتوانید پیشنهاد رفتن به سینما یا رستوران را به او بدهید تا با هم بیشتر آشنا شوید. به احساسات طرف مقابل احترام بگذارید و قدم به قدم پیش روید.
9 - منتظر موقعیت باشید
مطمئنا نمیشود در یک جمع دوستانه به خانمی گفت که عاشقش هستید. برای اظهار عشق همه چیز باید برنامهریزی شده باشد. بهترین زمان از روز برای بیان احساسات، عصر است. البته برای بیان احساساتتان موقعیت فرد را در نظر بگیرید، اگر فرد مقابل شما درگیر کار و رسیدگی به دستورات رییس خود است یا به تازگی بحثی با دوستان یا والدینش داشته، مطمئنا توجهی به اظهار عشق شما نخواهد کرد. بهتر است بعد از اینکه موقعیت مناسبی یافتید رودررو ( نه تلفنی یا با فرستادن اساماس و ایمیل ) اظهارات خود را ابراز کنید و خجالت را کنار بگذارید.
10 - اصرار نکنید، از نو شروع کنید
به عکسالعملهای طرف مقابل احترام بگذارید. اگر او درخواست شما را رد کرد، بیش از حد اصرار نکنید. شانس دیگری به خود بدهید و بعد از مدتی صبر (مثلا پس از گذشت چند روز) دوباره درخواستتان را مطرح کنید. اگر در نهایت موفق نشدید به احساسات طرف مقابل بها دهید.
11 - اعتماد به نفس داشته باشید
آنچه زنان را عاشق مردان میکند، ثباتقدم و اعتمادبهنفس آنهاست. پس با ترس و لرز برای اظهار عشق قدم برندارید. اگر واقعا نمیدانید چگونه باید عشقتان را ابراز کنید چند کتاب و مجله بخوانید یا در سمینارهای مربوطه شرکت کنید. وقتی اعتمادبهنفستان به اندازه کافی بالا رفت، عشقتان را ابراز کنید.
12 - بیش از حد رمانتیک نباشید
در برخی فیلمها میبینیم که عشاق نیمهشب در جنگل زیر نور ماه یا در هلیکوپتر هنگام سقوط، عشقشان را ابراز میکنند، اما بهتر است شما منطقیتر باشید. براساس زندگی خودتان موقعیت مناسب را بیابید و درخواستتان را مطرح کنید.
نامـه ای عاشـقانه از دکتـر علی شریـعتی
با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
نوای عشق
در قلبم یکی مرا صدا میزند ، میشنوم،
یکی نام مرا فریاد میزند ، حس میکنم ،یکی مرا احساس میکند
در قلبم یکی بی قرار نشسته ، به عشق همیشه با هم بودن
با رویاهای قلبم عهد بسته
در قلبم یکی مرا صدا میزند ، یکی درد دلهای مرا جواب میدهد،
هر زمان شادم او شاد است و هر زمان که غمگینم، او نیز پر از غم است
من تنها یکی را در قلبم دارم ، همانی که تنهایی ام را با عشق پر کرده ،
همانی که رویاهایم را به حقیقت نزدیک کرده
تو در قلبمی و مرا درک میکنی ، تو میفهمی و مرا آرام میکنی ،
میدانی چقدر دوستت دارم و به خاطر همین است که سکوت میکنی
همین سکوت است نشانه عشق تو ، چه زیباست در آن لحظه لبخند روی لبان تو
خودت میدانی که میدهی به من نفس ، خودت میدانی چه هستی برایم ،
چه کردی با دلم ، من چه کسی بودم و اینک با تو چه شده ام!
هیچکس نمیتواند جز من و تو عشقمان را درک کند ،
محال است قلبم بی تو این دنیا را ترک کند،
زنده میمانم تا جایی که بتوانم در این دنیا در کنارت ، میرویم با هم از این دنیا ،
بگذار خورشید سوزان هر چه میخواهد بر روی دریای عشقمان بتابد!
چراغ راه عشقمان همیشه روشن است ،بگذار شب بیاید و جای روشنی ها را بگیرد
در قلبم یکی مرا صدا میزند ، صدایش دیوانه میکند مرا ، احساسش عاشقتر میکند مرا
احساسی همصدا با نفسهایم ، نفسهایی که همنواست با احساسات تو
چه زیباست نوای نفسهای قلب تو
یک هیچ تا ابد به نفع تو....
همیشه بمان عشق من
تو خودت خوب میدانی عشقهای این زمانه پوچ است
تو خودت خوب میدانی احساسات قلبها دروغین است
مرا خوب نگاه کن ، غرق شو در چشمانم، میبینی که اینک در کنار توام
میبینی که من نیز مثل تو خیره به چشمان توام
اگر حرفهای مرا میشنوی ، اگر درک میکنی چه میگویم تا آخرش می مانی
تا آخر حرفهای مرا میخوانی
بگذار همیشه همینگونه باشیم، خیانت و بی وفایی را به قصه عشقمان اضافه نکن
نگذار این قصه تلخ تمام شود ، نگذار قصه گو چشمهایش پر از اشک شود
بگذار با شبهای پر ستاره مهربان باشیم ،
با خواب شبانه آرام باشیم ، با طلوع فردا شاد باشیم
بگذار همیشه احساس کنم یک عاشق واقعی ام و
احساس کنم یکی هست که از ته دل مرا میخواهد
بگذار برای یک بار هم که شده باور کنم
که از روی هوس با من نیستی ، در قفس زندگی تنها نیستیم
برای یک بار هم که شده به همه بگویم که عاشق هم هستیم
نه از ترس اینکه همه از تو دور شوند بگویی که تنها هستی!
نگو به پای من نشستی ، همیشه بگو به عشقمان وفادار هستی ،
این همان عهدیست که در روز اول با هم بستیم، اگر یادت نرود،
اگر فراموش نکنی ، اگر آتش این عشق را با آب سرد بی وفایی خاموش نکنی
همیشه بمان ، همیشه این شعری را که اینک نوشته ام زیر لب بخوان...
دوستت دارم بی وفا
یک کلام ، اولین و آخرین احساس قلبم نسبت به تو ... دوستت دارم.
تو نیز گفتی مرا دوست داری ، اما دوست داشتنت دو روز است ،
دیروز گذشت و آخرش امروز است!
این من هستم که وفادار خواهم ماند ،
این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند!
این من هستم که آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی
و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم
این من بودم که سهم دیدارم با تو عشق بود ،
این تو بودی که میگفتی از آغاز هم قصه من و تو دروغ بود!
تو هر چه دوست داری بگو، اما من هنوز بر سر حرفم هستم ، دوستت دارم.
خورشید بتابد یا نتابد، ماه باشد یا نباشد،
شب و روز من یکی شده ، فرقی ندارد برایم ،
همه چیز برایم رویا شده ، عشق تو برایم آرزو شده ،
به رویا و آرزو کاری ندارم ، حقیقت این است که دوستت دارم!
کاش تو نیز مثل من بودی ! مثل من عاشق ، بی قرار ، چشم انتظار
کاش تو نیز حال مرا داشتی، هوای مرا داشتی...
بی خیال میخواهی هوایم را داشته باش یا نداشته باش ،
میخواهی به انتظار من باش یا نباش ، من دوستت دارم
نمیترسم از رفتنت ، نمی بازم از شکستنت، نمیخندم و نمیگریم ،
از این هیاهو و التهاب تنها یک احساس است که می ماند ، دوستت دارم!
دوست داشتن تو دو روز باشد یا یک عمر مهم نیست ،
مهم این است که من در این دنیا و آن دنیا دوستت دارم
میخواهی باور کن یا نکن ، حس کن ، یا از آن بگذر ،
اما قبل از گذشتنت لحظه ای صبر کن...
دوستت دارم ...
حالا هر جا که میخواهی برو...
مهتاب عشق
به تو رسیدم در میان مهتاب ، مهتابی که در دریای دلم نقش بسته بود
نگاهم میگذرد در میان امواج نورت ، میرسد به سرزمین چشمانت
و به تو میدهد شور عشق را
عشقی که در دلم، صدای بی صدای برق چشمانت را میشنود
از راهی سبز میگذریم ، پلی نیست در میان راه ،
دستهای هم را میگیرم و با بالهای محبت پرواز میکنیم
پرواز به اوج همانجایی که باید رفت ، و نشست و از بالا دید دنیا را
تا بگویم به تو، آنچه را که میبینی خود تویی!
چشمانم مثل ستاره ایست خسته ،
دلم انگار عمریست که به پای ساحل سبز دلت به انتظار نشسته
میشنوی ؟ این صدای درد دلهای ماه و خورشید است ،
در کنار هم نیستند اما دل ماه در دل خورشید شب راه دارد!
دیگر به سکوت آن روز تاریک نمی اندیشم ،
بیشتر چشم به آن رودی که در کوه دلت سرازیر است دوخته ام
و میبینم چه زیباست عمق وجود تو!
میگذریم و میگذریم تا برسیم از آنچه که گذشته ایم !
میرسیم و میدویم به سوی آنچه باید برسیم
مینشینیم در زیر تک درختی و همانجا که نشسته ایم همدیگر را در میان هم میفشاریم !
آنقدر همدیگر را میفشاریم تا هیچ چیز از من و تو به جا نماند، جز عشق !
عشقی که اینک به رنگ مهتاب است و به پای سکوت شبها نشسته ،
آری عشقمان پایانی ندارد!
میخواهمت عشق من
می مانی و شبها پرستاره میشود
می آیی و زندگی عاشقانه میشود
میباری و همه جا تازه میشود
می تابی و دلم بیشتر عاشقت میشود
با تو بودن تکرار میشود
این تکرارها باز هم تکرار میشود و
دنیا که تو باشی از آن میشود
تو هستی و دلم به تو خوش است
تو می مانی همین برایم کافیست
آسمان چشمانم همیشه به رنگ آبیست
میخواهمت ، میخواهمت ای تمام بود و نبودم
تو کجا بودی لحظه هایی که در پی تو بودم
تو کجا بودی لحظه ای که در آرزوی داشتن یکی مثل تو بودم
میخواهمت تا ابد ، این احساسم همیشه در دلت بماند!
نیامده ام که بی وفا باشم ، آمده ام که با تمام وجودم عاشقت باشم
همانگونه که اینک دیوانه ات هستم ،
مثل این است که عمریست گرفتار تو هستم
می مانی و شبها پر ستاره میشود ،
می آیی و زندگی ام از این رو به آن رو میشود
میدانی که هیچکس مثل من اینگونه عاشقت نمیشود،
میدانی که هیچکس مثل من درگیر تو نمیشود
میخوانمت و دلم هوس فریاد میکند ،
فریاد نام تو همراه با احساسی در اعماق قلب من
حسی که به آن شک ندارم ، دوستت دارم عشق من
عشق نافرجام .....
همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد،
همیشه دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد
همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد،
همیشه چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد
همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ،
همیشه احساسی بود که مرا درک میکرد
حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ،
نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند
همیشه دلتنگی بود و انتظار ،
همیشه لبخند بود و به ظاهر یک عاشق ماندگار
امروز دیگر مثل همیشه نیست ،
حس و حال من مثل گذشته نیست
امروز دیگر مثل همیشه نیست ،
من هم طاقتی دارم ، صبرم تمام شدنیست
شاید اگر مثل همیشه فکر کنم ،
هیچگاه نخواهم توانست فراموشت کنم
همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ،
همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد
آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ،
بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!
آری عشق های این زمانه همین است ،
زود می آید و زود میگذرد…
تا عشق تو آمد در قلبم، تو رفتی ، تا آمدم بگویم نرو ،رفته بودی ،
تا خواستم فراموشت کنم خودم را فراموش کردم
همیشه کسی بود که به درد دلهایم گوش میکرد ،
همیشه کسی بود که اشکهایم را از گونه هایم پاک میکرد ،
اینک من مانده ام و تنهایی ،
ای یار بیوفای من کجایی ؟
یادی از من نمیکنی ، بی وفاتر از بی وفایی ،
بی احساستر از تنهایی
دیگر نمیخواهم همیشه مثل گذشته باشم ،
میخواهم آزاد باشم ،
میخواهم دائما پیش خودم بگویم که تا به حال کسی مثل تو را در قلبم نداشتم!