تبلیغات کلیکی کارت شارژ به قیمت دولتی و نمایندگی ایرانسل و همراه اول
داستان رنگ تعلق – قسمت ششم - گروه اینترنتی جرقه ایرانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گروه اینترنتی جرقه ایرانی


آج
پرواز
اشعار و گفتار
upturn یعنی تغییر مطلوب
عاشق آسمونی
زبان آموزی
سیب سرخ
زندگی عاقلانه
ترانه های دیگر
ترنم یاس
انتظار
عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال
در انتظار آفتاب
شعله ی آواز
لحظه های آبی
زندگی بی ترانه...
به یاد دوست
قاصدک
جزین
>> لــبــخــنــد قـــلـــم <<
جزیره علم
خداجونم
همنشین
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
سکه دولت عشق
**دختر بهار**
لیلای بی مجنون
قاصدک
عشق سرخ من
اظهرالمن الشمس
شعر! ؟ نه . . . . دلنوشته
هر چی که بخوای
ایران
آفتاب گردون
ان سالهای دوست داشتنی
اقتصاد بدون یارانه
RAYANCHOUB
کلبه
شعر
موعود هادی
افسونگر

پژواک
جوان ایرانی
hamidsportcars
قیدار شهر جد پیامبراسلام
سکوت خیس
عصر پادشاهان
منتظرظهور
مصطفی قلیزاده علیار
سایه
سرچشمه ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید
چم مهر
آرمان نوین
شقایقهای کالپوش
معلم و تدریس خصوصی در قم
وصل دوست
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
چند لقمه حرف حساب
دل نوشته های یک دختر شهید
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سکوت ابدی
شاعرانه
حامل نور ...
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بلوچستان
هم نفس
choobak33
وب نوشته مهدی میانجی
حسن آباد جرقویه علیا
حقوقی و فقهی
چلچراغ شهادت
اطلاعات علمی+تفریح+ترفند+دانلود+کلیپ+آموزش
KING OF BLACK
اشک شور
استان قدس
پرپر
دلتنگی ها
اتاق دلتنگی
علی داودی
پاتوقی برای ایرونی ها
کلبه تنهایی
بحرین پاره تن ایران است
نغمه ی عاشقی
ادبیات و فرهنگ
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
رنگین کمان
صداقت و راست گویی
خاک
روز سبزگی
همه چیز آماده دانلود . . . دانلود رایگان بازی و نرم افزار
سخن آشنا
سیب سبز
فروش وپخش لوازم خانگی
فریاد بی صدا
جوانمردى
شوروشعور عشق
ermia............
ندای دریا
جور وا جور
دفاع نیوز (جانم فدای رهبر)
خرید و فروش ضایعات آهن
+O
حباب خیال
شب و تنهایی عشق
عکس های زیبا
ستارگان دوکوهه
بـــــــــاغ آرزوهــــــــــا = Garden of Dreams
برترین لحظه ها
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
ضیافت
طنین تمدن اسلامی
گیاه پزشکی 92
BABAK 1992
آوای قلبها...
اسلام چیست؟
آرشیوی متنوع از مسائل روزمره
@@@نصرت@@@
سفیر دوستی
آذربایجان
زورق عشق
تنهایی......!!!!!!
ثانیه های خسته
مرد تنهای شب
گل و منظره
دیار من دشتستان- بُنار آبشیرین
ستاره
قاری عشق
جـــیرفـــت زیـبا ( استان کرمان جنوبی)
خاطرات دکتر بالتازار
پروانگی
کودک ونوجوان
آوای روستا
دل نوشته های دینی
ایوون رویا
farzad almasi

معیار عدل
امام زمان
کمالو مجید
پرسپولیس قهرمان
آیا عشق به همین معنی است؟
وب سایت شخصی مهران حداد__M.Hadad personal website
سکوتی پرازصدا
آمنه قصاب
.: شهر عشق :.
منادی معرفت
88783
سردار بی سنگر
سکوت سبز
کلارآباد دات کام
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
مهاجران
نظام صنفی کشاورزی ساوجبلاغ
بادصبا
حامیان دکتر محمد باقر قالیباف
معارف _ ادبیات
یاربسیجی
بود نبود
طریق یار
فرق بین عشق و دوست داشتن
ایران اسلامی
...::بست-70..:: بهترین های روز

گوناگون تر از گوناگون
my love
شعر عاشقانه
Har chi delet mikhad
رباتیک
ما تا آخرایستاده ایم
روستای چشام
جـــــــــــــــــــــــــذاب
گیسو کمند
بیا تو ج‍‍‍ـــوان +دانلود صلواتی+کلیپ +اسرارموفقیت+ازدواج
کارشناس مدیریت دولتی
..:: رهگذر ::..
کاسل
دنیای کامپیوتر و شبکه
$$دوست$$
عکس های عاشقانه
چینش ثانیه ها
بچه ها من تنهام!!!کمک
شیخا
همدلی از همزبونی بهتره ...
مهاجر
سالار
یا مهدی (عج)
مطالب جالب
واژه های انتظار
امید مهربانی
منطقه آزاد
احمد چاله پی
ان شاء الله
******ali pishtaz******
همسردوم
هگمتانه
(حضرت فاطمه)
ابـــــــــــرار
تاریخچه های تلفیقی محمدمبین احسانی نیا
عشق گمشده
علمدارمظلوم
نور اهلبیت (ع)
ستاره سهیل
مسجد امام رضا(ع) سمیرم
یادداشتهای من
آسمان آبی جندابه
صادق جان
گروه باستانشناسی
عطر یاس
صدای شهید
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
*bad boy*
تنها
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
در ساحت اندیشه
غزل عشق
زبان انگلیسی
پارسی نامه
مژده ی فتح...
واقعه
یاد داشتهای من
درددل
آموزشی - مذهبی
شبح سیاه
جوجولی
مقلدان علمدار
آموزشی- روانشناسی
خلیج همیشه فارس pearsian Gulf
راهیان
حرف های تنهایی
بچه های خدا
درس های زندگی
قافیه باران
هدهد
دبستان هوشمند
گل آفتابگردون وبچه هایش
دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
من.تو.خدا
black boy
صدای دل...
حرم الشهدا
دل شکسته
برو تا راحت شی
شهیدشاعری
کبوتر حرم
welcome to my profile
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
یک قدم تا رهایی
طراوت باران
سعادت نامه
کٌلٌنا عباسِکِ یا زینب
قدرت کلمات
امپراتور
کلبه تنهایی
من الغریب الی الحبیب
دانلود هر چی بخوایی...
نور
تروریست
**عاشقانه ها**

مینای دل
داستان های من
friend weblog
سیاسی
زندگی شیرین
صدای سکوت
بنفشه ی صحرا
پا توی کفش شهدا
عشق
آسمان را دریاب
هیئت حضرت علی اصغر(ع) روستای طولش -خلخال
جزتو
شوق اندیشه
ألا إنّ نصرالله قریب
من یک خبرنگارم ...
چ مثل چرت و پرت
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
زندگی
Manna
عبد عاشق
بانوی اسمانی
مصطفی
آشیانه سخن
راه های دور دل های نزدیکKH
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
پیروان ولایت
حرف آخر برای خداست...
وارثان شهدا
سیاه مشق های میم.صاد
ولایت عشق
قرآن مجید
دلنوشته های من
بهشت بهشتیان

داستان رنگ تعلق – قسمت ششم
- مامان ... از دست این روشنک، دفترم را پاره کرد. الهی بمیرم.

روشنک تازه راه افتاده بود.

- وای اسد جون، دلت می آید؟

- آره، اگر ایندفعه به کتاب هایم دست بزند می زنم توی سرش.

اسد از توجه مادر به روشنک به رویا فرو می رفت. خود را قهرمان مظلومی می یافت که مورد تحسین همگان قرار گرفته است. زنی با آغوش گشوده به سویش می دوید تا او را در بر بگیرد. در ابتدا این زن مادرش بود، ولی همچنان که اسد رشد می کرد، نقش مادر از چهره او پاک می شد و در نهایت جای خود را به جینالولو برجیدا داد.

تابستان و زمستان و بهار و پاییز با تانی می گذشتند. کوچه جلوی خانه شان اسفالت شد. همسایگان اندک اندک بیشتر شدند. اسد و بهرام و روشنک مثل ترتیزک رشد کردند و بزرگ شد. حتی قسط های پدر نیز تمام شد.



آنگاه سر و کله عمله و بنا در زمین کنار خانه شان که محل بازی او و بهرام و روشنک بود – که حالا شش ساله شده و مدام دنبال آن دو راه می افتاد – پیدا شد. مادرش خوشحال بود که ساخته شدن این زمین بایر در آبادی و امنیت کوچه تاثیر می گذارد.

روزی که خانواده آقای علی اکبر استاد، کارمند رادیو – فامیل دور مادربزرگ – به آن خانه نوساز اسباب کشی کردند اسد و بهرام و صد البته روشنک دم در ایستاده بودند و با دقت اثاثیه آن ها را که در مقایسه با وسایل زندگی اکثر مردم آن روزگار شیک و تر و تمیز بود تماشا می کردند.

مادربزرگ هم شلان شلان از راه رسید و به تماشا ایستاد. روشنک در حالی که اثاث را نشان می داد نظرات دیگران را به صدای بلند تکرار می کرد.

- اوه، یخچال هم دارند. مبل هایشان قرمز است. گرامافون هم دارند ....

او به لحن ملایم مادربزرگ که او می خواست آهسته تر صحبت کند توجه نداشت. روشنک حالا که بزرگ شده بود بیشتر رفتاری پسرانه و جاهل مآب از خود نشان می داد که به قول مادربزرگ از یک دختر قبیح بود. در تمام روزهای تابستان و جمعه های زمستان و سایر فصول، پا به پای اسد و بهرام در کوچه ول می گشت و با تمام پسران محله، که خوشبختانه تعدادشان اندک بود، دوست و همبازی بود. مادرشان همیشه موهای او را که به شدت فرفری با رنج و تعب و آه و فغان شانه می زد. دو قسمت می کرد و می بافت و روبان می بست. روبان ها اغلب قرمز، صورتی یا سفید بودند. هرگاه یک لنگه از روبان ها گم می شد هر دسته موی بافته دارای یک رنگ روبان می شد. مثلا صورتی و سفید. یا سفید و قرمز. روشنک اهمیتی نمی داد. به محض رها شدن از زیر دست مادرش جستی می زد و سر از حیاط یا کوچه در می آورد. موهای او هرگز از حد معینی بلندتر نمی شد. این خود برای اسد که به معجزه قیچی مامان بی توجه بود معمایی شده بود! موهای بافته روشنک همیشه و برخلاف موی سایر دختر بچه ها مثل چوب خشک در وسط هوا و به موازات زمین ایستاده بود. انگار میله ای فلزی از میان آن رد کرده بودند. دست ها و پاهایش لاغر بودند. خودش هم اغلب می خندید، یا به شیطنت یا از روی تمسخر.

معمولا شلوار و بلوز کرکی به تن داشت که مادربزرگ با هنر خیاطی ابتدایی خود برایش می دوخت. شلوار ها یا به دلیل آب رفتن یا به دلیل رشد سریع او تا بالای قوزک پاهای استخوانیش بودند. مادر عادت داشت دور کفش های کهنه را می برید و آنها را به صورت دمپایی درمی آورد.

روز اسباب کشی روشنک با این سر و وضع کنار اسد ایستاده و آفتابه مسی را که به میله چراغ خوراک پزی طناب پیچ شده بود با انگشت نشان می داد و از شدت خنده اشک از چشمانش جاری بود.

مادربزرگ که از آقای علی اکبر استاد خوشش نمی آمد، در چند کلمه بیوگرافی او را بی ملاحظه گفت. آقای استاد در کارگزینی اداره رادیو کار می کرد. شب ها زن بیچاره اش را کتک می زد و عصرها فکل کراوات می کرد و می رفت دنبال خوشگذرانی. روشنک با هیجان از مادربزرگ پرسید:

- شما او را دیده اید؟

- آره چند سال پیش.

- چه شکلی است؟ خیلی گنده است؟

فکر می کرد فقط آدم های گنده می توانند همسر خود را کتک بزنند.

- نه ولی خیلی اتو کشیده است. چهارشانه با قدی متوسط. سبیل هایش به این کلفتی است. از هر لنگه سبیلش یک استالین می چکد. زهره آدم آب می شود.

ولی سبیل های آقای استاد بیشتر به کلارک گیبل شبیه بود تا استالین. او کت و شلوار مرتبی می پوشید و هر وقت کراوات نمی زد یقه پیراهن را روی کت برمی گرداند. شیک پوشی بیش از حد او در سایرین احساس خفت برمی انگیخت. فقط وقتی که با همسرش از خانه خارج می شد – که بسیار به ندرت اتفاق می افتاد – معصومیت زن او در سرهم کردن لباس های ارزانقیمت و شلختگی ناآگاهانه او، تبختر و تفاخر آقای استاد را خدشه دار می کرد. مادربزرگ معتقد بود که آقای استاد سبیل به کت و کلفتی را بیشتر به این دلیل گذاشته که فاصله بیش از حد بین لب و بینی خود را بپوشاند. بچه ها نمی دانستند چرا زهره مادربزرگ از دیدن سبیل آقای استاد آب می شود چون استالین برای بچه ها موجود ناشناخته و مرموزی بود. ولی ترسناک نبود. و بزرگترین واقعه برای آن ها، نه شکست هیتلر در چند سال پیش بلکه اسباب کشی همسایه جدید به آن محله بود و مهم تر از آن این که این همسایه جدید یک پسر به نام ایرج داشت که تقریبا هم سن و سال اسد بود.

نخستین بار، وقتی به طور جدی با او روبه رو شدند که اسد و بهرام و روشنک لب جوی بدون آب نشسته بودند. اسد و بهرام مربع کوچکی روی زمین کنار دستشان کشیده و با چند سنگریزه دوزبازی می کردند. روشنک چانه را به کف دست ها و آرنج ها را به زانو تکیه داده با دقت تماشا می کرد. ایرج توپ به دست از خانه خارج شد. با کنجکاوی و تردید به آن ها نگاه کرد و جلو آمد. در سکوت به تماشا ایستاد. لباسش نسبت به لباس آن ها نوتر و شیک تر بود. مثل بهرام و اسد و روشنک از آن شلوارهای گلدار دوخته شده در خانه به تن نداشت، شلواری که کش آن شل شده باشد و باید مرتب بالا کشیده شود. بلکه یک کت و شلوار کهنه برق افتاده پوشیده یک جفت کفش قدیمی نیم تخت خورده به پا داشت. روی هم رفته لوس و ننر به نظر می رسید. در نشستن بر لب جوی آب تردید داشت و چون هیچکس به او تعارف نکرد، آهسته و با اکراه وارد جوی شد و کنار اسد نشست. کمی بعد با انگشت اشاره کرد و به اسد گفت:

- سنگت را بگذار اینجا.

اسد سنگش را همان جا گذاشت و باخت. روشنک پقی زد زیر خنده.

ایرج جزء گروه شد.

اسد و روشنک همیشه هم با هم دعوا نداشتند. شب ها موقع شام، وقتی که پدرشان رادیو را می گرفت تا به داستان های شب یا جانی دالر گوش کنند، آن دو هم ذوق زده و شیفته کنار سفره می نشستند و بقیه داستان را حدس می زدند و در گوش یکدیگر پچ پچ می کردند. یا ساعت ها مسابقه نقاشی می دادند. روشنک با شش مداد رنگی معجزه می کرد. عکس گماشته را می کشید، منظره می کشید. بخصوص در کشیدن دریا و قایقی بر روی آن استاد بود. در حالی که نه دریا و نه کشتی را جز در عکس ها ندیده بود.

نقاشی های اسد همیشه کج و کوله و مزخرف از آب در می آمدند. روزی روشنک عکس یک دختر اخمو با موهای دم اسبی را کشید و زیر آن فقط نوشت:

- دختر خاله بهرام.

اسد ابتدا یکه خورد. او از کجا بو برده بود که هروقت سر و کله دختر خاله بهرام پیدا می شود. دل در سینه اسد فرو می ریزد؟ بعد مثل پلنگ از جا پرید تا بر سر روشنک فرود آید، ولی او خنده کنان و فریاد کشان به حیاط دوید و به سنگر همیشگی خود پناه برد؛ به حوض آب که اگر اسد تا شب هم دور آن می چرخید نمی توانست روشنک را بگیرد. سال ها بعد، وقتی خیلی بزرگ تر شدند، روشنک تابلویی برای اسد کشید. عروسی در لباس سفید که موها را بالای سرش جمع کرده بود و می خندید و دندان های سفیدش برق می زدند.

زیبا ترین و دلچسب ترین لحظه های روز برای آن ها بعدازظهر ها بود. پس از ناهار بهرام و ایرج و اسد نیمی از راه را تا دبیرستان پیاده می رفتند و نیمی دیگر را با اتوبوس طی می کردند. در سکوت خواب آور بهار یا سرمای رخوت انگیز زمستان، از کوچه و خیابان عبور می کردند. از پنجره منازل صدای به هم خوردن لیوان و بشاق و رایحه غذاهای گوناگون به همراه نوای پیانوی مشیر همایون پشهردار – شاید انوشیروان روحانی، درست یادش نمی آمد – بیرون می آمد و آنان را به خلسه فرو می برد. دخترهای نیز یکی یکی یا دسته جمعی در همان مسیر می رفتند. اسد در حالی که تا بناگوش سرخ می شد، می کوشید مانع متلک گفتن ایرج و بهرام شود و از همان زمان به سر اسد ملقب شد.



ادامه دارد ...



برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی


ارسال شده در توسط سعید کریمی