"مرغ عشق (قسمت آخر)"
با دوستانمان قفس تازه را به اتاق پذیرایی بردیم و جلو قفس آنها گذاشتیم توی این قفس دو مرغ عشق زیبا بودند که از شادی الم شنگه ای راه انداخته بودند. این دانه ای بر می داشت و وسط منقار آن یکی می گذاشت، و آن یکی قطره آبی میان شکاف نکش می گرفت و در میان شکاف نک دیگری می ریخت. مرغ ها با هم آواز می خواندند و در تکرار ملودی ها، نظم زیبای خاصی را رعایت می کردند. اگر آن دو مرغ قدیمی نبودند فکر می کردیم که همه آن اتفاقات کابوسی بیش نبودند چون مرغ ها عین آن قدیمی ها بودند. این مرغ ها گذشته آن دو مرغ بودند.
زنم با چهره باز رو به پسرش کرد و خندان گفت: «می بینی مامان چقدر قشنگ می خونن؟«
پسرم شانه پراند انگار برایش مهم نبود «شاید اگر گوشت بخورم دیگه این جور رمانتیک نخونن«
پسرم بار دیگر با لجاجت گفت: «این حرف از نظر علمی چرته.«
هیچ کدام ما محل نگذاشتیم. به آواز پرنده ها گوش می دادیم. اما دیدیم که دارد یک اتفاق عجیب می افتد.
وسط آواز خوانی مرغ های عشق جدید دو مرغ عشق قدیمی همان صداهای زمخت زشت را از گلو در می آورند، همان صدای ساکسیفونی که لوله اش پر از تف است. صداها هر لحظه بلندتر می شدند. حالت آنها جوری بود که ما دیگر از آن نفرت نداشتیم. دلمان برای آنها، برای آنهایی که نمی دانستیم چه اسم تازه ای برایشان انتخاب کنیم می سوخت.
چشم های زنم پر از اشک شده بود: «بیچاره ها«
حتی دهان پسرم از تعجب باز مانده بود.
ناله ها بلندتر و بلندتر می شد کم کم صداشان داشت می گرفت.
اما همگی، من و زنم، و پسرمان، و دوستانمان، یک کلمه تشخیص می دادیم. یک کلمه قابل درک در زبان انسانی. انگار پرنده ها داشتند یک کلمه را تکرار می کردند. «چرا؟، چرا؟، چرا؟«
این بود. همین کلمه بود که همه ما تشخیص داده بودیم.
زنم و زن دوستم به گریه افتاده بودند.
من و دوستم غمگین ایستاده بودیم و به گلوهای ورم کرده و بی پر اما چاق و زشت پرنده ها نگاه می کردیم.
پسرم حالت حیرت زده ای را پیدا کرده بود.
وسط آواز آن دو مرغ زیبای تازه، اینها هی نالیدند. تازه ها می خواندند و قدیمی ها می نالیدند: «چرا؟ چرا؟، چرا» و با صدای زشت گرفته که اینک نه نفرت، که ترحم بر می انگیخت، هی نالیدند، هی نالیدند، تا اینکه خسته شدند و در سکوت شروع کردند به نفس نفس زدن.
* * *
نویسنده در داستان حضور دارد و توضیحی ساده از ماجرایی واقعی ارائه می کند. او قصد القای مفهومی تمثیلی را ندارد. بلکه با رئالیستی گزارشی نوعی مستند نگاری. داستان دو مرغ عشق را می گوید که تغییر هویت می دهند. انگار همه چیز در سطح ساختار داستان می گذرد نویسنده تعمد دارد که از توصیف یک ماجرای خانوادگی فراتر نرود ـ و با برداشتن مرز داستان و واقعیت، بر حقیقت نمایی اثر بیفزاید ـ اما ضمن بازگویی تغییر تدریجی مرغ ها، معنای متفاوتی سر بر می کشد که به داستان توجهی کتابی می بخشد و چهره پنهان آن را جلوه گر می کند. توفیق نویسنده ناشی از ساخت صحنه ای نمایشی برای ارائه عینی و بی طرفانه حادثه است.
می توان تغییر شکل و رفتار مرغ ها را نشانه ای از وضعیت پسر خانواده و راهی برای جلب توجه خواننده به اختلاف تربیتی ـ فرهنگی پدید آمده بین نسل اول و نسل دوم مهاجران دانست. در مکالمه مادر و پسر، جلوه ای از رابطه خصمانه مرغ ها دیده می شود، و یا جایی نویسنده پسر را به پرنده تشبیه می کند. «مثل آن موقع ها که این بچه ما هنوز کوچک بود و به زیبایی یک پرنده بود.«اما حالا تبدیل به کابوس پدر و مادر شده است.
اما باز گویی ماجرا، همچنین سبب تغییری درونی در نویسنده و همسرش و دوستان آنها می شود؛ پرده ای را از جلو چشمانشان کنار می زند و ذهنشان را به خود مشغول می کند. وقتی در پایان داستان مرغ های دقت آوری که دیگر مرغ عشق نیستند، ناله سر می دهند، لایه دیگری از امکانات داستان گشوده می شود تا مسئله هویت باختگی به غربت پرتاب شدگان را مطرح کند