"مرغ عشق (قسمت پنجم)"
پسرم با حالت جدی گفت: «انتظار داشتین بعد از خوردن چیز به اون خوشمزگی، گوشت، گوشت خام، حالا باز بیان این مزخرفاتو بخورن؟»
زنم رو به من کرد . گفت: «آره؟ راس می گه؟»
من با تعجب گفتم: «من نمی دونم»
«معلومه راس می گم. آخر این مزخرفات چیه؟»
پرنده ها به نوبت صدای وحشتناک ساکسیفون پر از تف را از گلو درآوردند، تو گویی داشتند حرف پسرمان را تأیید می کردند: «آره، آره»
زنم با حالت غمگین و در عین حال عصبانی گفت: «این همه پرنده خدا دونه می خورن، مزخرف می خورن؟»
«معلومه که مزخرف می خورن»
زنم انگار که مخاطبش جای دیگر و کس دیگر بود، همچنان که به پرنده ها نگاه می کرد گفت: «دونه می خورن و آواز می خونن.»
یکی از مرغ ها ساکسیفون پر از تفش را به صدا درآورد که شبیه یک ناله، یک زوره بود. بعد از او دومی هم همین کار را کرد.
«هیچ وقت هم از دونه بدشون نمی یاد. همون یه جور غذا هم براشون کافیه. آب و دونه بعدش: یک عالمه آواز و چهچهه.»
پسرم با ایمان یک دانشمند و، به نظرم کاملاً با صداقت، گفت: «واسه اینکه نمی دونن چیزای بهتری هم هست»
زنم در نهایت یأس به پسرش نگاه کرد. پسرما همچنان پیروزمندانه لبخند می زد.
زنم گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
«چه عرض کنم.»
«اگر غذا نخورن می میرن.»
پسرم گفت: و نخواهد خورد»
پسرم گفت: «و نخواهند خورد. این مزخرفات را نخواهند خورد.»
با همه ناراحتی که از وضعیت داشتم، از اینکه پسرم توانسته بود زمان آینده را به این خوبی در زبان فارسی به کار ببرد خوشحال شدم، اما چیزی نگفتم، چون هم برای زنم ناراحت بودم، هم اینکه نمی دانستم خوشحالی خودم را به چه کسی بگویم.
من به سرعت مراحل بعد از گفتن این امر را پیش خودم تصور کردم.
فرض کنید که من، بی توجه به همه چیز، خم می شدم و دهانم را به گوش زنم نزدیک می کردم (زنم قد خیل کوتاهی دارد) و آهسته به او می گفتم :«حواست هست چه قشنگ زمان آینده ساده رو به کار می برد.»
باید به شما بگویم که دستور زبان زنم، مثل 99 درصد مردم افتضاح است، اصطلاحاتش دیگر جای خود دارند. در نتیجه او که حواسش همچنان به پرنده هاست با ناراحتی به دماغش چین خواهد انداخت و خواهد گفت: «چی گفتی؟»
«زمان آینده ساده»
«چی هست؟»
«اِ....اِ ...یک جور زمانه»
و چون زنم در هیچ شرایطی فراموش نمی کند که همچنان باید دلربا باشد، به تقلید از ایتالیایی ها که هم عاشق خودشان بود، هم زبانشان، حتماً شانه هایش را بالا خواهد برد و خواهد گفت: "e be!"
«منظورم اینه که فارسی بچه مون بهتر شده.»
زنم، با تحقیر به من نگاه کرد و گفت: «چه ربطی به پرنده ها داره؟»
«هیچی، فقط می خواسم...»
مطمئنم که زنم رویش را از من بر می گرداند و به پرنده ها نگاه می کند. خوب حالا دیگر رویش با من و با هر چه روشنفکر بازتر شده است. او همه ما را تحقیر می کند و همه ما را آدم های منگ، غیر واقعی، و دست و پا چلفتی می داند.
در حالیکه به خودم لعنت می فرستادم از خیالات درآمدم و خودم گفتم: «گور پدر زمان آینده در همه زبانها»
زنم دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: «اگر مردن گناهش به گردن ماس.»
«شک نداشته باشین»
زنم، تسلیم شده و با تأسف گفت: « یه پرنده بد صدای زنده بهتر از یه پرنده مرده س.»
پسرم به بی حوصلگی گفت: «صدا چیه، ماما؟»
زنم با خستگی و بدون هیچ مقاومتی مثل یک مادر دلسوز گفت: «آواز پسرم، آواز خوش، آواز مرغ عشق این آواز مرغ عشق نیست.» آواز حیونیه که نه مرغ عشقه، نه کلاغه، نه کرکسه، نه هیچ، این صدای هیچه. « و پسرم چون دید که مادرش دیگر عصبانی نیس کمی نرم تر شد، اما باز حرف خودش را زد.
«این حرفا چیه مامان. این حرفا قدیمیه. خیلی سوسول و رمانتیک.» و مکث کرد.
من و زنم خسته تر و مأیوس تر از آن بودیم که اعتراض بکنیم.
پسرم باز ادامه داد و گفت: «عوضش نگاه کن چقدر قوی شدن. چه ماهیچه هایی پیدا کردن.»
زنم انگار که در عالم دیگری است، ادامه داد «بال های قشنگ؛ بال های زیبا.»
«بال های قشنگ چیه مامان؟»
چه بگوییم؟ ما دیگر هیچ حرفی با پسرمان نداشتیم.
وقتی پسرم تکه گوشت را جلو آنها گرفت، پرنده ها به جنب و جوش درآمدند. برای گرفتن تکه گوشت بزرگ تر با هم دعوا می کردند. پسرم هم قاه قاه می خندید.
ما رفتیم که نان و پنیرمان را بخوریم.
وقتی که دوستانمان از سفر برگشتند از دیدن پرنده های بی بال و پر و بی آواز خود حیرت کردند. ما همه قصه را برای آنها تعریف کردیم و صد بار از آنها معذرت خواستیم.
«این حرفا چیه. این وضع ما رو غمگین کرده.» و مکث کردند. بعد زن دوستم همچنان که با چشم های غمگین به پرنده ها نگاه می کرد گفت: «کاش مرده بودند.»
«زنم با موافقت کامل گفت : «کاش.»
اما فکر جالبی به ذهن دوستم آمد که به نظر ما محشر بود. من و زنم تعجب کرده بودیم که چرا تا آن موقع به فکر این راه حل نیفتاده بودیم.
ادامه دارد!