"مرغ عشق (قسمت چهارم)"
در دوسه روز اول با صدای آواز آنها بیدار می شدیم. و حداقل تا چند لحظه فکر می کردیم که روزهای عید است و ما در خانه روستایی مان، وسط باغمان، خوابیده ایم همان چند لحظه برای لذت بخش کردن زندگی پر ملال ما در غربت خوب بود. ما به همان چند لحظه قانع بودیم اما حالا چه؟ حالا با کابوس از خواب بیدار می شدیم صدای مقطع بم کریهی می شنیدیم و می ترسیدیم. سوء تفاهم نشود دنیا پر از موجوداتی است با صداهای خوش و ناخوش. اما هر چیز به جای خودش. ما می توانستیم بسیاری صداهای ناخوش را طبیعی بدانیم. اما اینها فرق می کردند اینها مرغ عشق بودند و فرض بر این بود که آواز خوش بخوانند.
واقعاً آرزو می کردیم که یک روز صبح از خواب بیدار شویم و ببینیم که هر دو پرنده مرده اند، اگر می مردند می توانستیم دروغی سر هم کنیم و به دوستانمان بگوییم که مثلاً ناخوش شدند و مردند و به جای آنها دو مرغ عشق دیگر می خریدیم. دو مرغ عشق، نه این دو کابوس، چه باید می کردیم؟ تنها راه حلی که به ذهن من رسید این بود که پیشنهاد کنم بار دیگر به رژیم غذایی سابق برگردیم، یعنی باز به آنها دانه بدهیم.
«این استدلال از نظر علمی منطقی نیست»
«مرده شور منطق تو و همه اینارو ببره»
و منظور زنم از «همه اینا غرب بود. پسرم با تحقیر به مادرش نگاه می کرد و گفت: «من دیگه با تو حرف نمی زنم، چون تو زن قدیمی و نادانی هستی. از علم هیچی نمی دونی. ولی باشه، با وجودی که از نظر علمی حرف شما چرته من قبول می کنم.»
و من این بار هیچ تلاشی برای اصلاح حرف او نکردم. دیگر خسته شده بودم و در عین حال می دانستم که این بار دیگر از من نمی پذیرفت و اصرار می کرد که همان کلمه بی ادبانه را به کار ببرد. چرت.
«چون منظور منو دقیقاً بیان می کنه.»
(توی آن هیر و بیر متوجه شدم که انگار فارسی بچه من بهتر شده است و به همین دلیل خوشحالی فراموشی آوری همه وجود مرا تسخیر کرد.)
پیش خودمان فکر می کردیم که در عرض سه چهار روز همه چیز درست می شود پرنده ها دیگر دانه می خورند، رنگ زیبای بال و پرشان به آنها بر می گردد؛ عضلات زمختشان آب می شوند و باز آن هیکل های تراشیده چشم های ما را نوازش می کنند، و آنها بار دیگر آواز می خوانند و با هر چهچهی که می زنند هیکل زیبایشان را، مثل ماریا کالاس، به بالا می کشند؛ باز گلوهای زیبایشان از ترانه پر می شود و ما بار دیگر به یاد باغ از دست رفته مان می افتیم.
شب، قبل از اینکه زنم ملافه را روی قفس آن ها بیندازد تا بخوابند (چون اگر تاریک نمی شد خوابشان نمی برد و ما عادت داشتیم که شب ها تا دیر وقت بیدار بمانیم) زنم با خوشحالی ظرف آب آنها را از آب تازه پر کرد، و ظرف دانه آنها را شست و یک مشت دانه تازه در آن ریخت. بعد به امید داشتن صبحی بهتر، مثل سه روز اول، و به آنها گفت: «شب بخیر، خوشگلای من، خوب بخوابین و خوابای طلایی ببینین»
و مثل آن موقع ها که این بچه ما هنوز کوچک بود و به زیبایی یک پرنده بود و موهای شلال خرمایی روشن بلندی داشت و صورتش عین فرشته ها بود که در موزه واتیکان دیده بود، به ایتالیایی اضافه کرد " sogin d’oro" (خواب های طلایی ببینید) درست عین همان موقعی که قبل از خواباندن بچه توی گوشش زمزمه می کرد، بعد قفس را با ملافه پوشاند و با خیال راحت رفت به تماشای سریال عربی خودش از ایستگاه تلویزیونی MBC پخش می شد نشست. بعد از آن هم حتی بدون عصبانیت، با من نشست و اخبار تلویزیون هلند را تماشا کرد و هیچ اعتراضی نکرد.
فردا صبح من و زنم با علاقه، و پسرمان با بی تفاوتی، زود از خواب بیدار شدیم و به سراغ قفس رفتیم.
ملافه را برداشتیم و به تماشای پرنده ها نشستیم.
مدتی گذشت.
لبخند روی لب های زنم خشک شد و رنگش پرید.
«پس چرا نمی خورن؟»
«حوصله داشته باش زن، تازه از خواب پا شدن.»
پسرم خنده تمسخرآمیزی کرد و با صدای «باس» گفت: «آره زن، اینا هم مثل باب هستن صبح زود صبحونشون نمی یاد. اول باید قهوه، آن هم قهوه سپرسو "شونو" بخورن و پیپشونو بکشن و بعد صبحونه بخورن.» همین طوری به علت بلوغ صدایش به حد کافی کلفت و زشت شده بود و لازم نبود از این اداها در بیاورد. زنم با حالت تحقیرآمیزی به او نگاه کرد. آن قدر مضطرب شده بود که حوصله نداشت با او جر و بحث کند پسرم پوزخندی زد و هر سه به قفس زل زدیم.
پرنده ها که حالا پف کرده و چاق شده بودند چند پر باقی مانده شان را تکان دادند و صدایی از گلوشان درآوردند که هیچ شباهتی به صدای پرنده مخصوصاً پرنده ای که تازه از خواب بیدار شده نداشت. بیشتر شبیه صدای ساکسیفونی بود که لوله اش پر از تف شده باشد.
پرنده های بی بال و پر هی منتظر شدند. لابد انتظار داشتند که باز از لای سیم ها تکه گوشتی برایشان به داخل بفرستیم. اما چون دیدند خبری نیست به طرف ظرف دانه رفتند. به داخل آن سرک کشیدند، بعد سرشان را بلند کردند مکث کردند بعد باز آمدند و تویش نگاه کردند بعد کنار کشیدند. به طرف پیاله آب رفتند. آب خوردند و باز کنار کشیدند.
آثار نگرانی روی چهره زنم آشکار تر شد شده بود. راستش من هم نگران شده بودم و در عوض پسر مزخرفمان پیروزمندانه لبخند می زد.
زنم همان طور که نگاه نگرانش را به آنها دوخته بود،گفت: «پس چرا نمی خورن؟»
من واقعاً نمی دانستم. «ها؟ چرا نمی خورن؟»
«والله چه عرض کنم.»
ادامه دارد!