"مرغ عشق (قسمت اول)"
زنم گفته «ممکنه بمیرن»
پسرم گفت: «از نظر علمی این حرف چرته.»
برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز حرف زدن نیست «بگو این حرف درستی نیست.»
پسرم به حالت حق به جانبی گفت: «همون»
«نه، این همون نیست باباجان، چرته، بی ادبانه س. آدم این طوری با مادرش حرف نمی زنه.»
«منظورم همونه» و مکث کرد. بعد با حالت حق به جانبی، اما معصومانه، گفت: «خوب اون طوری هم هست؛ چرت هم هست.»
فایده نداشت. اگر اصرار می کردم درست نتیجه عکس می گرفت.
معلم راهنمای بچه ها، که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچه هایی است که دوران بلوغ سختی را از سر می گذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست می گفت: یک بچه نا آرام، بی شیله و جوشی. ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم، چرا بودم اما هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرفشان «چرت» است.
به خودم گفتم: «من ر... به سیستم غربی، ر... به روان شناسی غربی.»
اما این حرف، تأثیری روی طرز حرف زدن بچه ما نداشت. اگر اصرار میکردم و می گفتم که آن طور حرف زدن درست نیست، زیان درازتر می شد.
حالا تقریباً یک سالی است که تکلیفم را با خودم روشن کرده ام: با این مهاجرت نحس، من نه تنها وطنم، که دو تا بچه هایم را هم از دست داده ام.
از موقعی که معلم راهنمای پسرم آن نصیحت را به ما کرد سه سال می گذرد، پسرم حالا سال سوم VWO1 است و طرز حرف زدنش هر روز بدتر می شود، طرز حرف زدنش فرق نمی کند ، چه فارسی باشد، چه هلندی. هلندی را صدبار بهتر از فارسی حرف می زند؛ به صد جور لهجه حرف می زند. این، خوب طبیعی است؛ مثل من که از موقعی که هفت ساله شده بودم و به مدرسه فارسی زبانان رفته بودم فارسی ام روز به روز بهتر از عربی شده بود. این طبیعی است اما طرز حرف زدنم فرقی نکرده بود. به پدر و مادرم نمی گفتم «چرت» می گویند نه به فارسی نه به عربی. من اعتقادی به حرف معلم راهنمای پسرم نداشتم. به نظرم آن رفتار به طبیعت بچه من ربطی نداشت؛ محصول زندگی توی این مملکت بود. « به نظر معلم ما کلمه "چرت" هیچ اشکالی نداره اگر یه چیزی واقعاً چرت باشه.»
باز پیش خودم گفتم: ر... به معلم تو و ر... به سیستم آموزش غربی و مخصوصاً هلندی.»
در عین حال پسرم برای اینکه به ما بفهماند که منظورش توهین نبوده گفت: «از نظر علمی غلطه»
زنم با حالت افسرده ای گفت: «مادر جون، پرنده ها که مال ما نیستن؛ مال مردُمن. اگر بلایی سرشون بیاد باید به جفت دیگه واسشون بخریم.»
« از نظر علمی هیچی شون نمیشه»
سه روز پیش دوستان ما دو مرغ عشقشان را آورده بودند تا آنها را برای مدتی پیش ما به امانت بگذارند. مرغ ها توی قفس بودند و دوستان هم برای گذراندن ایام تعطیل کریسمس و دیدن اقوام و خویشاوندان خود داشتند به کویت می رفتند. البته آنها مسیحی نبودند. اما مجبور بودند از قوانین این این کشور مسیحی تبعیت کنند برای عید نوروز حتی یک روز هم تعطیل نداشتند.
برای کم کردن دردسر ما زن خانه دانه برای سه ماهشان گذاشته بود، در حالیکه آنها داشتند فقط برای یک ماه به مسافرت می رفتند.
حادثه در روز سوم شروع شد.
داشتیم نهار می خوردیم که سر و صدای پرنده ها یکهو به آسمان رفت.
زنم با بی حوصلگی گفت: «عجب گرفتار شدیم!»
که یک باره پسرم گفت: «بذار ببینم شاید دلشون می خواد از غذای ما بخورن.»
برای نهار، قرمه سبزی باقیمانده از غذای دیروز داشتیم. نهار ما معمولاً باقیمانده شام شب قبلمان است.
پسرم نک قاشق را توی خورشت فرو برد و مقداری سبزی و یک دانه لوبیا با قاشق برداشت و از جایش بلند شد. داشت به طرف قفس می رفت که زنم گفت: «مادر جون اینکارو نکن»
«چه اشکالی داره؟»
«شاید براشون خوب نباشه.»
«از نظر علمی حرف چرتیه»
گفتم: «حرف نادرستیه»
پسرم تکرار کرد: «حرف نادرستیه» و صاف به طرف قفس رفت و نک قاشق را از درز بین سیم های قفس فرو برد.
در چند ماه گذشته آن قدر با پسرمان دعوا کرده بودیم و از طرف او آن قدر لجاجت دیده بودیم اعصاب ما داغان شده بود که دیگر حوصله اعتراض جدی نداشتیم. راستش تیغمان هم دیگر نمی برید من که پدرش بودم یا باید او را از خانه بیرون می انداختم (که مادرش نمی گذاشت اگر چه خودش، پسرم، بی میل نبود) یا باید دندان روی جگر می گذاشتیم و هیچ نمی گفتم.
مرغ آبی آمد طرف قاشق. اول به آن نگاه کرد بعد سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. انگار داشت فکر می کرد و به خودش می گفت: «بذار ببینم.» بعد نک کوچکی زد.
پسرم خندید
باز نک زد. این بار محکم تر و پشت بندش یک نک دیگر.
بعد مرغ سبز آمد جلو و شروع کرد به نک زدن. در یک چشم به هم زدن تکه های کوچک تر سبزی را خوردند. بعد که نوبت لوبیا شد هر دو آرام به آن نک زدند تا تمام شد.
وقتی همه را خوردند پسرم باز به طرف بشقاب آمد و این بار قاشق را تقربیاً پر کرد.
«مادر جون، بسه دیگه. همون نصفه قاشق بسشونه.»
دهان گشاد پسرم به لبخند باز شد: «خوششون اومده، مگر نمی بینی؟»
»دلیل نمی شه مادر.»
«هیچ طوریشون نمی شه.» قاشق را از لای درز سیم های قفس فرو برد.
پرنده ها هم تند تند شروع کردند به نک زدن.
زنم به زور جلو فریاد خودش را گرفت، و من با کمال میل آرزو کردم که این پسر هم هر چه زودتر هجده ساله بشود و از پیش ما برود. گم شود.
ادامه دارد!