داستان رنگ تعلق – قسمت آخر
نردبام که به دقت عکس را تماشا می کرد گفت:
- عجب عوض شده! یک خانم کامل. یک سوم وزن خانم سابق بنده را دارد.
استالین در سکوت به عکس نگاه کرد و چیزی نگفت ولی چهره اش سرخ شد. سر اسد تا میان بشقاب چلوکباب فرو رفته و چند قاشق آخر را می بلعید. قیافه اش چرک آلودتر و مفلوک تر از دو نفر دیگر بود. آن سه جوان پر شور و شر، سه پیرمرد مفنگی از آب درآمده بودند که به درد نیمکت های پارک می خوردند.
نردبام کیف پول خود را بیرون کشید تا پول میز را حساب کند. استالین مچ را محکم گرفت.
- ادا در نیاور.
اسد هم دست به جیب برد. ایرج با دست دیگر دست او را هم محکم گرفت.
- تو هم لوس نشو سر اسد. جدی بهم برمی خوره.
- آخر چرا تو؟
- من؟! نه، من نه، قرار بود دونگی حساب کنیم.
پول را روی میز گذاشتند. صاحب رستوران به مرد جوانی که گویا پسرش بود اشاره کرد. بشقاب محتوی پول به سرعت به سوی دخل به پرواز درآمد.
استالین به خود جرات داد و پرسید:
- تقصیر کدامتان بود؟ چرا جدا شدید؟ زن خوبی نبود؟
- چرا. بهترین زنی بود که ممکن است در زندگی یک مرد آفتابی شود.
دوستانش حیرت زده به او خیره شدند و منتظر شنیدن دلیل طلاق بودند. اسد سیگاری آتش زد و سر به زیر انداخت. برای یک مرد جا افتاده محترم شایسته نیست که کسی اشکهایش را ببیند.
- تقصیر من بود. من که با او نرفتم. رفت ویزا بگیرد. می خواست برود پسرمان را ببیند. پنج سال بود که او را ندیده بودیم.
- خوب؟!
- هواپیمایش را با موشک زدند.
ایرج و بهرام لبه میز را با دو دست محکم گرفتند. پیشانی ایرج از دانه های عرق خیس شد. بهرام لب زیرین را به شدت بین دندان ها فشرد. صاحب رستوران زیر چشمی مراقب آنان بود. این دیدار دوستانه بدون شک دیگر لطف سابق خود را نداشت. پچ پچ هایی رد و بدل شد که مفهمومی نداشت. اسد گفت:
- بر فرس تندباد هر که ترا دید گفت، باد کجا می برد برگ گل یاس را.
لازم نبود برای آن دو توضیح دهد که این نوشته سنگ قبر فروز است.
استالین به پنجره خیره شد تا اشک های خود را پنهان کند. نردبام بی خود دستور چای داد و نخورد. آنگاه، هم او که واقع بین تر بود سکوت را شکست و من من کنان عذر خواست و تسلیت گفت و با تظاهر به خویشتنداری و تسلط بر نفس گفت:
- باز جای شکرش باقی است که پسرت، یادگار فروز، از آب و گل درآمده و موفق است.
- موفق که هست. ولی بعد از آن جریان با من سرسنگین است. خوب حق هم دارد ....
نفسی تازه کرد تا بتواند صحبت را ادامه دهد. یاد آن واقعه هنوز هم مثل پتک بر مغز و قلبش ضربه می زد.
- .... بله، حق دارد. نمی توانستم به او بگویم زن می گیرم. به امیر زنگ زدم. در همان ایالتی زندگی می کرد که مهران درس می خواند. خواهش کردم جریان را برایش بگوید. گفت مرا معذور کن. همان خبر مرگ مادرش را که به او دادم برای هفت پشتم کافیست. بعد، یک روز مهران زنگ می زند. من منزل نبودم. مهری گوشی را برمی دارد. مهران می پرسد شما؟ مهری می گوید من خانم ظریف پور هستم. مهران مکثی می کند و می گوید، مبارک باشد. و گوشی را می گذارد.
تمام بدنش در تلاشی شرمسارانه برای بیان داستان، از عرق خیس بود. ولی باید توضیح می داد. دلش می خواست لااقل دوستانش درکش کنند. ادامه داد:
- توی این سن و سال تنهایی خیلی سخت است.
نردبام پرسید:
- چند سال بعد زن گرفتی؟
- ده ماه بعد.
ایرج پوزخند تلخی زد و گفت:
- زود از عزا درآمدی.
مهران هم عین همین جمله را به عمویش گفته بود. باز بهرام پا در میانی کرد.
- اصلا بحث را عوض کنیم. راستی نگفتی روشنک چطور است؟ او کجاست؟
- روشنک؟ مگر نگفتم؟ او هم توی همان هواپیما بود. یادت نیست؟ آن دو همیشه به هم چسبیده بودند.
استالین آرنج بر میز نهاد و سر خود را بر آن تکیه داد. نردبام دستمالی بیرون کشید و به بهانه پاک کردن پیشانی اشک خود را هم پاک کرد. پس از سکوتی طولانی نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند و پرسید:
- برای او چه نوشتی؟
- بیچاره روشنک. او اصلا پیدا نشد.
استالین سر بلند کرد و پرسید:
- پیدا نشد؟
- نه. اگر از بالای خلیج فارس رد شدید یک فاتحه ای برایش بخوانید.
هر یک سیگاری آتش زدند. هر سه جدی و تلخ شده بودند. رستوران کم کم خلوت شده بود. آن ها احوال پدر و مادر اسد را نپرسیدند. این دیگر پرسیدن نداشت. عاقبت نردبام آهی کشید و از جا بلند شد. از پله های رستوران پایین رفتند، صاحب رستوران به قد تواضع کرد. در خیابان سر اسد، متاسف از این که روزی را که باید به شادی می گذشت این گونه خراب کرده بود، خواست حرفی بزند اما موضوعی پیدا نکرد. و بی مناسبت گفت:
- این جوانک که در رستوران خدمت می کرد، عجب قیافه آشنایی داشت!
استالین شانه بالا انداخت و بهرام مودبانه لبخند زد. سر خیابان با یکدیگر دست دادند و اظهار اشتیاق کردند که هر چه زودتر دوباره دور هم جمع شوند. ولی هر سه می دانستند دروغ می گویند.
بهرام از سمت راست می رفت. اسد فاصله زیادی تا خانه نداشت. باید باز به آن خانه باز می گشت و مجازات ازدواج با مهری را تحمل می کرد. ایرج آنقدر گیج شده بود که دیگر نمی دانست از کجا باید برود. ولی عاقبت راهی پیدا می کرد. هر سه از این که دنیایی که روزگاری شاد، سر سبز و پر طراوت بود، اینک به سرعت در طشت خون و آتش فرو می رفت پکر بودند. و هر سه غمگین و بی حوصله به خانه می رفتند. جوانان شادابی که زندگی را باخته بودند. فکر هر سه مشغول تر از آن بود که به شباهت پسر جوانی که در رستوران کار می کرد با صاحب رستوران فکر کنند. اما صاحب رستوران، چنان که لازمه شغل اوست دقیق و باهوش بود و حواس بجایی داشت. او هر سه را در همان نظر اول شناخته بود، ولی به زحمت جلوی خود را گرفته بود تا سر میز آن ها نرود و صمیمانه در آغوشششان نکشد. زیرا ( غلام ) مقتصد و زرنگ بود و به خوبی می دانست اگر اینکار را بکند دیگر نمی تواند پول میز آنان را حساب کند!
پایان ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی