داستان رنگ تعلق – قسمت دهم
اسد فقط به همین اکتفا کرد که مودبانه بگوید نام خانم بدرالزمان را شنیده ولی هرگز او را ندیده است و البته نگفت که مادربزرگش حاضر نبود پا به خانه بدرالزمان بگذارد و همیشه می گفت شوهر بدرالزمان از آن نزول خورهای قهار است که لقمه اش حرام است و نمکش آدم را می سوزاند. ایرج همچنان داد سخن می داد:
- البته حالا دیگر بچه ها از آب و گل درآمده اند. پسر بزرگم یک بنگاه حسابی دارد. می دانید که! مثلا خرید و فروش اتومبیل می کند. وضع روبه راهی دارد. نردبام به جان تو پول راحت می خواهی؟ دلالی اتومبیل! حالا خیالم راحت است که این یکی دیگر مجبور نیست مثل من ازدواج مصلحتی بکند.
اسد متوجه شد که ایرج سبیل های پرپشت خود را تراشیده است. نردبام خندید و پرسید:
- حالا بگو ببینم عاشق کی بودی؟
- فروز.
نردبام به قهقه خندید و استالین مثل یک پسر تازه بالغ سرخ شد. و برای این که بحث را عوض کند تکه ای کباب کوبیده در بشقاب نردبام گذاشت.
- بخور جانم که خیلی جا داری.
نردبام با خوش رویی همیشگی رو به اسد کرد.
- خوب سر اسد، خیلی ساکت نشسته ای، بگو ببینم، زن من گرفته ای یا نه؟
اسد مختصر و مفید گفت:
- آره.
استالین خندید.
- بابا تو هم دیگر چه چیزهایی می پرسی؟! سر بودن که منافاتی با زن گرفتن ندارد.
قلب اسد می تپید و نمی خواست موضوع را دنبال کند، بخصوص حالا که سالگرد نزدیک می شد. با این همه نردبام ول کن نبود.
- خوب اسم سرکار خانم سر اسد؟
- مهری.
لحنش تلخ و بی حوصله بود.
- خوب، خوب. بچه مچه چندتا؟
- یک پسر.
استالین گفت:
- ب ... ه ... اه .... مورس که نمی زنی. درست بگو ببینم زنت چطوره؟ پسرت چی خوانده. ناخوشی؟ خوشی؟ چه مرگته؟
درد و سنگینی دست چپ اسد شروع شد. ولی به روی خود نیاورد و گفت:
- عرض کنم به حضورتان من خودم یک پسر دارم. همسرم هم از شوهر اولش دو تا دختر دارد که خوشبختانه هر دو را شوهر داده. هر دو هم مثل مادرشان عفریته هستند.
قاشق در دهان نردبام خشک شد. استالین هم با تعجب به جلو خم شد و چیزی نمانده بود که شیشه خالی نوشابه را واژگون کند. صاحب رستوران که پشت دخل نشسته بود از دور مراقب آن ها بود. اسد گفت:
- اینجور مثل برق زده ها به من نگاه نکنید. همه متوجه می شوند.
ایرج گفت:
- که این طور!
نردبام خواست موضوع را عادی جلوه دهد و پرسید:
- پسرت کجاست؟ چه خوانده؟ چکار می کند؟
اسد با یاد پسرش جان تازه ای گرفت و سر را با غرور بالا گرفت. در حالی که عکس مهران را از جیب پیراهن و از روی قلب خود بیرون می کشید و به دست او می داد گفت:
- در آمریکا درس خوانده. دکترای مدیریت بازرگانی دارد.
نردبام عکس او را گرفت و با تحسین نگاه کرد.
- جوان خوش قیافه ای است.
و عکس را به دست ایرج داد. ایرج هم نظری به عکس انداخت و با شوخ طبعی آهی به نشانه آرامش خاطر کشید.
- راست می گوید. خیالم راحت شد. خوشبختانه به خودت نرفته.
هر سه مثل دوران نوجوانی به صدای بلند خندیدند. صاحب رستوران هم نگاهی به آنان انداخت و لبخند زد. اسد با عشقی عمیق و افتخاری پدرانه گفت:
- واقعا پسر با استعدادی است.
باز ایرج متلک پراند.
- پس اصلا به خودت نرفته.
و دوباره خندیدند. بهرام پرسید:
- در کدام ایالت زندگی می کند؟ کجا کار می کند؟
- نیویورک. در کمرکش یک ساختمان بلند. در ... اسمش یادم رفته. در ... ما ... ها ... ماتاها؟
چشمان اسد از فرط شادی و محبت برق می زدند. بهرام گفت:
- می دانم کجا را می گویی. مانهاتان. بسیار خوب و عالی است، بهت تبریک می گویم.
ایرج دنباله حرف او را گرفت.
- خدا قسمت کند سه تایی برویم دیدن آقا پسر اسد.
اسد عکس پسرش را دوباره در جیب چپ پیراهن و روی قلب خود جا داد و به عادت همیشگی ضربه ملایمی روی آن زد. گویی بر شانه پسر خود می نوازد.
هنوز چند لقمه ای صرف نشده بود که استالین باز موضوعی را که اسد از مطرح شدن آن می ترسید با سماجت پیش کشید.
- بقیه سرگذشتت را می گویی یا نه؟ خوش هستی یا ناخوشی؟
دوباره زنگار غم نگاه اسد را تیره کرد و مختصر و مفید گفت:
- ناخوش ناخوش.
ایرج گفت:
- به! سه یار دبستانی را ببین. یکی از یکی تو زردتر از آب درآمده اند.
صاحب رستوران که موهای خود را به رنگ شرابی در آورده بود متوجه مشتری ای که سالن را ترک می کرد. نیم خیز شد و دست بر سینه نهاد و متواضعانه و مودبانه خداحافظی کرد. نردبام با صدای آهسته تری پرسید:
- حالا چرا تو با یک خانم بیوه ازدواج کردی؟
آنقدر با هم صمیمی بودند که به خود اجازه دهد چنین پرسشی را مطرح کند. یا دست کم خودش اینطور تصور می کرد. اسد خیال هر دو را راحت کرد.
- ازدواج دومم است.
هر دو دوستش نفس راحتی کشیدند و به پشتی صندلی تکیه دادند.
- که اینطور.
پس از مدتی سکوت استالین با احتیاط پرسید:
- اسد، خانم اولت کی بود؟
- فروز.
دوباره قاشق نردبام در میان زمین و هوا خشکید. استالین بی هوا لیوان خود را محکم روی میز کوبید و صدای تق بلند شد. نردبام پا روی پا انداخت. زانویش به زیر میز خورد و پارچ آب جرنگ صدا کرد. صاحب رستوران با نگرانی یک مدیر مقتصد متوجه میز آن ها بود. ایرج و بهرام متحیرانه آه کشیدند و تند و در هم نه تنها ابراز تعجب کردند بلکه از صحبت های قبلی خود در مورد فروز عذر خواستند. اسد سر به زیر انداخته تند تند چلوکبابش را می خورد بدون آن که مزه آن را بفهمد. دیدار دوستان دوران گذشته فقط درد را در او زنده کرده بود. تسکینی در کار نبود. دلش می خواست به خیابان بدود و مثل ماهی در میان دریای دود و اتومبیل ها گم شود ولی کمی دیر شده بود. نردبام پرسید:
- چطور شد که با فروز ازدواج کردی؟
- آب کوزه را به من دادند. مادرم گفت آب در کوزه و مه تشنه لبان می گردیم. خودم فروز را نمی خواستم. ایرج از محله ما رفته بود، تو در آمریکا بودی. من هم دلم می خواست یک زن استثنایی بگیرم و با خود به محله بیاورم و چشم همه را خیره کنم. روشنک مثل دوالپا به من چسبیده بود و مدام در گوشم می خواند که فروز، فروز. مادرم می گفت یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم! بعد یک روز مانده به اسباب کشی ما از آن محله، فروز که زاغ سیاه مرا چوب زده بود، توی کوچه جلوی رویم سبز شد. همانطور کج کج، مثل خرچنگ. آمد کنارم و خیلی راحت یک نامه عاشقانه کف دستم گذاشت. دختر زرنگی بود. همیشه سمج بود. بعدها گفت که نامه را از روی یکی از رمان هایی که استالین به او داده بود رونویسی کرده بود. به همین راحتی. بعد با هم عروسی کردیم.
اسد عکسی از کیف پولش بیرون کشید. عکس فروز بود در لباس عروسی. فروز با چهره ملیح و معصوم و چشمان درشت براق به دوربین نگاه می کرد. موها را بالای سر جمع کرده بود. هنوز هم روی پیشانی چتری داشت. یقه سفید لباسش باز بود و پوست تیره اش در برابر آن جلوه خاصی داشت. از ته دل می خندید و دندان های سفید و مرتبش نمایان بودند. کمر باریک و هیکل ظریفش خیره کننده بود.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی