تبلیغات کلیکی کارت شارژ به قیمت دولتی و نمایندگی ایرانسل و همراه اول
داستان رنگ تعلق – قسمت نهم - گروه اینترنتی جرقه ایرانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گروه اینترنتی جرقه ایرانی


سکه دولت عشق
اشعار و گفتار
عاشق آسمونی
زبان آموزی
به یاد دوست
قاصدک
لحظه های آبی
آج
زندگی عاقلانه
پرواز
>> لــبــخــنــد قـــلـــم <<
پژواک
در انتظار آفتاب
شعله ی آواز
انتظار
ترانه های دیگر
upturn یعنی تغییر مطلوب
سیب سرخ
ترنم یاس
عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال
زندگی بی ترانه...
جزین
جزیره علم
خداجونم
همنشین
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
**دختر بهار**
لیلای بی مجنون
قاصدک
عشق سرخ من
اظهرالمن الشمس
شعر! ؟ نه . . . . دلنوشته
هر چی که بخوای
ایران
آفتاب گردون
ان سالهای دوست داشتنی
اقتصاد بدون یارانه
RAYANCHOUB
کلبه
شعر
موعود هادی
افسونگر

جوان ایرانی
hamidsportcars
قیدار شهر جد پیامبراسلام
سکوت خیس
عصر پادشاهان
منتظرظهور
مصطفی قلیزاده علیار
سایه
سرچشمه ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید
چم مهر
آرمان نوین
شقایقهای کالپوش
معلم و تدریس خصوصی در قم
وصل دوست
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
چند لقمه حرف حساب
دل نوشته های یک دختر شهید
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سکوت ابدی
شاعرانه
حامل نور ...
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بلوچستان
هم نفس
choobak33
وب نوشته مهدی میانجی
حسن آباد جرقویه علیا
حقوقی و فقهی
چلچراغ شهادت
اطلاعات علمی+تفریح+ترفند+دانلود+کلیپ+آموزش
KING OF BLACK
اشک شور
استان قدس
پرپر
دلتنگی ها
اتاق دلتنگی
علی داودی
پاتوقی برای ایرونی ها
کلبه تنهایی
بحرین پاره تن ایران است
نغمه ی عاشقی
ادبیات و فرهنگ
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
رنگین کمان
صداقت و راست گویی
خاک
روز سبزگی
همه چیز آماده دانلود . . . دانلود رایگان بازی و نرم افزار
سخن آشنا
سیب سبز
فروش وپخش لوازم خانگی
فریاد بی صدا
جوانمردى
شوروشعور عشق
ermia............
ندای دریا
جور وا جور
دفاع نیوز (جانم فدای رهبر)
خرید و فروش ضایعات آهن
+O
حباب خیال
شب و تنهایی عشق
عکس های زیبا
ستارگان دوکوهه
بـــــــــاغ آرزوهــــــــــا = Garden of Dreams
برترین لحظه ها
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
ضیافت
طنین تمدن اسلامی
گیاه پزشکی 92
BABAK 1992
آوای قلبها...
اسلام چیست؟
آرشیوی متنوع از مسائل روزمره
@@@نصرت@@@
سفیر دوستی
آذربایجان
زورق عشق
تنهایی......!!!!!!
ثانیه های خسته
مرد تنهای شب
گل و منظره
دیار من دشتستان- بُنار آبشیرین
ستاره
قاری عشق
جـــیرفـــت زیـبا ( استان کرمان جنوبی)
خاطرات دکتر بالتازار
پروانگی
کودک ونوجوان
آوای روستا
دل نوشته های دینی
ایوون رویا
farzad almasi

معیار عدل
امام زمان
کمالو مجید
پرسپولیس قهرمان
آیا عشق به همین معنی است؟
وب سایت شخصی مهران حداد__M.Hadad personal website
سکوتی پرازصدا
آمنه قصاب
.: شهر عشق :.
منادی معرفت
88783
سردار بی سنگر
سکوت سبز
کلارآباد دات کام
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
مهاجران
نظام صنفی کشاورزی ساوجبلاغ
بادصبا
حامیان دکتر محمد باقر قالیباف
معارف _ ادبیات
یاربسیجی
بود نبود
طریق یار
فرق بین عشق و دوست داشتن
ایران اسلامی
...::بست-70..:: بهترین های روز

گوناگون تر از گوناگون
my love
شعر عاشقانه
Har chi delet mikhad
رباتیک
ما تا آخرایستاده ایم
روستای چشام
جـــــــــــــــــــــــــذاب
گیسو کمند
بیا تو ج‍‍‍ـــوان +دانلود صلواتی+کلیپ +اسرارموفقیت+ازدواج
کارشناس مدیریت دولتی
..:: رهگذر ::..
کاسل
دنیای کامپیوتر و شبکه
$$دوست$$
عکس های عاشقانه
چینش ثانیه ها
بچه ها من تنهام!!!کمک
شیخا
همدلی از همزبونی بهتره ...
مهاجر
سالار
یا مهدی (عج)
مطالب جالب
واژه های انتظار
امید مهربانی
منطقه آزاد
احمد چاله پی
ان شاء الله
******ali pishtaz******
همسردوم
هگمتانه
(حضرت فاطمه)
ابـــــــــــرار
تاریخچه های تلفیقی محمدمبین احسانی نیا
عشق گمشده
علمدارمظلوم
نور اهلبیت (ع)
ستاره سهیل
مسجد امام رضا(ع) سمیرم
یادداشتهای من
آسمان آبی جندابه
صادق جان
گروه باستانشناسی
عطر یاس
صدای شهید
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
*bad boy*
تنها
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
در ساحت اندیشه
غزل عشق
زبان انگلیسی
پارسی نامه
مژده ی فتح...
واقعه
یاد داشتهای من
درددل
آموزشی - مذهبی
شبح سیاه
جوجولی
مقلدان علمدار
آموزشی- روانشناسی
خلیج همیشه فارس pearsian Gulf
راهیان
حرف های تنهایی
بچه های خدا
درس های زندگی
قافیه باران
هدهد
دبستان هوشمند
گل آفتابگردون وبچه هایش
دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
من.تو.خدا
black boy
صدای دل...
حرم الشهدا
دل شکسته
برو تا راحت شی
شهیدشاعری
کبوتر حرم
welcome to my profile
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
یک قدم تا رهایی
طراوت باران
سعادت نامه
کٌلٌنا عباسِکِ یا زینب
قدرت کلمات
امپراتور
کلبه تنهایی
من الغریب الی الحبیب
دانلود هر چی بخوایی...
نور
تروریست
**عاشقانه ها**

مینای دل
داستان های من
friend weblog
سیاسی
زندگی شیرین
صدای سکوت
بنفشه ی صحرا
پا توی کفش شهدا
عشق
آسمان را دریاب
هیئت حضرت علی اصغر(ع) روستای طولش -خلخال
جزتو
شوق اندیشه
ألا إنّ نصرالله قریب
من یک خبرنگارم ...
چ مثل چرت و پرت
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
زندگی
Manna
عبد عاشق
بانوی اسمانی
مصطفی
آشیانه سخن
راه های دور دل های نزدیکKH
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
پیروان ولایت
حرف آخر برای خداست...
وارثان شهدا
سیاه مشق های میم.صاد
ولایت عشق
قرآن مجید
دلنوشته های من
بهشت بهشتیان

داستان رنگ تعلق – قسمت نهم



اسد که در زنده کردن خاطره های گذشته هرگز از این مرز فراتر نمی رفت از جا برخاست تا لباس بپوشد. کت و شلوار که اصلا حوصله نداشت بپوشد. به علاوه هیچ یادش نمی آمد تنها کراواتی را که دارد کدام گوشه کمد انداخته است. همان لباس همیشگی را پوشید. به ساعتش نگاه کرد. دیر نشده بود. تا رستوران چند دقیقه بیشتر راه نبود. می توانست پیاده در عرض ده دقیقه به آنجا برسد. در برابر آیینه به خود نگریست.

دنبال اسد سال های گذشته می گشت. رفته بود! با نظری انتقاد آمیز خود را برانداز کرد. چند رشته موی سفید باقی مانده بود که آنها را شانه کرد. یقه پیراهنش تمیز نبود. ولی او ندیده گرفت. همسرش مهری چندان بی ربط نمی گفت امروز اسد حقه ای زیر سر داشت. خاطره بازیافتن استالین هم خالی از لطف نبود و می توانست سرگرمش کند.

در صف شیر با کیف توری سفید محتوی شیشه های خالی ایستاده بود تا ماموریت محوله از طرف همسرش را انجام دهد. صف شیر طولانی بود و اسد خسته بر لب جوی آب نشست، مرد نسبتا چاق و چهارشانه ای که می شد موهای سپید سرش را دانه دانه شمرد سلانه سلانه و شیشه به دست از سمت مقابل ظاهر شد. او در صف خانم ها که تعدادشان – بر خلاف تصور رایج که معمولا خانم خانه دار را مسئول خرید برنج و سبزی و شیر می دانند – کمتر از آقایان بود، ایستاد. زن جوانی که بلافاصله بعد از او از راه رسیده بود به او تذکر داد که در صف مخصوص خانم ها ایستاده. زنان دیگر و حتی مردان هم که دنبال بهانه ای برای جار و جنجال بودند به حمایت از آن زبان به اعتراض گشودند. مردک، در حالی که با بی میلی جای خود را عوض می کرد، نگاهی به تعداد انگشت شمار خانم ها و نگاه دیگری به صف طویل آقایان انداخت و گفت:

- ببخشید. خبر نداشتم صف زن و مرد جداست.

و در حالی که به سوی صف آقایان می آمد با شوخ طبعی افزود:

- البته بنده چندان هم مرد مرد نیستم.

این شوخی جمعیت خسته را سرحال آورد و به خنده انداخت. اسد این صحنه را تماشا می کرد ولی باز هم در عالم هپروت بود. مردک با خونسردی رشک برانگیزی کنار او آمد. لب جوی ایستاد و شیشه های خالی را کنار جدول گذاشت. لباس او هم مثل اسد برق افتاده، چروک، خاک آلود و خشک از عرق بود. کفش های کهنه اش را قشری گرد و خاک پوشانده بود. کاملا آشکار بود که با بی قیدی لباس پوشیده است. جوراب های سفید رنگش از چرک خاکستری شده بود. دستمالی از جیب بیرون کشید و عرق پیشانی را پاک کرد و پرسید:

- جنابعالی نفر آخر هستند؟

- بله. و شما هم بعد از بنده هستید.

- اشکالی ندارد. همین جا تا ظهر می نشینم. بنده به نشستن لب جوی عادت دارم.

هن هن کنان تلپ لب جوی آب نشست و در همان حال گفت:

- غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.

اسد با شگفتی و شادمانی ای که سال ها و شاید قرن ها بود آن را از یاد برده بود گفت:

- استالین؟!

زنان و مردانی که غرغرکنان منتظر شیر بودند با تعجب به آن دو که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند خیره شدند. استالین از نردبام خبر داشت. شنیده بود که مدتی است از آمریکا برگشته و فعلا ماندگار است. آن وقت ایرج و اسد که هر کدام دو شیشه پر شیر در ساک خود داشتند با هم قرار گذاشتند که پنجشنبه – که امروز باشد – به یک چلو کبابی بروند و ایرج قول داد که نردبام را هم خبر کند. اسد به کلی فراموش کرده بود که این پنجشنبه منزل برادر خانمش مهمان هستند.

در چلوکبابی، استالین و سر اسد از دیدن نردبام ذوق زده شدند. نردبام مثل همیشه دراز و شل و ول بود. از شدت لاغری حتی درازتر هم به نظر می رسید. موهایش، گرچه مانند موهای اسد و ایرج نریخته بود ولی یک دست سفید بودند. بوی خوش ادکلن می داد.

به تقاضای آن ها، صاحب رستوران میزی در خلوت ترین نقطه سالن در اختیارشان قرار داد و فراموش نکرد که چندبار به آنان سر بزند. به قول استالین قیافه فرنگی مآب نردبام کار خود را کرده بود! مثل همه دوستانی که پس از سال ها به هم می رسند از پرسیدن راجع به دوستان مشترک دبیرستانی شروع کردند و بعد به خودشان رسیدند.

پیش از همه نردبام شروع کرد. او که پس از گرفتن لیسانس به آمریکا رفته بود، دکترای جامعه شناسی گرفته بود. اسد از او پرسید:

- ازدواج نکرده ای؟

- البته که کرده بود. با آب و تاب توضیح داد. یادتان می آید که همیشه زن ایدال من زن سفید و بور و زاغ بود؟

ایرج گفت:

- آره. با یک پرده گوشت.

- خوب، گرفتم. چهارتا بچه دارم و ... طلاق.

- دهه ....؟!

اسد و ایرج حسابی یکه خورده بودند. استالین پرسید:

- به همین سادگی؟!

- خوب بله، فراموش نکن ایرج جان که من از سیستم آمریکایی پیروی کردم. عشق، ازدواج، طلاق. خوب زن من هم آمریکایی بود. از آن درشت هایش هم بود.

نردبام نگاهی به چهره آن دو انداخت و چون به خوبی متوجه طنز تلخ خفته در سکوت مودبانه آنان شده بود بدون آن که پرسشی کرده باشند ادامه داد.

- مادر من که معرف حضورتان هست! از هیجده سالگی می خواست مرا داماد کند. ماهی یک دختر پیدا می کرد و عکسش را برایم می فرستاد. شاید باور نکنید حتی یک دفعه برایم نوشت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم؟! فروز بزرگ شده، قد بلند شده، خوشگل شده. بیا ایران او را بگیر و بردار با خودت ببر. دیگر چه می خواهی بهتر از این؟ دیده، شناخته. عکسی هم از فروز در جوف پاکت بود. از آن عکس های قدیمی سیاه و سفید تاریک مخصوص آن زمان. توی عکسی فروز شده بود عین دخترهای هندی، انگار سبیل هم داشت. من نوشتم این آب در کوزه بماند بهتر است. من به دنبال ایدال خودم هستم. من زن سفید و بور و زاغ می خواهم.

سپس دست در جیب کرد و عکسی رنگی از آن بیرون کشید و به دست آن دو داد. همسر سابق او بسیار چاق بود هیکل او آدم را به یاد گلابی می انداخت. موهای کم پشت سرش بلندتر از یک بند انگشت نبود. پوستش بسیار سفید و پر کک و مک و چشمان آبی کم رنگ بی حالی داشت. به نظر می رسید از خودش مسن تر باشد. ایرج گفت:

- این که بیشتر از یک پرده گوشت دارد!

بهرام با بی اعتنایی و بدون تعصب گفت:

- البته از اول اینقدر چاق نبود. بعد از بچه دوم ....

باز استالین که هنوز محو تماشای عکس بود بی اراده وسط حرف او پرید و گفت:

- فروز که بهتر بود!

اسد لبخند زد. بهرام پاسخ داد:

- خوب دیگر، اینطوریه. مرغ همسایه غازه.

استالین هم خندید.

- خوب پس عزب اوقلی هستی. دیدم همه زنان و دخترانی را که وارد رستوران می شوند با چشمانت اسکورت می کنی!

اسد گفت:

- به به، چلوکباب هم رسید. نردبام چند سال است یک غذای حسابی ایرانی نخورده ای؟

البته خودش هم دست کمی از نردبام نداشت. قصه استالین جالب تر بود. ازدواج کرده بود، هنوز هم با همسرش زندگی می کرد. به قول خودش دو پسر و یک دختر توی دامن سرکار خانم گذاشته بود. ادعا می کرد که همسرش دختر یک تاجر بوده.

- البته من همیشه می خواستم با عشق ازدواج کنم. در حقیقت عاشق هم بودم. خیلی هم سفت و سخت. ولی پدرم گفت پسرجان عشق یعنی چه. این مزخرفات یعنی چه؟ اهل مطالعه نیست؟ خوب نباشد. ببین آبگوشت را چطور می پزد. فرهنگ و تفاهم که نشد نون و آب. ازدواجم از روی مصلحت بود ولی ناراضی نیستم. او می پزد، من می خورم. زن بدی هم نیست. نه زشت است نه خوشگل از سر در رفته. بد اخلاق هم نیست. اتفاقا اهل مطالعه هم هست. مشتری پر و پا قرص صفحه حوادث روزنامه ها و آگهی های ترحیم است.

هر سه لبخند زدند. ایرج ادامه داد:

- یک نسبت دوری هم با هم داریم. راستی با تو هم نسبت دارند اسد، دختر خاله مادربزرگت است. دختر بدرالزمان خانم. یادت هست؟ پدرش وضع خیلی خوبی داشت. همان که اموالش را بعد از انقلاب مصادره کردند.



ادامه دارد ...



برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی


ارسال شده در توسط سعید کریمی