داستان رنگ تعلق – قسمت نهم
اسد که در زنده کردن خاطره های گذشته هرگز از این مرز فراتر نمی رفت از جا برخاست تا لباس بپوشد. کت و شلوار که اصلا حوصله نداشت بپوشد. به علاوه هیچ یادش نمی آمد تنها کراواتی را که دارد کدام گوشه کمد انداخته است. همان لباس همیشگی را پوشید. به ساعتش نگاه کرد. دیر نشده بود. تا رستوران چند دقیقه بیشتر راه نبود. می توانست پیاده در عرض ده دقیقه به آنجا برسد. در برابر آیینه به خود نگریست.
دنبال اسد سال های گذشته می گشت. رفته بود! با نظری انتقاد آمیز خود را برانداز کرد. چند رشته موی سفید باقی مانده بود که آنها را شانه کرد. یقه پیراهنش تمیز نبود. ولی او ندیده گرفت. همسرش مهری چندان بی ربط نمی گفت امروز اسد حقه ای زیر سر داشت. خاطره بازیافتن استالین هم خالی از لطف نبود و می توانست سرگرمش کند.
در صف شیر با کیف توری سفید محتوی شیشه های خالی ایستاده بود تا ماموریت محوله از طرف همسرش را انجام دهد. صف شیر طولانی بود و اسد خسته بر لب جوی آب نشست، مرد نسبتا چاق و چهارشانه ای که می شد موهای سپید سرش را دانه دانه شمرد سلانه سلانه و شیشه به دست از سمت مقابل ظاهر شد. او در صف خانم ها که تعدادشان – بر خلاف تصور رایج که معمولا خانم خانه دار را مسئول خرید برنج و سبزی و شیر می دانند – کمتر از آقایان بود، ایستاد. زن جوانی که بلافاصله بعد از او از راه رسیده بود به او تذکر داد که در صف مخصوص خانم ها ایستاده. زنان دیگر و حتی مردان هم که دنبال بهانه ای برای جار و جنجال بودند به حمایت از آن زبان به اعتراض گشودند. مردک، در حالی که با بی میلی جای خود را عوض می کرد، نگاهی به تعداد انگشت شمار خانم ها و نگاه دیگری به صف طویل آقایان انداخت و گفت:
- ببخشید. خبر نداشتم صف زن و مرد جداست.
و در حالی که به سوی صف آقایان می آمد با شوخ طبعی افزود:
- البته بنده چندان هم مرد مرد نیستم.
این شوخی جمعیت خسته را سرحال آورد و به خنده انداخت. اسد این صحنه را تماشا می کرد ولی باز هم در عالم هپروت بود. مردک با خونسردی رشک برانگیزی کنار او آمد. لب جوی ایستاد و شیشه های خالی را کنار جدول گذاشت. لباس او هم مثل اسد برق افتاده، چروک، خاک آلود و خشک از عرق بود. کفش های کهنه اش را قشری گرد و خاک پوشانده بود. کاملا آشکار بود که با بی قیدی لباس پوشیده است. جوراب های سفید رنگش از چرک خاکستری شده بود. دستمالی از جیب بیرون کشید و عرق پیشانی را پاک کرد و پرسید:
- جنابعالی نفر آخر هستند؟
- بله. و شما هم بعد از بنده هستید.
- اشکالی ندارد. همین جا تا ظهر می نشینم. بنده به نشستن لب جوی عادت دارم.
هن هن کنان تلپ لب جوی آب نشست و در همان حال گفت:
- غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
اسد با شگفتی و شادمانی ای که سال ها و شاید قرن ها بود آن را از یاد برده بود گفت:
- استالین؟!
زنان و مردانی که غرغرکنان منتظر شیر بودند با تعجب به آن دو که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند خیره شدند. استالین از نردبام خبر داشت. شنیده بود که مدتی است از آمریکا برگشته و فعلا ماندگار است. آن وقت ایرج و اسد که هر کدام دو شیشه پر شیر در ساک خود داشتند با هم قرار گذاشتند که پنجشنبه – که امروز باشد – به یک چلو کبابی بروند و ایرج قول داد که نردبام را هم خبر کند. اسد به کلی فراموش کرده بود که این پنجشنبه منزل برادر خانمش مهمان هستند.
در چلوکبابی، استالین و سر اسد از دیدن نردبام ذوق زده شدند. نردبام مثل همیشه دراز و شل و ول بود. از شدت لاغری حتی درازتر هم به نظر می رسید. موهایش، گرچه مانند موهای اسد و ایرج نریخته بود ولی یک دست سفید بودند. بوی خوش ادکلن می داد.
به تقاضای آن ها، صاحب رستوران میزی در خلوت ترین نقطه سالن در اختیارشان قرار داد و فراموش نکرد که چندبار به آنان سر بزند. به قول استالین قیافه فرنگی مآب نردبام کار خود را کرده بود! مثل همه دوستانی که پس از سال ها به هم می رسند از پرسیدن راجع به دوستان مشترک دبیرستانی شروع کردند و بعد به خودشان رسیدند.
پیش از همه نردبام شروع کرد. او که پس از گرفتن لیسانس به آمریکا رفته بود، دکترای جامعه شناسی گرفته بود. اسد از او پرسید:
- ازدواج نکرده ای؟
- البته که کرده بود. با آب و تاب توضیح داد. یادتان می آید که همیشه زن ایدال من زن سفید و بور و زاغ بود؟
ایرج گفت:
- آره. با یک پرده گوشت.
- خوب، گرفتم. چهارتا بچه دارم و ... طلاق.
- دهه ....؟!
اسد و ایرج حسابی یکه خورده بودند. استالین پرسید:
- به همین سادگی؟!
- خوب بله، فراموش نکن ایرج جان که من از سیستم آمریکایی پیروی کردم. عشق، ازدواج، طلاق. خوب زن من هم آمریکایی بود. از آن درشت هایش هم بود.
نردبام نگاهی به چهره آن دو انداخت و چون به خوبی متوجه طنز تلخ خفته در سکوت مودبانه آنان شده بود بدون آن که پرسشی کرده باشند ادامه داد.
- مادر من که معرف حضورتان هست! از هیجده سالگی می خواست مرا داماد کند. ماهی یک دختر پیدا می کرد و عکسش را برایم می فرستاد. شاید باور نکنید حتی یک دفعه برایم نوشت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم؟! فروز بزرگ شده، قد بلند شده، خوشگل شده. بیا ایران او را بگیر و بردار با خودت ببر. دیگر چه می خواهی بهتر از این؟ دیده، شناخته. عکسی هم از فروز در جوف پاکت بود. از آن عکس های قدیمی سیاه و سفید تاریک مخصوص آن زمان. توی عکسی فروز شده بود عین دخترهای هندی، انگار سبیل هم داشت. من نوشتم این آب در کوزه بماند بهتر است. من به دنبال ایدال خودم هستم. من زن سفید و بور و زاغ می خواهم.
سپس دست در جیب کرد و عکسی رنگی از آن بیرون کشید و به دست آن دو داد. همسر سابق او بسیار چاق بود هیکل او آدم را به یاد گلابی می انداخت. موهای کم پشت سرش بلندتر از یک بند انگشت نبود. پوستش بسیار سفید و پر کک و مک و چشمان آبی کم رنگ بی حالی داشت. به نظر می رسید از خودش مسن تر باشد. ایرج گفت:
- این که بیشتر از یک پرده گوشت دارد!
بهرام با بی اعتنایی و بدون تعصب گفت:
- البته از اول اینقدر چاق نبود. بعد از بچه دوم ....
باز استالین که هنوز محو تماشای عکس بود بی اراده وسط حرف او پرید و گفت:
- فروز که بهتر بود!
اسد لبخند زد. بهرام پاسخ داد:
- خوب دیگر، اینطوریه. مرغ همسایه غازه.
استالین هم خندید.
- خوب پس عزب اوقلی هستی. دیدم همه زنان و دخترانی را که وارد رستوران می شوند با چشمانت اسکورت می کنی!
اسد گفت:
- به به، چلوکباب هم رسید. نردبام چند سال است یک غذای حسابی ایرانی نخورده ای؟
البته خودش هم دست کمی از نردبام نداشت. قصه استالین جالب تر بود. ازدواج کرده بود، هنوز هم با همسرش زندگی می کرد. به قول خودش دو پسر و یک دختر توی دامن سرکار خانم گذاشته بود. ادعا می کرد که همسرش دختر یک تاجر بوده.
- البته من همیشه می خواستم با عشق ازدواج کنم. در حقیقت عاشق هم بودم. خیلی هم سفت و سخت. ولی پدرم گفت پسرجان عشق یعنی چه. این مزخرفات یعنی چه؟ اهل مطالعه نیست؟ خوب نباشد. ببین آبگوشت را چطور می پزد. فرهنگ و تفاهم که نشد نون و آب. ازدواجم از روی مصلحت بود ولی ناراضی نیستم. او می پزد، من می خورم. زن بدی هم نیست. نه زشت است نه خوشگل از سر در رفته. بد اخلاق هم نیست. اتفاقا اهل مطالعه هم هست. مشتری پر و پا قرص صفحه حوادث روزنامه ها و آگهی های ترحیم است.
هر سه لبخند زدند. ایرج ادامه داد:
- یک نسبت دوری هم با هم داریم. راستی با تو هم نسبت دارند اسد، دختر خاله مادربزرگت است. دختر بدرالزمان خانم. یادت هست؟ پدرش وضع خیلی خوبی داشت. همان که اموالش را بعد از انقلاب مصادره کردند.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی