داستان رنگ تعلق – قسمت ششم
- مامان ... از دست این روشنک، دفترم را پاره کرد. الهی بمیرم.
روشنک تازه راه افتاده بود.
- وای اسد جون، دلت می آید؟
- آره، اگر ایندفعه به کتاب هایم دست بزند می زنم توی سرش.
اسد از توجه مادر به روشنک به رویا فرو می رفت. خود را قهرمان مظلومی می یافت که مورد تحسین همگان قرار گرفته است. زنی با آغوش گشوده به سویش می دوید تا او را در بر بگیرد. در ابتدا این زن مادرش بود، ولی همچنان که اسد رشد می کرد، نقش مادر از چهره او پاک می شد و در نهایت جای خود را به جینالولو برجیدا داد.
تابستان و زمستان و بهار و پاییز با تانی می گذشتند. کوچه جلوی خانه شان اسفالت شد. همسایگان اندک اندک بیشتر شدند. اسد و بهرام و روشنک مثل ترتیزک رشد کردند و بزرگ شد. حتی قسط های پدر نیز تمام شد.
آنگاه سر و کله عمله و بنا در زمین کنار خانه شان که محل بازی او و بهرام و روشنک بود – که حالا شش ساله شده و مدام دنبال آن دو راه می افتاد – پیدا شد. مادرش خوشحال بود که ساخته شدن این زمین بایر در آبادی و امنیت کوچه تاثیر می گذارد.
روزی که خانواده آقای علی اکبر استاد، کارمند رادیو – فامیل دور مادربزرگ – به آن خانه نوساز اسباب کشی کردند اسد و بهرام و صد البته روشنک دم در ایستاده بودند و با دقت اثاثیه آن ها را که در مقایسه با وسایل زندگی اکثر مردم آن روزگار شیک و تر و تمیز بود تماشا می کردند.
مادربزرگ هم شلان شلان از راه رسید و به تماشا ایستاد. روشنک در حالی که اثاث را نشان می داد نظرات دیگران را به صدای بلند تکرار می کرد.
- اوه، یخچال هم دارند. مبل هایشان قرمز است. گرامافون هم دارند ....
او به لحن ملایم مادربزرگ که او می خواست آهسته تر صحبت کند توجه نداشت. روشنک حالا که بزرگ شده بود بیشتر رفتاری پسرانه و جاهل مآب از خود نشان می داد که به قول مادربزرگ از یک دختر قبیح بود. در تمام روزهای تابستان و جمعه های زمستان و سایر فصول، پا به پای اسد و بهرام در کوچه ول می گشت و با تمام پسران محله، که خوشبختانه تعدادشان اندک بود، دوست و همبازی بود. مادرشان همیشه موهای او را که به شدت فرفری با رنج و تعب و آه و فغان شانه می زد. دو قسمت می کرد و می بافت و روبان می بست. روبان ها اغلب قرمز، صورتی یا سفید بودند. هرگاه یک لنگه از روبان ها گم می شد هر دسته موی بافته دارای یک رنگ روبان می شد. مثلا صورتی و سفید. یا سفید و قرمز. روشنک اهمیتی نمی داد. به محض رها شدن از زیر دست مادرش جستی می زد و سر از حیاط یا کوچه در می آورد. موهای او هرگز از حد معینی بلندتر نمی شد. این خود برای اسد که به معجزه قیچی مامان بی توجه بود معمایی شده بود! موهای بافته روشنک همیشه و برخلاف موی سایر دختر بچه ها مثل چوب خشک در وسط هوا و به موازات زمین ایستاده بود. انگار میله ای فلزی از میان آن رد کرده بودند. دست ها و پاهایش لاغر بودند. خودش هم اغلب می خندید، یا به شیطنت یا از روی تمسخر.
معمولا شلوار و بلوز کرکی به تن داشت که مادربزرگ با هنر خیاطی ابتدایی خود برایش می دوخت. شلوار ها یا به دلیل آب رفتن یا به دلیل رشد سریع او تا بالای قوزک پاهای استخوانیش بودند. مادر عادت داشت دور کفش های کهنه را می برید و آنها را به صورت دمپایی درمی آورد.
روز اسباب کشی روشنک با این سر و وضع کنار اسد ایستاده و آفتابه مسی را که به میله چراغ خوراک پزی طناب پیچ شده بود با انگشت نشان می داد و از شدت خنده اشک از چشمانش جاری بود.
مادربزرگ که از آقای علی اکبر استاد خوشش نمی آمد، در چند کلمه بیوگرافی او را بی ملاحظه گفت. آقای استاد در کارگزینی اداره رادیو کار می کرد. شب ها زن بیچاره اش را کتک می زد و عصرها فکل کراوات می کرد و می رفت دنبال خوشگذرانی. روشنک با هیجان از مادربزرگ پرسید:
- شما او را دیده اید؟
- آره چند سال پیش.
- چه شکلی است؟ خیلی گنده است؟
فکر می کرد فقط آدم های گنده می توانند همسر خود را کتک بزنند.
- نه ولی خیلی اتو کشیده است. چهارشانه با قدی متوسط. سبیل هایش به این کلفتی است. از هر لنگه سبیلش یک استالین می چکد. زهره آدم آب می شود.
ولی سبیل های آقای استاد بیشتر به کلارک گیبل شبیه بود تا استالین. او کت و شلوار مرتبی می پوشید و هر وقت کراوات نمی زد یقه پیراهن را روی کت برمی گرداند. شیک پوشی بیش از حد او در سایرین احساس خفت برمی انگیخت. فقط وقتی که با همسرش از خانه خارج می شد – که بسیار به ندرت اتفاق می افتاد – معصومیت زن او در سرهم کردن لباس های ارزانقیمت و شلختگی ناآگاهانه او، تبختر و تفاخر آقای استاد را خدشه دار می کرد. مادربزرگ معتقد بود که آقای استاد سبیل به کت و کلفتی را بیشتر به این دلیل گذاشته که فاصله بیش از حد بین لب و بینی خود را بپوشاند. بچه ها نمی دانستند چرا زهره مادربزرگ از دیدن سبیل آقای استاد آب می شود چون استالین برای بچه ها موجود ناشناخته و مرموزی بود. ولی ترسناک نبود. و بزرگترین واقعه برای آن ها، نه شکست هیتلر در چند سال پیش بلکه اسباب کشی همسایه جدید به آن محله بود و مهم تر از آن این که این همسایه جدید یک پسر به نام ایرج داشت که تقریبا هم سن و سال اسد بود.
نخستین بار، وقتی به طور جدی با او روبه رو شدند که اسد و بهرام و روشنک لب جوی بدون آب نشسته بودند. اسد و بهرام مربع کوچکی روی زمین کنار دستشان کشیده و با چند سنگریزه دوزبازی می کردند. روشنک چانه را به کف دست ها و آرنج ها را به زانو تکیه داده با دقت تماشا می کرد. ایرج توپ به دست از خانه خارج شد. با کنجکاوی و تردید به آن ها نگاه کرد و جلو آمد. در سکوت به تماشا ایستاد. لباسش نسبت به لباس آن ها نوتر و شیک تر بود. مثل بهرام و اسد و روشنک از آن شلوارهای گلدار دوخته شده در خانه به تن نداشت، شلواری که کش آن شل شده باشد و باید مرتب بالا کشیده شود. بلکه یک کت و شلوار کهنه برق افتاده پوشیده یک جفت کفش قدیمی نیم تخت خورده به پا داشت. روی هم رفته لوس و ننر به نظر می رسید. در نشستن بر لب جوی آب تردید داشت و چون هیچکس به او تعارف نکرد، آهسته و با اکراه وارد جوی شد و کنار اسد نشست. کمی بعد با انگشت اشاره کرد و به اسد گفت:
- سنگت را بگذار اینجا.
اسد سنگش را همان جا گذاشت و باخت. روشنک پقی زد زیر خنده.
ایرج جزء گروه شد.
اسد و روشنک همیشه هم با هم دعوا نداشتند. شب ها موقع شام، وقتی که پدرشان رادیو را می گرفت تا به داستان های شب یا جانی دالر گوش کنند، آن دو هم ذوق زده و شیفته کنار سفره می نشستند و بقیه داستان را حدس می زدند و در گوش یکدیگر پچ پچ می کردند. یا ساعت ها مسابقه نقاشی می دادند. روشنک با شش مداد رنگی معجزه می کرد. عکس گماشته را می کشید، منظره می کشید. بخصوص در کشیدن دریا و قایقی بر روی آن استاد بود. در حالی که نه دریا و نه کشتی را جز در عکس ها ندیده بود.
نقاشی های اسد همیشه کج و کوله و مزخرف از آب در می آمدند. روزی روشنک عکس یک دختر اخمو با موهای دم اسبی را کشید و زیر آن فقط نوشت:
- دختر خاله بهرام.
اسد ابتدا یکه خورد. او از کجا بو برده بود که هروقت سر و کله دختر خاله بهرام پیدا می شود. دل در سینه اسد فرو می ریزد؟ بعد مثل پلنگ از جا پرید تا بر سر روشنک فرود آید، ولی او خنده کنان و فریاد کشان به حیاط دوید و به سنگر همیشگی خود پناه برد؛ به حوض آب که اگر اسد تا شب هم دور آن می چرخید نمی توانست روشنک را بگیرد. سال ها بعد، وقتی خیلی بزرگ تر شدند، روشنک تابلویی برای اسد کشید. عروسی در لباس سفید که موها را بالای سرش جمع کرده بود و می خندید و دندان های سفیدش برق می زدند.
زیبا ترین و دلچسب ترین لحظه های روز برای آن ها بعدازظهر ها بود. پس از ناهار بهرام و ایرج و اسد نیمی از راه را تا دبیرستان پیاده می رفتند و نیمی دیگر را با اتوبوس طی می کردند. در سکوت خواب آور بهار یا سرمای رخوت انگیز زمستان، از کوچه و خیابان عبور می کردند. از پنجره منازل صدای به هم خوردن لیوان و بشاق و رایحه غذاهای گوناگون به همراه نوای پیانوی مشیر همایون پشهردار – شاید انوشیروان روحانی، درست یادش نمی آمد – بیرون می آمد و آنان را به خلسه فرو می برد. دخترهای نیز یکی یکی یا دسته جمعی در همان مسیر می رفتند. اسد در حالی که تا بناگوش سرخ می شد، می کوشید مانع متلک گفتن ایرج و بهرام شود و از همان زمان به سر اسد ملقب شد.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی