داستان رنگ تعلق - قسمت پنجم
زندگی به همین سادگی می گذشت، ساده و راحت و شاد. زیباترین زیباییها برای اسد بال های یک ملخ یا پروانه یا سبز شدن لوبیاهایی بود که در یک گوشه باغچه کاشته بود. مخرب ترین سلاح ها گرده پرچم های زرد گل سرخ بود که بچه ها پشت گردن یکدیگر می ریختند تا یکدیگر را بسوزانند، شادی یک پونچیک بود، و دوستی خانه های کوچک سیصد متری بودند که در حیاط خود یک حوض آبی، و یکی دو درخت انگور یا چنار داشتند.
اسد نان سنگک و یا نان بربری هایی را که مثل کیک پف کرده و داغ و خوشمزه بودند و پنیر لیقوان را به خاطر آورد که عصرانه آن روزها را تشکیل می داد، و ناهارهایی را که مادرها اصرار داشتند آبگوشت یا خورش قیمه باشد و آخ و ناله بچه ها را به هوا بلند می کرد. هنوز دوره کیک، شکلات، پیتزا و همبرگر آغاز نشده بود.
اسد هوس نان کرد. دوباره به آشپزخانه رفت؛ یک تکه نان لواش از داخل کیسه نایلونی بیرون کشید و پاره کرد. نان خشکیده بود و در دهان مثل آدامس جویده می شد. لقمه بعدی را روی میز رها کرد. باز سیگاری آتش زد پشت میز نشست و به آسمان دودی خیره شد.
اسد پدر را همیشه در لباس نظامی به خاطر می آورد. او در خیابان، مهمانی و خلاصه همه جا لباس نظامی به تن داشت. خسته از سر کار برمی گشت و تا قدم در حیاط می گذاشت کلاه از سر برمی داشت و دو دست را به پشت می گرفت و سلانه سلانه وارد می شد و مادر اسد را به اسم صدا می کرد. آن وقت یک ظرف کوچک انگور، یا بهترین قسمت هندوانه و خربزه، یا دو تا پرتقال مقابل پدرش که لباس عوض کرده و شلوار پیژامه پوشیده بود، قرار می گرفت. در خانه آن ها، مثل اغلب خانه ها، همیشه بهترین قسمت غذا و میوه به پدر خانه تعلق داشت. سال ها بعد که اسد خودش پدر شد رسم زمانه عوض شده بود. بهترین قسمت خوراکی ها سهم بچه ها بود. با این همه و در هر دو حالت به اسد این فرصت داده می شد که ته پوست هندوانه را با قاشق بتراشد و در این مورد جای گله نبود.
پدر گاه حکیمانه پندش می داد که قوز نکند، یا دفترش را روی میز بگذارد و بنویسد. می گفت هرکس خوب درس بخواند آدم مهمی می شود. اسد و برادرش امیر بیشتر با مادر درگیر می شدند. پدر در همه حال شخصیتی قوی، محترم و با هیبت بود که گه گاه فریاد می زد و خیلی به ندرت دست نوازشی بر سرشان می کشید. دستان پدر قوی و محکم بودند و وقتی بر سر و گونه اسد کشیده می شدند تمام صورت او را در خود پنهان می کرد. اسد از این محبت مثل گربه خمار می شد. صاحب این دست ها البته در زدن پس گردنی نیز مهارتی به سزا داشت.
برادر بزرگش امیر، به کار خود سرگرم بود و اسد را به حساب نمی آورد و امر او در منزل مطاع بود. با این همه اسد از زندگی گله نداشت. همبازی اصلی او بهرام بود که عصرها از ته کوچه به سراغ او می آمد و دوتایی با همراهی گماشته وقت توی کوچه بازی می کردند یا لب جوی آب به گفتگو می نشستند. گماشته هابا وجود منع مادر اسد و اخم پدر او، اغلب به هوای بازی با اسد از زیر کار طفره می رفتند. اسد و بهرام عاشق جیپی بودند که گاه برای بردن پدر اسد به در خانه شان می آمد و راننده آن خدا خدا می کرد که بچه ها مدرسه باشند. در غیر اینصورت اسد و بهرام از در و پیکر جیپ بالا می رفتند و تا زمانی که سر و کله پدرش پیدا شود و آن دو مثل موش از جیپ پایین بپرند و فرار کنند، صندلی ها و برزنت جیپ که بوی جنگ و باروت می داد دست می کشیدند و مجذوب ابهت آن می شدند.
اسد، غروب خسته از بازی به خانه باز می گشت. دفتر مشق شب را می گشود. و در حالی که دمر بر روی زمین دراز کشیده و پاها را از پشت بلند کرده بود و به دقت خط هایی را که معلم بر مشق شب گذشته او کشیده بود پاک می کرد تا فردا دوباره به عنوان تکلیف شب قالب کند. خطر موفقیت یا خط کش خوردن پنجاه پنجاه بود.
اسد بی خیال هشت ساله می شد که بر اثر استفراغهای مادر به خیانت او پی برد. مادرش کسل و بی حوصله مرتب آه و ناله می کرد و انگار از چیزی زجر می کشید که در گفت و گو با مادربزرگ علنه می گفت آن را نمی خواهد. عاقبت مادربزرگ در برابر پرسش اسد که نگران حال مادر خود بود گفت:
- ا ... تو هنوز نمی دانی؟ مامانت می خواهد برایت همبازی بیاورد.
اسد نگران شد. به وضوح احساس می کرد که جایشان تنگ خواهد شد. مگر او و امیر و پدر و مادرش این همه با هم خوش نبودند؟ پس چرا حالا مادربزرگ می گوید که پدرش یک دختر می خواهد؟
بزرگ شدن شکم مادر واقعه چندش آوری بود که از نظر او دور نمی ماند. از همین حالا هم هیچکس، حتی مادر، آن توجه سابق را نسبت به او نداشت. ولی به هر حال اتفاقی که باید بیفتد افتاد و به او مژده دادند که صاحب یک خواهر شده. اه. دخترهای کوچک، لوس، زرزرو.
نخستین رابطه با روشنک در تنهایی برقرار شد. روشنک گریه می کرد و مادر از آشپزخانه فرمان داد که اسد پستانک را به دهان بچه بگذارد. اسد با تردید پستانک را به دهان خواهرش نزدیک کرد. ناگهان پستانک با نیروی کششی قوی از دست او رها شد و در دهان کوچک روشنک جا گرفت. دست کوچک بالا آمد و غرغرکنان انگشت اشاره او را محکم گرفت و پاها به هوا بلند شدند. رفتار این عروسک گرم و جاندار چنان شیرین بود که اسد خوشش آمد. نفرت جای خود را به محبت داد. البته مادر در این دایره محبت جایی نداشت. گناه او قابل بخشش نبود. حالا مادر زیاد مزاحم بیرون رفتن و بازی او با بهرام نمی شد.
گماشته ها هم که دیگر از بازی با او چندان سرزنش نمی شدند خیلی زود دستش ده، قایم موشک بازی و لی لی را از اسد و بهرام و پختن لوبیا پلو، قرمه سبزی و خورش قیمه را از خانم خانه و پهن کردن شلوار در زیر تشک برای صاف و صوف شدن و کج شانه کردن موهای سر را در روزهای مرخصی از هم ولایتی ها فرا می گرفتند. بعضی از آن ها شب ها به اکابر می رفتند و در پایان خدمت متوجه می شدند که دیگر زندگی در ده برایشان جاذبه ای ندارد. چند نفری از آنان در شهر می ماندند و با توصیه پدر یا دایی اسد به دوست و آشنا شغل مناسبی پیدا می کردند.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی