تبلیغات کلیکی کارت شارژ به قیمت دولتی و نمایندگی ایرانسل و همراه اول
داستان رنگ تعلق - قسمت سوم - گروه اینترنتی جرقه ایرانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گروه اینترنتی جرقه ایرانی


سکه دولت عشق
اشعار و گفتار
عاشق آسمونی
زبان آموزی
به یاد دوست
قاصدک
لحظه های آبی
آج
زندگی عاقلانه
پرواز
>> لــبــخــنــد قـــلـــم <<
پژواک
در انتظار آفتاب
شعله ی آواز
انتظار
ترانه های دیگر
upturn یعنی تغییر مطلوب
سیب سرخ
ترنم یاس
عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال
زندگی بی ترانه...
جزین
جزیره علم
خداجونم
همنشین
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
**دختر بهار**
لیلای بی مجنون
قاصدک
عشق سرخ من
اظهرالمن الشمس
شعر! ؟ نه . . . . دلنوشته
هر چی که بخوای
ایران
آفتاب گردون
ان سالهای دوست داشتنی
اقتصاد بدون یارانه
RAYANCHOUB
کلبه
شعر
موعود هادی
افسونگر

جوان ایرانی
hamidsportcars
قیدار شهر جد پیامبراسلام
سکوت خیس
عصر پادشاهان
منتظرظهور
مصطفی قلیزاده علیار
سایه
سرچشمه ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید
چم مهر
آرمان نوین
شقایقهای کالپوش
معلم و تدریس خصوصی در قم
وصل دوست
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
چند لقمه حرف حساب
دل نوشته های یک دختر شهید
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سکوت ابدی
شاعرانه
حامل نور ...
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بلوچستان
هم نفس
choobak33
وب نوشته مهدی میانجی
حسن آباد جرقویه علیا
حقوقی و فقهی
چلچراغ شهادت
اطلاعات علمی+تفریح+ترفند+دانلود+کلیپ+آموزش
KING OF BLACK
اشک شور
استان قدس
پرپر
دلتنگی ها
اتاق دلتنگی
علی داودی
پاتوقی برای ایرونی ها
کلبه تنهایی
بحرین پاره تن ایران است
نغمه ی عاشقی
ادبیات و فرهنگ
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
رنگین کمان
صداقت و راست گویی
خاک
روز سبزگی
همه چیز آماده دانلود . . . دانلود رایگان بازی و نرم افزار
سخن آشنا
سیب سبز
فروش وپخش لوازم خانگی
فریاد بی صدا
جوانمردى
شوروشعور عشق
ermia............
ندای دریا
جور وا جور
دفاع نیوز (جانم فدای رهبر)
خرید و فروش ضایعات آهن
+O
حباب خیال
شب و تنهایی عشق
عکس های زیبا
ستارگان دوکوهه
بـــــــــاغ آرزوهــــــــــا = Garden of Dreams
برترین لحظه ها
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
ضیافت
طنین تمدن اسلامی
گیاه پزشکی 92
BABAK 1992
آوای قلبها...
اسلام چیست؟
آرشیوی متنوع از مسائل روزمره
@@@نصرت@@@
سفیر دوستی
آذربایجان
زورق عشق
تنهایی......!!!!!!
ثانیه های خسته
مرد تنهای شب
گل و منظره
دیار من دشتستان- بُنار آبشیرین
ستاره
قاری عشق
جـــیرفـــت زیـبا ( استان کرمان جنوبی)
خاطرات دکتر بالتازار
پروانگی
کودک ونوجوان
آوای روستا
دل نوشته های دینی
ایوون رویا
farzad almasi

معیار عدل
امام زمان
کمالو مجید
پرسپولیس قهرمان
آیا عشق به همین معنی است؟
وب سایت شخصی مهران حداد__M.Hadad personal website
سکوتی پرازصدا
آمنه قصاب
.: شهر عشق :.
منادی معرفت
88783
سردار بی سنگر
سکوت سبز
کلارآباد دات کام
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
مهاجران
نظام صنفی کشاورزی ساوجبلاغ
بادصبا
حامیان دکتر محمد باقر قالیباف
معارف _ ادبیات
یاربسیجی
بود نبود
طریق یار
فرق بین عشق و دوست داشتن
ایران اسلامی
...::بست-70..:: بهترین های روز

گوناگون تر از گوناگون
my love
شعر عاشقانه
Har chi delet mikhad
رباتیک
ما تا آخرایستاده ایم
روستای چشام
جـــــــــــــــــــــــــذاب
گیسو کمند
بیا تو ج‍‍‍ـــوان +دانلود صلواتی+کلیپ +اسرارموفقیت+ازدواج
کارشناس مدیریت دولتی
..:: رهگذر ::..
کاسل
دنیای کامپیوتر و شبکه
$$دوست$$
عکس های عاشقانه
چینش ثانیه ها
بچه ها من تنهام!!!کمک
شیخا
همدلی از همزبونی بهتره ...
مهاجر
سالار
یا مهدی (عج)
مطالب جالب
واژه های انتظار
امید مهربانی
منطقه آزاد
احمد چاله پی
ان شاء الله
******ali pishtaz******
همسردوم
هگمتانه
(حضرت فاطمه)
ابـــــــــــرار
تاریخچه های تلفیقی محمدمبین احسانی نیا
عشق گمشده
علمدارمظلوم
نور اهلبیت (ع)
ستاره سهیل
مسجد امام رضا(ع) سمیرم
یادداشتهای من
آسمان آبی جندابه
صادق جان
گروه باستانشناسی
عطر یاس
صدای شهید
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
*bad boy*
تنها
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
در ساحت اندیشه
غزل عشق
زبان انگلیسی
پارسی نامه
مژده ی فتح...
واقعه
یاد داشتهای من
درددل
آموزشی - مذهبی
شبح سیاه
جوجولی
مقلدان علمدار
آموزشی- روانشناسی
خلیج همیشه فارس pearsian Gulf
راهیان
حرف های تنهایی
بچه های خدا
درس های زندگی
قافیه باران
هدهد
دبستان هوشمند
گل آفتابگردون وبچه هایش
دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
من.تو.خدا
black boy
صدای دل...
حرم الشهدا
دل شکسته
برو تا راحت شی
شهیدشاعری
کبوتر حرم
welcome to my profile
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
یک قدم تا رهایی
طراوت باران
سعادت نامه
کٌلٌنا عباسِکِ یا زینب
قدرت کلمات
امپراتور
کلبه تنهایی
من الغریب الی الحبیب
دانلود هر چی بخوایی...
نور
تروریست
**عاشقانه ها**

مینای دل
داستان های من
friend weblog
سیاسی
زندگی شیرین
صدای سکوت
بنفشه ی صحرا
پا توی کفش شهدا
عشق
آسمان را دریاب
هیئت حضرت علی اصغر(ع) روستای طولش -خلخال
جزتو
شوق اندیشه
ألا إنّ نصرالله قریب
من یک خبرنگارم ...
چ مثل چرت و پرت
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
زندگی
Manna
عبد عاشق
بانوی اسمانی
مصطفی
آشیانه سخن
راه های دور دل های نزدیکKH
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
پیروان ولایت
حرف آخر برای خداست...
وارثان شهدا
سیاه مشق های میم.صاد
ولایت عشق
قرآن مجید
دلنوشته های من
بهشت بهشتیان

داستان رنگ تعلق - قسمت سوم
بچه بود که با پدر و مادرش از ماموریت های گوناگون به تهران بازگشتند. پدرش افسر ارتش بود و اسد به یاد داشت. به قول مادرش، آواژه شهرها و قصبات بودند. از آن دوران خاطرات درهم و برهمی به یاد داشت. روشن ترین آنها منظره تپه سرسبزی بود که چون دست در دست مادرش پای بر آن می نهاد، گلبرگ های رنگین به هوا برمی خاستند و زیر نور آفتاب می درخشیدند. اسد آنها را با انگشت نشان می داد و از مادرش می پرسید:

- چطور گل ها دوباره به شاخه ها باز می گردند؟

مادرش از ته دل می خندید:

- نه عزیزم، این ها فقط پروانه هستند.

اینک هر وقت پروانه بی حالی را با بال های ریخته و ناقص می دید، آن خنده روشن در ذهن او تداعی می شد و به یاد می آورد که روزگاری مادرش بی خیال می خندید و روزگاری هوا آنقدر صاف و تمیز بود که آسمان به چشم او و مادرش آبی می نمود.

تهران چیز دیگری بود. خانه آنها که در مقابل باغ ها و منازلی که در شهرستان در آنها زندگی کرده بودند کوچک و حقیر به نظر می رسید، خانه ای یک طبقه و نیمه بود و وسعت زمین آن به زحمت به سیصد متر می رسید. زمین های اطراف آن سنگلاخ و خاکی بودند و تک و توک همسایگانی داشتند که اغلب نظامی بودند و زمین را به اقساط از ارتش خریداری کرده و با قرض و قوله ساخته بودند. با این همه، سبک ساختمان ها نسبت به سایر شهرها جدیدتر بود و مهمترین مسئله از نظر اسد کوچولو این بود که توالت در داخل ساختمان بود و دیگر ناچار نبود در اوج سرما به آن سوی حیاط برود.

اسد آن روزی را که مادرش دست او را گرفت و به مدرسه برد به خوبی به خاطر داشت. کت و شلوار نسبتا مرتبی به تنش کردند که نمی خواست بپوشد. سه روز پیش هم برای رفتن به سلمانی معرکه به پا کرده بود. نمی دانست چرا باید سرش را از ته بتراشند. گریه می کرد.

مادربزرگ که اتفاقا آن روز به خانه شان آمده بود، ناشیانه می کوشید او را آرام کند و مرتب می گفت:

- گریه نکن، اگر سرت را نتراشی آقای مدیر فلکت می کند.

و این باعث می شد که ترس از آقای مدیر هم به دردهای دیگر افزوده شود. امیر، برادر بزرگترش نیز به آتش دامن می زد و وقتی اسد با آن سر تراشیده از کنارش رد می شد دم گرفت:

- کچل، کچل کلاچه، روغن کله پاچه.

نه گریه های اسد و نه ناسزاهای مادرش نمی توانستند دهان گشاد و بد شکل او را ببندند. با این همه، از آنجا که هر نیشی نوشی نیز به دنبال دارد، خرید کیف مدرسه که شبیه یک چمدان کوچک بود و رویه چهارخانه قرمز و سرمه ای داشت و در آن با زبانه ای بسته می شد، به علاوه یک لیوان تاشوی سه رنگ سبز و سرخ و سفید و مداد و مداد تراش و دفترچه که او را با بوی کاغذ سفید و نو آشنا کرد و برای همیشه آن بو را به شروع فصل پاییز و باد خنک و ملایم آن مربوط و آنها را در یکدیگر ادغام می کرد، اندوه ناشی از کچلی را تا حدی از بین برد. ولی مسکن اصلی یک پاکت آلبالو خشکه بود که مادرش برای زنگ تفریح خرید و به امیر اجازه نداد حتی یک دانه از آن ها را هم بچشد. امیر آتش بس اعلام کرد و عاقبت با زبان بازی، کج کردن گردن برای ایجاد ترحم و خواهش و تمنا دل اسد را به رحم آورد و مشتی آلبالو خشکه نصیبش شد.

روز اول، در راه مدرسه دست مادرش را محکم می فشرد و خود را به پاهای این موجود گرم و شیرین و مهربان می چسباند که از نظر او آن قدر پرجربزه و قدرتمند بود که حتی از آقای مدیر هم نمی ترسید. بغض خود را فرو می خورد و سعی می کرد با به یاد آوردن پاکت آلبالو خشکه دوباره را آرام کند. دسته کیف را به دست داشت و انگشت اشاره را محکم به در کیف می فشرد که مبادا چفت آن باز شود و آلبالوها بر زمین بریزند. با آن که فاصله بین مدرسه تا خانه آن ها دو یا سه کوچه بیشتر نبود راه به نظرش طولانی آمد و حوصله اش سر رفت و سر به هوا شد. از جوی آب جست زد، دور درخت چنار بزرگی که سر کوچه شان بود چرخید، از مادرعقب افتاد. تنها رابط آن دو دستهایشان بود که به یکدیگر گرفته بودند و مثل سیم بکسل اسد را به جلو می کشید. مادرش ایستاد:

- خسته ام کردی اسد، بدو دیگر، مدرسه دیر شد.

اسد برای دهمین بار پرسید:

- اسم مدرسه چیه؟

- صد دفعه گفتم، مزین الدوله.

- چرا مزین حوله؟

- مزین الدوله، نه مزین حوله. چون مزین الدوله یک آقای خوبی بوده که عوض این که پولش را خرج هله هوله کنه داده برای بچه ها مدرسه ساخته که درس بخوانند و آدم شوند.

یک پاسخ و این همه ابهام؟ اول این که این آقای خوب چه آزاری داشت که یک مدرسه بسازد، یک مدیر ترسناک توی آن بنشاند که بچه های مردم را به آنجا بکشد و به خاطر نتراشیدن سرهایشان آن ها را فلک کند؟ دوم این که چرا پولش را نداده زال زالک بخرد یا یک دوچرخه قرمز خوشگل بچگانه – که در آن دوران خیلی مد بود – یا خیلی کارهای خوب دیگر. مثلا یک بچه خرگوش بخرد و توی خانه نگه دارد؟ سومین و مشکل ترین پرسش این بود که بچه ها چطور باید آدم می شدند؟ مگر آدم نبودند؟ مگر مثل بزرگ ترها سر و دست و پا نداشتند. می خواست همه اینها را از مادرش بپرسد ولی چشمش به دو سه گوسفند افتاد که یک نفر با صداهایی که از دهان بیرون می آورد و با کمک یک ترکه، آنها را همراه می برد. سوال هایش را فراموش کرد.

مادر نصیحتش کرد:

- اسد جان، وقتی زنگ تعطیل را زدند توی مدرسه بمان. یا من می آیم دنبالت یا حیدر. با هیچ کس دیگر نروی ها ... بچه دزدها می آیند دم مدرسه و دروغی مثلا می گویند مامانت مریض شده و به من گفته تو را از مدرسه برگردانم. گول نخوری ها!

ای داد و بی داد! آیا وقتی زنگ تعطیل را می زنند اطراف مدرسه پر از زنان و مردانی می شود که کاری ندارند جز دزدیدن بچه های مردم؟ بچه هایی مثل اسد. با سر تراشیده دماغ دراز و گوش های به قول امیر بل بلی که منتظر مامان یا گماشته شان حیدر بودند؟

تازه رام شده بود و بی خیال به دنبال مادرش می رفت که ناگهان متوجه شد از در هر خانه یا پیچ هر کوچه یک پسر، با سر تراشیده، دراز، کوتاه، چاق یا لاغر دست در دست یک بزرگتر خارج می شوند و مطیع یا گریه کنان رو به مدرسه می روند. ناگهان متوجه وخامت اوضاع شد. چنان دست خود از دست مادرش کشید که چیزی نمانده بود مامان بیچاره با آن پاشنه های بلند تلق تلقی، وسط خیابان طاق باز نقش زمین شود.

- نمی آیم، من مدرسه نمی آیم.

- اوا، چرا همچین می کنی اسد جان؟ داشتم می افتادم ... پسر بد نشو. ببین همه دارند می روند مدرسه. همه مثل تو سرشان را تراشیده اند، کیف قشنگ دارند ... دفتر و مداد دارند.

- نمی آیم. من نمی خواهم بیایم. دوست ندارم آدم بشوم.

صدای گریه اسد به هوا بلند شد. او بکش و مادر بکش و مادرش عجب یدک کش قهاری بود! دست او را، انگار بند نافشان باشد، محکم چسبیده بود و وحشتناک تر این که عصبانی نمی شد و داد و بی داد هم نمی کرد. محبتی که نشان می داد بیانگر آن بود که حتما مدرسه جای بسیار وحشتناک و ترس آوری خواهد بود. حتی وحشتناک تر از حمام که از آن سال به بعد اسد باید با پدرش به آنجا می رفت. و یا مطب پزشک و تزریقاتی محله. برای رفتن به این جور جاها هم اسد داد و بی داد به راه می انداخت. ولی به محض آن که می کوشید دست خود را از دست مادرش بیرون بکشد، با واکنش غضب آلود او رو به رو می شد که می گفت:

- مریض شده ای، باید برویم دکتر، صد دفعه گفتم زغال اخته و هله هوله نخور. حالا خوب شد؟ وقتی دو تا آمپول خوردی درست می شوی.

یا می گفت:

- یعنی چه؟ پسره احمق! داشتم می افتادم. خوب می رویم حمام تمیز بشوی. تو از کثافت خوشت می آید؟ بی خود زرزر نکن. حالم از دماغ و گل و گوش چرک آلودت به هم خورد.

و اگر این مقاومت، به خصوص در راه حمام ادامه پیدا می کرد یک پس گردنی فرمان تسلیم او را مسجل می کرد.



ادامه دارد ...



برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی


ارسال شده در توسط سعید کریمی