"جاودان (قسمت دوم)"
نمی دانستم چه جواب بدهم و از زور اوقات تلخی بنای ناسزاگویی را گذاشتم که زنی که چرا آسوده ام نمی گذاری، دلم می خواهد با خودم حرف بزنم. به کسی مربوط نیست، خواهشمندم این دلسوزی ها را کنار بگذاری و بروی بخوابی. پاشنه کش هم ساکت شده بود و کم کم خواب بر من غالب شد و به خواب رفتم. اما چه خوابی که پر بود از رویاهای وحشت انگیز پاشنه کش که به صورت کله کفچه مار درآمده بود و آن نخ قند مانند نیش تیزی از سوراخ دهانش بیرون آمده بود و میلرزید و میجنبید و سوت و صفیر میزد. از فرط هول و هراس از خواب پریدم و باز چراغ را روشن کردم در حالی که صدای هن هن نفسم بلند بود. دیدم پاشنه کش بی حرکت و بی صدا در همان جای خودش افتاده است و نوک ریسمان قند هم از سوراخش بیرون افتاده است. برداشتم بردم به همان میخ معهود دم در آویزان کردم و دوباره به تختخواب رفتم و این دفعه درست و حسابی پنج ساعت تمام یک تخت خوابیدم. فردای آن روز با همان پاشنه کش کفشهایم را پوشیدم و پی کار خود رفتم ولی جرأت نکردم قضیه را با احدی در میان بگذارم. یقین داشتم به ریشم میخندند و میگویند اول ما خلق اللهت کروی شده و در دالان جنون وارد شده ای.
عصر وقتی به منزل برگشتم اول کاری که کردم به سراغ پاشنه کش رفتم. به میخ آویزان بود چنان قیافه حق به جانبی داشت که محال بود تصور کرد که قابل آن کارها و آن حرفها و آن تذکرات زهرآگین است. کم کم موقع شام خوردن رسید و جای تو خالی شام حسابی ای صرف شد و برای خواب به همین اتاق آمدم. پاشنه کش به جای خود آویزان بود و سعی کردم نگاهش نکنم که مبادا باز گرفتار خوابهای پریشان بشوم.
ولی هنوز خواب به چشمم نیامده بود که صدای جیرجیر یارو باز از روی زمین بلند گردید. خیلی تعجب کردم و چراغ را روشن کردم و دیدم بله، خودش است. وسط میز افتاده و باز بنای شیرین زبانی را گذاشته است. یعنی چه. چطور خودش را بدین جا رسانده است. بر تعجبم افزود. منی که به دعا و اوراد اعتقادی ندارم، بی اختیار به خواندن آیه الکرسی مشغول شدم، به دور خودم فوت می کردم. ورد فالله خیر حافظا گرفته بودم و این بی چشم و رو هم همانطور ور میزد. آخر سر من ساکت شدم و او به وراجی خود ادامه داد. درست و واضح حرفهایش را میشنیدم و میفهمیدم. میگفت دیشب صحبتهایمان به پایان نرسید، خانم سر رسید و صحبتمان قطع شد.
بله، صحبت در این بود که شماها رفتنی هستید و من ماندنی. شما میروید و میپوسید و فراموش میشوید و من باقی میمانم. من اگر بی مبالاتی شما آدمیزادها نبود میتوانستم از جنس خودم پاشنه کشهایی به شما نشان بدهم که از اهرام مصر و خرابه های تخت جمشید قدیمی تر باشند. شما خودتان مرگ را جدا شدن روح از بدن میدانید و چون معتقدید که ما روح نداریم پس باید تصدیق کنید که مرگ برای ما از محالات است و ما هرگز نمیمیریم. همینطور هم هست من پاشنه کش حقیری بیش نیستم ولی مانند کوه الوند و دب اکبر و دریای قلزم جاودانی هستم، هر چند هیچ چیز جاودانی نیست. درست فکر کن ببین حق دارم یا نه. امروز اثری از مقبره زرتشت و از گور اردوان اشکانی که برق شمشیرش پشت امپراتورهای روم را میلرزانید باقی نمانده است ولی میخ و سنبه ها و سرنیزه های آن زمان همچنان باقی است. سوار محو و ناپدید شده و نعل اسبش باقی مانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت میروی و من پاشنه کش ناچیز باقی میمانم. چنار امامزاده صالح تجریش با آن همه عظمت و جلال ترک برداشت و ترکید و از میان خواهد رفت، ایوان مداین را خوب میدانی به چه صورتی درآمده است، به شکل فکی در آمده که دندانهایش افتاده و نصف استخوانش پوسیده باشد. منارجمجم اصفهان که اهمیتش در نظر اصفهانیان از کوه ابوقبیس و برج بابل و حتی از کهکشان فلک بیشتر است آنقدر جنبیده که ساقها و پاهایش سست و لرزان گردیده و چیزی نمانده که سرنگون و با خاک یکسان گردد. برج قابوس ابن بابویه هم همین سرنوشت را دارد. اما یک پاشنه کش ممکن است هزاران سال بماند و خم به ابرویش نیاید و ز باد و ز باران نیابد گزند. شنیده ام ( و در این عمر درازم چه چیزها که نشنیده ام) فرانسویها در آن طرف دنیا مجلسی دارند به اسم «آکادمی» که چهل عضو دارد و آنها را «جاودان» میخوانند. الان چند عمر از عمرش میگذرد، آیا کدامشان زنده ماندند. مرده اند و می میرند و خواهند مرد. شاهنشاهان بزرگ همین کشور شما که اسمش ایران است ده هزار تن پاسبانان سلطنتی نیزه به دست داشتند که آنها را هم «جاودان» میخواندند. اگر توانستی یک مثقال از خاک یک نفر از آنها کف دست من بگذاری، راه گنج قارون را به تو نشان خواهم داد. همه رفته اند و ادنی اثری از آنها باقی نمانده است. چنین بوده و چنین هست و چنین خواهد بود. اما من و امثال من بی زبان و بی شعور ولاحانی که چند مثقالی مس یا برنج و یا آهن و گاهی هم نقره بیش نیستیم به تو قول میدهم که اگر ما را به عمد و دستی نابود کنند الی الابد باقی خواهیم ماند مگر آن که از زور استعمال سائیده بشویم و آن نیز باز هزاران سال طول میکشد.
حرفهایش حسابی بود و جواب نداشت به قول اصفهانی ها داشتم کاس میشدم و باز بی اختیار فریادم بلند شد. شاید بدانی که این منزل ما قدیمی است و عقرب زیاد دارد. کلفتمان سکینه شیشه دوای عقرب به دست وارد شد که خدای نخواسته مگر عقرب شما را زده است. هر چه به دهانم آمد به نافش بستم و گفتم این فضولی ها به تو نیامده، برو کپه مرگت را بگذار. عقرب تویی که در این نصف شبی نمیگذاری مردم بخوابند...
حالا سالها از آن تاریخ میگذرد ولی هر از چندی یکبار باز شب که میشود این پاشنه کش بی چشم و رو با آن قد و قامت انچوچکی خواب را بر من حرام میکند و گاهی چنان کارد به استخوانم میرسد که دلم میخواهد به ضرب چکش و تبر ریز و خرد و خمیرش کنم و بندازم تو چاله مبال ولی از تو چه پنهان دلم گواهی نمیدهد و مانند پیرزنهای خرافاتی میترسم بلایی به سرم بیاید. بدتر از همه میبینم حرفهایش هم کاملا درست است و به قدری مرا در نظر خودم خوار و خفیف کرده که به قول گنجشکهای امساله «کومپلکس» پیدا کرده ام و دست و دلم سرد شده به کاری نمیرود. الان درست چهار سال و شش ماه و هفت روز است که گرفتار این عذاب الیم شده ام. آب شیرین از گلویم پایین نمیرود. مدام صدای زیر این پاشنه کش لعنتی مانند تار ابریشمی که از سوراخ سوزن بیرون بجهد در گوشم زنگ میزند و این حرفهایی را که به راستی بی جواب است مثل گرز آهنین بر کله ام میکوبد. خیلی دست و پا کرده ام که از چنگش خلاصی بیابم ولی فکرش مدام روز و شب سایه به سایه به دنبالم روان است و دست از سرم بر نمیدارد. خوشمزه است که ضمنا بش انس هم گرفته ام و از حرفهایش کم کم خوشم میآید و تریاکی تعبیراتش شده ام ولی از طرف دیگر خودم ملتفتم که دارم کم کم مثل برف آب میشوم. همه میپرسند چرا روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و نحیف تر میشوی. همین پریروز رفیقمان معاون اداره گمرکات که مدتی بود مرا ندیده بود تا چشمش از دور در کوچه به من افتاد هراسان پرسید فلانی مگر خدای نکرده مریضی. مثل تب لازمی ها زرد و نزار شده ای. نمیدانستم چه جوابی بدهم و مثل خر در گل وامانده بودم و با حال تعجب دور شد. دوستان و همقطارها هر روز میپرسند چرا مثل دوک لاغر شده ای. آن گردن کلفت که تبر نمی انداخت کجا رفت، چرا این طور سوت و کور و ساکت شده ای. تو خوشگذران و مرد حال بودی، اهل شوخی و مزاح بودی، میگفتی، میخندیدی، می خنداندی. متلکها و لغزهای آبدار تو دهان به دهان دور شهر میچرخید و به عنوان تحفه و سوغات دست به دست به ایالات و ولایت میرفت، چرا ماتم گرفته ای، گل سر سبد تمام مجالس بودی، حالا مردم گریز و گوشه نشین شده ای و حقیقتش این است که خون خونم را میخورد و پدرم درآمده است. و راه چاره ای نمی یابم و نمیدانم سرانجام کارم با این پاشنه کش به کجا خواهد کشید. مثل موشی که به قالب پنیر رسیده باشد دارد جانم را ذره ذره میجود و قورت میدهد و خوب میدانم چه بلایی به سرم آورده است و دارد شیره عمرم را میمکد و تکلیفم را باش نمیدانم چیست. حالا فهمیدی که مسئله از چه قرار است. آیا راه حلی به عقلت میرسد که مرا از چنگ این کابوس باورنکردنی و بی سابقه خلاص نمایی.
این جا بیانات «یار دیرینه» به پایان رسید. عرق بر پیشانیش نشسته بود و دلم به حالش سوخت. دست دراز کردم و پاشنه کش را از وسط میز برداشته در جیب نهادم و گفتم رفیق از تو چه پنهان من هم به دروس حکمت و عبرت این زبان دراز محتاجم. در عالم رفاقت بگذار من هم محروم نمانده باشم و سبب خیر شده باشی.
بنای آری و نه و چون و چرا را گذاشت. به خرجم نرفت. کار به خطاب و عتاب رسید. محل نگذاشتم. خواست به زور از جیبم درآورد. گفتم آن روزی که زورت به من میرسید زهر این پاشنه کش را نچشیده بودی. امروز از تو قلچماق ترم. مثل آدمی که قهر کرده باشد در فکر عمیقی فرو رفت و گردنش خم گردید و مرا فراموش کرد. من هم بدون خداحافظی، پاشنه کش در جیب از اتاق و خانه بیرون رفتم و در پیچ اول خیابان به اولین چاله ای که امثال آن در خاک ما ماشاءالله کم نیست رسیدم پاشنه کش را از جیب درآورده چنان با شدت در چاله انداختم که گفتی مار گرزه زهرآگین و دژمی است و تفی هم از سر خشم و غیظ نثارش کردم و گفتم د حالا برو مزه جاودان بودن را بچش.
نویسنده: محمد على جمالزاده
پایان!