"بیژن و منیژه (قسمت اول)"
سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب و عاشقانه بیژن و منیژه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى و رمانتیک هم استفاده کنید و لذت ببرید. داستان بیژن و منیژه اثرى از فردوسى شاعر نامدار ایرانى است. تاریخ تولد: 329 هجری قمری، تاریخ درگذشت: 409 هجری قمری، آرامگاه: مشهد - طوس.
حکیم ابوالقاسم فردوسی، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد. طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد. فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری بزرگ به نام «شاهنامه» شد. شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد، مجموعه ای از داستان های ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آن ها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند. فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد، در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود، عرضه داشت، تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود. سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.
داستان بیژن و منیژه از داستان های زیبای شاهنامه است. بیژن پهلوان ایرانی و پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب شاه توران است. برخورد بیژن و منیژه و عشق ایشان به یکدیگر که از دو کشور بدخواه و دشمن می باشند, موانعی که بر سر راه ایشان پیش می آید و سرانجام این عشق و نجات عشاق به دست رستم ماجرای مفصلی است که فردوسى در کمال زیبایی و لطف سروده است و این خود نشان می دهد که این شاعر بزرگوار با چه قدرتی وصف میدان های جنگ و پهلوانی ها و قهرمانی ها را در کنار صحنه های لطیف عاشقانه قرار می دهد.
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن
کیخسرو روزی شادان بر تخت شاهنشهی نشسته و پس از شکست اکوان دیو و خونخواهی سیاوش جشنی شاهانه ترتیب داده بود. جام یاقوت پر می در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگی دل بر رامش و طرب نهاده بودند.
همه باد? خسروانی به دست
همه پهلوانان خسرو پرست
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دستـ? نسترن
سالاربار کمر بسته بر پا ایستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت که ناگهان پرده دار شتابان رسید و خبر داد که ارمنیان که در مرز ایران و توران ساکن اند از راه دور به دادخواهی آمده اند و بار می خواهند. سالار نزد کیخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنیان به درگاه شتافتند و زاری کنان داد خواستند:
شهریارا ! شهر ما از سویی به توران زمین روی دارد و از سوی دیگر به ایران.
از این جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار و پر درخت میوه که چراگاه ما بود و همـ? امید ما بدان بسته. اما ناگهان بلایی سر رسید. گرازان بسیار همـ? بیشه را فرا گرفتند, با دندان قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای از ایشان در امان ماند و نه کشتزار.
شاه برایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشیدند پس از آن روی به دلاوران کرد و گفت: کیست که در رنج من شریک شود و سوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببرد تا این خوان گوهر نصیبش گردد.
کسی پاسخ نداد جز بیژن فرخ نژاد که پا پیش گذاشت و خود را آماد? خدمت ساخت. اما گیو پدر بیژن از این گستاخی بر خود لرزید و پسر را سرزنش کرد.
به فرزند گفت این جوانی چر است؟
به نیروی خویش این گمانی چر است؟
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آب روی
بیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگین در این سفر پرخطر به راهنمائیش گماشته شد.
بیژن آماد? سفر گشت و با یوز و باز براه افتاد, همـ? راه دراز را نخجیر کنان و شادان سپردند تا به بیشه رسیدند, آتش هولناکی افروختند و ماده گوری بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشیدن و شادمانی بسیار, گرگین جای خواب طلبید. اما بیژن از این کار بازش داشت و به ایستادگی و ادارش کرد و گفت: یا پیش آی یا دور شو و در کنار آبگیر مراقب باش تا اگر گرازی از چنگم رهایی یافت با زخم گرز سر از تنش جدا کنی. گرگین درخواستش را نپذیرفت و از یارمندی سرباز زد.
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مر این رزمگه را کمر
کنون از من این یار مندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه
بیژن از این سخن خیره ماند و تنها به بیشه در آمد و با خنجری آبداده از پس خوکان روانه شد. گرازان آتش کارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازی به بیژن حمله ور گردید و زره را بر تتش درید, اما بیژن به زخم خنجر تن او را به دو نیم کرد و همگی ددان را از دم تیغ گذراند و سرشان را برید تا دندانهایشان را پیش شاه ببرد و هنر و دلاوری خود را به ایرانیان بنمایاند, گرگین که چنان دید به ظاهر بر بیژن آفرین ها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و دربار? بیژن اندیشه های ناروا بخاطر راه داد.
ز بهر فزونی و از بهر نام
به راه جوانی بگسترد دام
پس از باده گساری و شادمانی بسیار, گرگین نقشـ? تازه را با بیژن در میان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و نزه که جویش پر گلاب و زمینش چون پرنیان و هوایش مشکبو است. هر سال در این هنگام جشنی برپا می شود, پریچهرگان به شادی می نشینند منیژه دختر افراسیاب در میانشان چون آفتاب تابان می درخشد.
زند خیمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار
همه دخت ترکان پوشیده روی
همه سرو قد و همه مشکبوی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می به بوی گلاب
بهتر آنکه به سوی ایشان بشتابیم و از میان پریچهرگان چند تنی برگزینیم و نزد خسرو باز گردیم. بیژن جوان از این گفته شاد گشت و به سوی جشنگاه روان شد. پس از یک روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادی گذراندند. از سوی دیگر منیژه با صد کنیزک ماهرو به دشت رسید و بساط جشن را گسترد. چهل عماری از سیم و زر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همینکه گرگین از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بیژن گفت و از رامش و جشن یاد کرد. بیژن عزم کرد که پیشتر رود تا آئین جشن تورانیان را از نزدیک ببیند و پرى رویان را بهتر بنگرد. از گنجور کلاه شاهانه و طوق کیخسروی خواست و خود را به نیکو و جهی آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانید و در پناه سروی جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آوای رود و سرود بود و پرى رویان دشت و دمن را از زیبایی خرم گردانیده بودند بیژن از اسب به زیر آمد و پنهانی به ایشان نگریست و از دیدن منیژه صبر و هوش از کف داد. منیژه هم چون زیر سرو بن بیژن را دید با کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخساری چون سهیل یمن درخشان, مهرش بجنبید و دایه را شتابان فرستاد تا ببیند کیست و چگونه به آن دیار قدم گذارده و از بهر چه کار آمده است.
بگویش که تو مردمی یا پری
برین جشنگه بر همی بگذری
ندیدیم هرگز چو تو ماهروی
چه نامی تو و از کجایی بگوی
ادامه دارد!