"دزد (قسمت سوم)"
"نویسنده: ناصر زراعتى"
دزد سر بر می دارد و جماعت را نگاه می کند. چشمش به پسر بچه می افتد «آقا پسر، پیر شی الهی برو یه چیکه آب بیار بخوریم.«
پسرک از میان جمعیت عقب عقب بیرون می آید و می دود طرف خانه شان.
جوانکی آشفته مو که دکمه های پیرهنش باز است جمعیت را می شکافد و پیش می آید: «چی شده؟«
اکبر و هادی و عزیز خانوم ـ درهم و برهم ـ ماجرا را برایش تعریف می کنند.
جوانک رو می کند به دزد: «آخه برادر من، اینم شد کار؟ خجالت بکش، پاشو، پاشو برو پی کارت ....» و دست دزد را می گیرد و از جا بلندش می کند. چشمهای دزد از خوشحالی برق می زند.
حاجی اسداللهی و اکبر جلو جوانک و دزد را می گیرند « کجا! تازه تلفن کرده یم کلونتری، الانه مأمور می آد«
جوانک که بور و خیط شده، دست دزد را ول می کند و بنا می کند با آن ها بحث و جدل کردن دزد دوباره می نشیند کنار دیوار.
هر کس چیزی می گوید همه درهم و برهم حرف می زنند.
پسر بچه ـ کاسه پلاستیکی پر از آب در دست ـ از میان جمعیت راه باز می کند و می رود جلو دزد می ایستد. دزد کاسه را از پسرک می گیرد و نصف آب را یک نفس می نوشد و بعد بقیه اش را کم کم می ریزد کف دستش و با آن چشمهای خونالودش را می شوید. کاسه خالی را می دهد دست پسرک: «خدا عوضت بده پسر جون، خیر ببینی«
پسرک کاسه را می گیرد و یکی دو قدم عقبتر می ایستد به تماشا.
دو سه خانه بالاتر زن و مرد میانسالی ایستاده اند. مرد چاق است و عرقگیر چرک مرده ای به تن و پیژامای راه راه و دمپایی لاستیکی قهوه ای رنگی به پا دارد و کلاه نخی سیاه رنگی بر سر کچل کشیده و دستهایش را روی سینه به هم پیوسته و هی به طرف جمعیت سرک می کشد. زنش، پا برهنه، چادری بر سر انداخته و رو گرفته است.
مرد می گوید: «برم ببینم چه خبر شده.«
زن دستش را می کشد و می گوید: «کجا می خوای بری؟ به تو چه؟ «
مرد می گوید: «بذار برم ببینم چی می شه زن«
زن می گوید: «هرچی بخواد بشه می شه. تو چیکار داری؟ سر پیازی، ته پیازی؟
مرد می گوید: «حالا اگه برم آسمون به زمین می آد؟«
زن می گوید: «نخیر. اما یهو دیدی پریدن به هم. تو رو هم می زنن. خوشت میاد کتک بخوری؟ تنت میخاره؟«
مرد می گوید: «آخه زن، کی به من کار داره؟ می رم یه نیگایی می کنم بر می گردم. این همه آدم اونجاس کوری؟ نمی بینی؟»
زن می گوید: «نخیر لازم نکرده. اگه می خوای نیگا کنی همین جام می تونی «
مرد که کلافه شده بر می گردد، پشت به زن می کند و دو سه قدم جلو می رود.
زن داد می زند «اوهوی! کجا؟ نری ها«!
مرد بر می گردد رو به زن و غضبناک می گوید: «نترس سلیطه! نمی رم..واه...» و پشتش را می کند سمت زن یک پایش را کمی از زمین بلند می کند و صدایی از خودش در می آورد؛ کشیده و زوزه مانند زن می گوید: «خاک بر سرت کنن. خجالت نمی کشی؟ مرتیکه لندهور.«
مرد سر بر می گرداند سمت زن و می خندد: «خوب شد؟ خوشت اومد؟»
زن می گوید: «خاک بر سرت«
از سر کوچه دوتا پاسبان سوار بر موتور گازی ـ یکی در حال رانندگی و دیگری نشسته بر ترک ـ سرو کله شان پیدا می شود. با دیدن جماعت می پیچند تو کوچه و می آیند طرف جمعیت.
اکبر تا چشمش می افتد به پاسبانها می گوید:« اومدن....مأمورا اومدن»
جماعت به هم می ریزند و از دور و بر دزد پراکنده می شوند. دزد هراسان از جا بلند می شود و پاسبان ها را نگاه می کند. موتور نزدیک جمعیت می ایستد. پاسبانی که بر ترک موتور نشسته می پرد پایین. بلندقد است و یغور و روی بازو پیرهنش نشان «جودو» چسبانده. هفت تیرش را در کمر جا به جا می کند، جمعیت را کنار می زند و می پرسد: «سارق کو؟ کدومه؟»
حاجی اسداللهی جلو می رود به پاسبان سلام می کند و دزد را نشان می دهد: «ایناهاش سرکار!«
پاسبان می رود طرف دزد و بی مقدمه محکم می خواباند بیخ گوشش و او را می گیرد زیر مشت و لگد.
دزد بنا می کند به داد و هوار: «چرا می زنی نامسلمون! چرا می زنی؟ خب ببر کلونتری دیگه! چرا کتک می زنی؟«
جوانک می رود جلو دست پاسبان را می گیرد «چرا کتکش می زنی؟ خدا رو خوش نمی آد، سرکار!«
پاسبان براق می شود تو سینه جوانک»:به توچه مربوطه»
«به من چه ؟ مرد حسابی زورت به این بدبخت خدازده رسیده؟ ذلیل گیر آوردین؟ تو مأمور دولتی، تو وظیفه تو انجام بده. حق نداری مردمو کتک بزنی
«آخه مرتیکه سارقه«
«خب سارقه که سارقه. تو باید کتکش بزنی«
« پس چی؟«
یکی به دو بالا می گیرد . پاسبان دیگر یک پایش را تکیه داده به زمین، با خونسردی سیگار دود می کند و پوزخند زنان آنها را نگاه می کند. پیرمرد و چند نفر دیگر پا درمیانی می کنند و جوانک را عقب می کشند پاسبان دستبندی را که به کمربندش بسته باز می کند و دست دزد را می گیرد.
دزد می افتد به التماس: «به خدا فرار نمی کنم، سرکار! باهاتون میام دیگه لازم نیس دستبند بزنین«.
پاسبان همانطور که مچ دستهای دزد را تو حلقه های دستبند می اندازد و آن را قفل می کند می گوید: «خفه....بعد رو می کند به جمعیت: «شاکی کیه؟«
حاجی اسدللهی رو می کند به اکبر: «لباستو بپوش باهاشون برو کلانتری...اینجاس سرکار....الان آماده می شه می آد.«
اکبر می دود سمت خانه. پاسبان همانطور که دست دزد را تو دست دارد، رو به جمعیت می گوید »:کسی ماشین نداره ما ور برسونه کلانتری؟«
هادی که حالا لباس پوشیده و سویچ پیکان جوانانش را در دست می چرخاند .
می گوید: «چرا سرکار. در خدمتیم«
پاسبان سوار بر موتور سیگارش را خاموش می کند: «پس من برم سرکار حقدوست؟«
پاسبان می گوید:»باشه برو«