"دزد (قسمت دوم)"
"نویسنده: ناصر زراعتى"
دمپایی ها از دست دزد می افتد. دزد سرش را می چسبد خون سرازیر می شود. از سر طاسش می ریزد رو صورتش و کف دست هایش را خیس می کند و از لای انگشتانش بیرون می زند. می نشیند رو زمین. حاجی اسداللهی تا می رسد بالا سرش با لگد می زند به آبگاهش. فریاد دزد به هوا می رود و پهن می شود کف کوچه. هادی که از جا بلند شده می آید و می افتد به جان دزد و حالا نزن و کی بزن. عزیز خانوم هم از راه رسیده نرسیده لنگه کفشش را در می آورد و بنا می کند تو سرو کله دزد زدن.
اکبر که از پله های نردبان سریع پایین آمده از حیاط گذشته و از در بیرون زده می رسد بالا سر دزد.
حالا، تمام اهل محل از سر و صدا و داد و هوار بیدار شده اند. عده ای از خانه هایشان بیرون آمده اند و خواب آلوده تو تاریکی کوچه، دور خود می چرخند و جماعتی هم از پنجره ها و لب پشت بام ها و بالکن ها، سرک می کشند.
دزد می افتد به التماس: «تو رو قرآن، تورو ابوالفضل نزنین، غلط کردم در نمی رم ...» و با کف دست، خون را از چشمهایش پاک می کند.
حاجی اسداللهی و اکبر و هادی دزد را می کشانند می آورند نزدیک ب.ام.و. و اکبر می دود، در ماشین را باز می کند. چشمش که میافتد به شیشیه شکسته بغل، بر می گردد و خشمگین کشیده محکمی می زند توی صورت دزد و فحش خواهر و مادر را می کشد به او.
هادی می گوید :اکبر آقا داشت پخش صوتو واز می کرد.»
اکبر می رود تو ب.ام.و. و پخش صوت را که هنوز سیمهایش وصل است و افتاده کف ماشین، بر می دارد نگاه می کند.
حاجی اسداللهی رو می کند به هادی: «هادی خان» قربونت بپر تلفن کن کلانتری، مأمور بفرستن ....»
دزد تا اسم کلانتری را می شنود، دست حاجی اسداللهی را می گیرد و بنا می کند به قسم و آیه دادن و عجز و لابه کردن: آقا، غلط کردم، تورو خدا تلفن نکنین، بذارین برم، من که چیزی ندزدیدم. »
اکبر عصبانی از در ب.ام.و. بیرون می آید و یقه را می چسبد: «چیزی ندزدیدی؟! مردیکه پفیوز! شیشه ماشینو شیکوندی، پخش صوتو داغون کردی، اگه سر نمی رسیدم همه چی رو دزدیده بودی حالا می گی چیزی ندزدیدم؟! رو برم، اگه هی...»
عزیز خانوم، لنگه کفش به دست، دم در خانه شان ایستاده و ماجرا را با آب و تاب برای عالیه خانوم و همسایه های دیگر تعریف می کند.
هادی وسط کوچه ایستاده و انگار دارد فکر می کند از کجا تلفن بزند به کلانتری که آقای وکیلی همسایه دیوار به دیوار عزیز خانوم پیژامه به پا و عرقگیر رکابی به تن، می گوید: «هادی خان، بفرما، بیا از خونه ما تلفن بزن.» و دست هادی را می گیرد و همراه خود می برد تو خانه شان.
دزد هنوز دارد التماس می کند: «مردم، مسلمونا، شمارو به هر کی که می پرستین، ولم کنین، بذارین برم من زن و بچه دارم. از زور بدبختی و بیکاری مجبور شدم بیام دزدی، به ولاهه من اینکاره نیستم. اولین بارم بود. آبروم می ره...»
عالیه خانوم که خودش را انداخت وسط معرکه، رو به دزد می گوید:« تو؟ مرتیکه عملی! تو زن و بچه داری؟ تو؟ تو هر شب بیخ این کوچه تنگه نشستی هروئین می کشی. واسه پول هروئینت هم هس که اومدی دزدی...»
دزد ـ پا برهنه و لرزلرزان ـ با سر و صورت خونالود رو می کند به عالیه خانوم: «خواهر من چرا تهمت می زنی من کجام عملیه؟ من پول ندارم خرج شام و ناهار زن و بچه مو بدم پول ندارم کرایه خونه مو بدم، یه سال آزگاره بیکارم من بدبخت از کجا پول می آرم برم هروئین بکشم؟ عالیه خانوم می خواهد دوباره بپرد به دزد که زن آقای وکیلی دستش را می کشد «نه عالیه خانوم جون اون یارو نیس. اون مرتیکه هروئینیه یکی دیگه س.»
حاجی اسداللهی بر می گردد طرف دزد که حالا بیست سی نفری زن و مرد و بچه دوره اش کرده اند و کنج دیوار کز کرده و با زخم سرش و خون دلمه بسته روی آن ور می رود «ولت کنیم تا دوباه فردا شب بری سراغ ماشین یه بدبخت دیگه، یا از دیوار خونه مردم بالا بری؟»
دزد به پای حاجی اسدللهی می افتد: «قول می دم دیگه دزدی نکنم. غلط کردم ...تقاصمو پس دادم. بذارین برم جوانمردی کنین. گذشت داشته باشین. نذارین آبروم پیش سرو همسر بره.»
اکبر سینه صاف می کند و انگشت اشاره اش را تهدید کنان به طرف دزد تکان می دهد: «وقتی رفتی چند سال تو زندون آب خنک خوردی، اون وقت آدم می شی و دیگه دور ور این جور کارا نمی گردی.»
پیرمردی که از پایین کوچه آمده بود و در جمع راه باز کرده بود، به سیگارش که نوک چوب سیگار درازی دود می کند، پک می زند: «خب ولش کنین بره بابا، خودش می گه غلط کرده دیگه ....»
اکبر براق می شود تو سینه پیرمرد: ولش کنیم بره؟ دکی! پس توون شیشه و پخش صوت ماشینو کی می ده؟ شوما!»
عزیز خانوم برمی گردد طرف پیرمرد: «بابا جون مگه نشنیدی توبه گرگ مرگه؟ ها! باید بره زندون تا درس عبرت بگیره و دیگه از این غلطا نکنه.»
هادی از در خانه آقای وکیلی می آید بیرون و لبخند پیروزی بر لب می رود طرف جمعیت: »تلفن زدیم کلانتری. گفتن نیگرش دارین، مواظب باشین در نره، همین حالا مأمور می فرستن.»
دزد کنار دیوار زانو می زند و سرش را تو دستهاش می گیرد.
جماعت یکی دو قدم عقــب می کشنــد و ساکــت می ایستنـــد و او را تمـــاشـــا می کنند. اکبر و هادی شروع می کنند با هم حرف زدن. پسر بچه هشت نه ساله ای از لای پاهای جمعیت راه باز می کند می آید جلو دزد می ایستد و به او خیره می شود.
ادامه دارد!