داستان رنگ تعلق - قسمت چهارم
در اتاق تزریقات اسد با چشمان سرخ از گریه لب تخت می نشست. پاهای استخوانیش را که از لبه تخت آویزان می شد مثل آونگ ساعت حرکت می داد. خیره به عکسی که به دیوار زل می زد. عکس دختر جوانی را نشان می داد که موهای بوری داشت و با گوشه دامن قرمز خود اشک هایش را پاک می کرد. دو مرد جوان با روپوش های سفید که سرنگ های شیشه ای به اندازه قد خود در دست داشتند در دو طرف او ایستاده بودند.
سپس اسد محو حرکات محمود آقای آمپول زن می شد. اشک هایش بند می آمد، با این همه گه گاه دماغ خود را بالا می کشید که شانه هایش نیز به همراه آن بالا می پریدند. پاها همچنان تکان می خوردند و البته او از بیرون دادن صدای اوهو ... اوهوی بدون اشک نیز غافل نمی شد. محمود آقا کارهای جالبی می کرد. سرنگ شیشه ای و سوزن نوک تیز آن را – که با دیدن آن صدای اسد دوباره اوج می گرفت – در ظرف فلزی مخصوص جوشاندن سرنگ که درون آن آب ریخته بود قرار می داد و ظرف را با پنس روی آتش پنبه الکلی که در در ظرف قرار می داد می گرفت. آب به سرعت به جوش می آمد. ای کاش این آمپول قسمت امیر بود تا اسد می توانست با خیال راحت این منظره را تماشا کند. با هر حرکت او ضربان قلب اسد تندتر می شد. پای مرگ و زندگی در میان بود. مادرش به فرمان محمود آقا شلوار او را با یک حرکت پایین می کشید. اسد تقلا می کرد ولی مادرش کمر او را محکم می گرفت. خنکی پنبه آغشته به الکل حس دردی را که در راه بود توام با وحشت به او لقا می کرد و فریادش به هوا بلند می شد. سپس نوک تیز آمپول و جیغ ممتد. درد و سوزش ... تمام شد!
مادر می گفت:
- دیدی درد نداشت؟ آبروی مرا پیش محمود آقا بردی، فقط یک لحظه بود.
بعد هم توی خانه یک شیرینی یا یک پرتقال گنده به او می داد. ولی مدرسه یک لحظه نبود. یک عمر بود.
اسد تا به یاد داشت فقط کسانی از مخمصه خلاص شده بودند که ازدواج کرده بودند. تازه بعد پای رفتن به اداره به میان می آمد. یک عمر و در هر سنی هر روز برو و بیا. صبح زود با بی میلی و آخ و واخ از خواب بیدار شدن، و هر روز پاییز با آه و ناله کفش و کلاه کردن و رفتن به مدرسه تا آدم بشوی. تازه به قول مادربزرگ اسد آیا بشوی آیا نشوی!
لابد به همین دلیل بود که مامان امروز خیلی جلوی خود را می گرفت تا از کوره در نرود و او را با قربان صدقه به مدرسه می کشانید. به محض رسیدن به مدرسه اسد دوباره پاهای باریک مادرش را در بغل گرفت و محکم به آنها چسبید. حیاط مدرسه به نظرش بزرگ و رعب انگیز بود. رویت هیکل خشک و شق و رق ناظم و هیاهوی بچه ها او را ناخواسته با اجتماع خشن و بی رحم و محیط خارج از خانه که مثل مادر و مادربزرگ مهربان نبود، روبرو می کرد. اشک به پهنای صورتش فرو می ریخت، درست مثل بچه گربه ای که مادرش دیگر از شیر دادن به او امتناع کرده باشد. ناله های بی ثمر! چرا مامان اینقدر بی رحم شده بود. مامان مهربان و خوشگلش حالا درست مثل غریبه ها بود. محیطی رسمی و نوعی رودربایستی بین او، ناظم و مامان به وجود آمده بود که او را از مادر جدا و به زیر یوغ ناظم می کشید. آقای ناظم به اسد لبخند زد و به سویش خم شد. بوی سیگار می داد. دست بزرگ و وحشتناک خود را پیش آورد و دست کوچک او را گرفت. دست اسد بیچاره در مشت او گم شد و چشمانش به آن مشت گره خورده که آماده ضربه زدن می نمود، خیره شد. مقاومت فایده ای نداشت. آقای ناظم لبخند زنان گفت:
- پسر جان مادرت را ول کن بروند.
اسد که راه فراری نمی دید دامن مادر را رها کرد، ولی گول لبخند ناظم را نمی خورد. آقا ناظم با آن سبیل سیاه و سفید قابل اعتماد نبود. شیله پیله ای در کار او و زیر لبخند رسمی و تشریفاتی احساس می شد.
ناظم به مادر او گفت:
- خانم شما تشریف ببرید.
مادر با مهربانی به اسد نگاه کرد و با ملایمت گفت:
- اسد جان دیگر گریه نکنی ها.
انگار مامان خودش هم بغض کرده بود. اسد به زیر انداخت. ناظم گفت:
- خانم، مردها که گریه نمی کنند.
و لبخند تمسخرآمیزی بر گوشه لبش ظاهر شد. حتما خودش سال ها بود که به تجربه آموخته بود با گریه کاری از پیش نمی رود. مادر لبخند شرم آلودی تحویل آقای ناظم داد و در حالی که معذب می نمود سری هم به سوی اسد تکان داد.
- پسر خوبی باش.
بار دیگر بند ناف جدا شد. مادرش رفت. یک دقیقه نگذشته بود که ناظم دست او را رها کرد و به سوی پسر دیگری که گریه کنان با مادرش از راه می رسید رفت. اسد مظلوم و بی پناه به گوشه دیوار چسبید و با بغض با دسته کیفش ور می رفت.
به نظر او مامان های دیگر همه زشت بودند. زیادی لاغر، زیادی کوتاه، زیادی چاق یا با قیافه های تلخ. ناگهان اسد دریافت که هیچ مادری مثل مادر خودش ظریف و لطیف و ملایم نیست. تعجب می کرد که چطور مادرهای دیگر این همه با مادر او تفاوت دارند و با اینهمه باز بچه هایشان به دامن آنها چسبیده اند. یک مادر دیگر از راه رسید که پسرش اگر چه گریه نمی کرد ولی معلوم نبود از کجا در این صبح سحری برایش آلاسکا گیر آورده اند که با چشمان سرخ آن را می لیسید و مرتب بینی خود را بالا می کشید. اسد خوشحال بود. مادر این یکی واقعا قیافه مادر داشت. از مادر اسد چاق تر بود ولی لباس گل دار خوشگلی به تن کرده و او هم موهایش را مانند موهای مادر اسد بوکله کرده بود و با محبت لبخند می زد. چشمانش می درخشیدند. بالاتر از همه اینکه وقتی لبخند می زد گونه اش چال می افتاد. پسرک یک وجب از اسد بلند تر و خیلی لاغرتر بود. چشمانش ریز و دهان گشاد و لبان نسبتا باریکی داشت. یک دندانش هم افتاده بود. مادر او نگاهی به اطراف کرد و صاف به سوی اسد آمد.
- پسرم تو هم کلاس اول هستی؟
اسد با لبان به هم فشرده تکان داد و در جستجوی ترحم به چشمان او خیره شد.
- آفرین پسرم، اسمت چیه؟
اسد مکث کرد. آیا این خانم مهربان یکی از همان بچه دزدهایی نبود که مادرش آن همه درباره شان هشدار داده بود؟!
خانم دو بسته آدامس چهاررنگ از کیف خود بیرون آورد. اول یک بسته به پسر خود داد و بسته دوم را در مشت اسد گذاشت. زبان اسد باز شد.
- اسدالله ظریف پور.
- بارک الله پسر خوب. اسم پسر من هم بهرامه. دست همدیگر را بگیرید و با هم دوست شوید.
دست آن دو را در دست یکدیگر گذاشت.
- حالا بدوید بروید توی صف. زنگ خورد.
آشنایی با بهرام برای هر دو موهبت بزرگی بود. و البته برای اسد مرهمی بود بر زخم جفای مادرش. بخصوص که وقت برگشتن به منزل متوجه شد منزل بهرام در ته کوچه خودشان واقع شده است.
هفته اول به غریبی کردن، آشنا شدن به راه و رسم مدرسه و شناختن همکلاسی ها گذشت. از هفته دوم بود که پسرها مانند چوبی که آتش آهسته آهسته در آن رخنه کرده باشد، یکباره گر گرفتند و تبدیل به شاگرد مدرسه هایی تمام عیار شدند که وجود آقای ناظم را در میان حیاط دبستان و مجهز به ترکه اجتناب ناپذیر می کرد. به محض پایان کلاس و برخورد چکش به صفحه آهنی هنوز پا از مدرسه بیرون نگذاشته بودند که کت ها را در می آوردند و روی کیف ها می انداختند و با یکدیگر دست به یقه می شدند. هر روز که اسد به خانه برمی گشت یا دماغش خون آلود بود یا زیر چشمش کبود شده بود و یا گوشت سر زانو با پارچه شلوار یک جا قلوه کن شده بود. فریاد مادرش – البته بیشتر به خاطر شلوار – به هوا برمی خاست. در مورد گوشت روی کاسه زانو قضاوت همیشه قاطع و بی رحمانه بود.
- حقت بود.
و شلوار او هم مثل شلوار اغلب بچه ها همیشه وصله داشت. که این البته هیچ ربطی به دارا یا ندار بودن و مسائل طبقاتی نداشت!
اقلا هر دو ماه یک بار مادر به مدرسه احضار می شد و هر بار اسد در حضور او چند ضربه خط کش از آقا ناظم دریافت می کرد. مادر در مقابل چوب خوردن اسد ساکت و بی اعتنا می ماند. ولی اسد از لبان قرمز به هم فشرده او و نگاهش که زیر چشمی اسد را تحت نظر داشت و حرکت خفیف سر او که با هر ضربه که به کف دست پسرش فرود می آمد حرکت مختصری رو به بالا می کرد، می فهمید که مادرش نیز به اندازه خود او زجر می کشد. معمولا پس از ضربه دوم یا سوم مادرش با لحنی التماس آمیز می گفت:
- آقای ناظم، دیگر ببخشید. آدم شد، من به جای او قول می دهم که دیگر سر کلاس صدای کلاغ ( گاهی هم الاغ ) در نیاورد، توی خانه هم تنبیهش می کنم.
اسد اندک اندک به مفهوم آدم شدن پی می برد و راه آن را بسیار دشوار می یافت.
مامان دست او را می گرفت و غرغرکنان به سوی خانه به راه می افتاد.
- اگر به بابایت بگویم پوست از کله ات می کند.
- نگو مامان، نگو. غلط کردم.
- این دفعه آخر بود؟
اسد در حالی که با دو دست دست مادرش را به طرف بالا و پایین تکان می داد می گفت:
- آره، آره، قول می دهم.
- ببینیم و تعریف کنیم.
با این همه مادر فراموش نمی کرد دو زار لواشک یا یک سیر و نیم چغاله بادام برایش بخرد و دستی به سر کچلش بکشد و گاهی – خیلی به ندرت – نوک گوش درازش را ببوسد. البته این بوسه ها دیر به دیر اتفاق می افتادند و گوش بیچاره اغلب در معرض کشیده شدن قرار می گرفت. شاید علت درازی بیش از حد آن همان کشیده شدن های مکرر بود و به طرز رفتارش در خانه یا در راه مدرسه مربوط می شد. هرگاه گماشته شان حیدر، که هیجده سال بیشتر نداشت ولی در نظر اسد غولی می نمود، به دنبالش می آمد کیف مدرسه را از دست او می گرفت و دنبالش راه می افتاد.
- اسد خان، خانم گفتند می باس دستت را بگیرم.
- نمی خواهم.
- میری زیر ماشین واسه ما دردسر می شه.
- نمی روم، خودم بلد هستم.
در حقیقت خیابان ها چنان خلوت و آرام و ترافیک آنقدر محدود بود که رفتن زیر ماشین از محالات می نمود. اسد از روی جدول کنار جوی ها راه می رفت و دست ها را مثل بال هواپیما می گشود تا تعادل خود را حفظ کند. کتش را در می آورد، به هوا می انداخت و باز می گرفت و کارهایی می کرد که دیدنش در مقابل هر مدرسه پسرانه از عادیات است. کم کم حیدر هم بر سر شوق می آمد و دو نفری فوتبال کنان و جست و خیز کنان به سوی خانه می رفتند. گاه اسد تاآن جا پیش می رفت که کیف مدرسه را بر زمین می انداخت و مانند توپ بر آن لگد می زد. اغلب در این مواقع بود که دستی از پشت گوشش را می گرفت. ندیده می دانست مادرش است که از خرید یا از منزل مادربزرگ برمی گردد. مادرش بر سر حیدر فریاد می کشید:
- مگر تو مرده ای که این هر غلطی دلش می خواهد می کند؟ ببین کیف نو را چکار کرده؟!
حیدر با لهجه مخصوص خود پاسخ می داد:
- خانم به ما دخلی ندارد. حرف ما را نمی خواند.
- فردا می آیم پیش ناظمت.
- نه مامان، نیا، غلط کردم.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی