داستان رنگ تعلق - قسمت اول
اسد مثل همیشه قدم زنان به خانه باز می گشت. حاشیه پارک را گرفته بود و سلانه سلانه راه می رفت. تا چشم کار می کرد همه جا سبز بود.
در سمت چپ، نهر گسترده نقره فامی مثل مارماهی پیچ و تاب می خورد. نخستین روز تیر ماه بود. بوی چمن های کوتاه شده و مرطوب را احساس می کرد. زمین خیس بود. سنگفرش ها را تازه شسته بودند. آدم به یاد روزهای اول مدرسه می افتاد. این طروات حتی یک دبیر فیزیک خشک و جدی را نیز سخت سرشوق می آورد.
جا به جا چراغ های پایه بلندی در میان چمن ها دیده می شد که پایه هایشان از پیچک پوشیده شده بود. اسد دیگر جسما و روحا خسته نبود. شادی در ته دل او غنج می زد. می خواست هرچه زودتر به خانه کوچک و گرم و نرم خود برگردد. در آهنی را با کلید باز کند. از زیر درخت بید که نیمی از فضای حیاط کوچک را پوشانده بود بگذارد و همسر خود را عاشقانه در آغوش بکشد!
چراغ های پارک یکی یکی و با تانی روشن می شدند. اسد از خود پرسید چرا یکی یکی؟ چرا امشب همه چراغ ها با هم روشن نمی شوند؟ چشمش به بچه ها افتاد که لب جوی آب نشسته بودند. ایرج بود و بهرام و روشنک و فروز.
ایرج با دوچرخه اش راه می رفت و توجهی به اطراف نداشت. بهرام پشت سر او شکلک در می آورد و تا او روی برمی گرداند آرام و مظلوم می نشست. روشنک دل خود را گرفته پاها را بلند کرده و قاه قاه می خندید. یک لنگه روبان سرش آبی و لنگه دیگر سرخ سرخ بود.
فروز با دیدن اسد آرام میان جوی ایستاد. لباس هایش همه خیس بودند و با پشت دست چشم هایش را می مالید و هق هق می کرد. خود را به پای روشنک چسبانده بود. اسد به خود گفت:
- چرا خیس؟
و شادمانه صدا زد:
- بچه ها ... بچه ها!
پاسخی نشنید. روبرگرداند. زنی از دور آمد. یا اسد او را درست نمی دید یا در سایه قرار داشت. باد میان مانتو و روسری او می پچید. از این هیکل مرموز که در تاریکی شبیه جادوگر قصه ها بود خوشش نیامد. کوشید او را نادیده بگیرد. زنک با سماجت مستقیم به سویش آمد. حالا اسد صدای دمپایی های طبی او را بتن پارک به وضوح می شنید. نزدیک و ناگهان فریاد کشید.
- ا ... س ... د ...
صدایش مانند ساییده شدن میخ تیزی بر فلز بود. درختان در جا برگ های خود را ریختند و تبدیل به چوب های خشکیده شدند، زمزمه جوی آب جای خود را به شرشر دستشویی داد که زنک باز گذاشته بود. اسد چشمان خود را به هم فشرد تا بیدار نشود. بی فایده بود. همسرش دست بر چهار چوب در نهاده و بر سرش فریاد می کشید.
اسد عاجز و افسرده چشم گشود. همسرش با چشمان یک پلنگ غضبناک به او خیره شده بود. ته مانده آرایش شب گذشته بر روی صورتی که حالا به شدت زرد بود چندش آور می نمود. لاک ناخن های درازش درست به رنگ جگر گوسفند بود، تقریبا سیاه. حواس اسد جا آمد.
- خانم چه خبر است؟ چرا فریاد می زنی؟
- تا لنگ ظهر می خوابی؟! ساعت هشت و نیم است. مگر امروز مهمان نیستیم؟
- ما برای ناهار مهمان هستیم خانم، نه صبحانه ....
همسرش به میان کلامش دوید.
- برای من مزه نریز اسد. اگر نمی خواهی به خانه فامیل من بیایی خودم تنها می روم.
سنگینی همیشگی دست چپ اسد دوباره شروع شد. قیافه اش در هم رفت. با دست راست شانه چپ را گرفت و گفت:
- آه، باز شروع شد.
زنش با خشم وارد اتاق شد. لباس خواب بد رنگ و پرچروک خود را از تن بیرون کشید.
- بله، باز شروع شد. هر وقت فامیل من تو را دعوت کنند قلبت درد می گیرد. یا می خواهی توی رختخواب بیفتی و در عالم هپروت سیر کنی یا باز یک حقه تازه زیر سر داری.
لباس خواب را روی تخت پرت کرد. بوی عرق خفیفی شامه اسد را آزرد. همسرش استخوانبندی درشت و زمختی داشت. پوست بدش بیش از آن که تیره یا سفید باشد زرد بود. این چیزها برای اسد مهم نبود. آنچه عذابش می داد اخلاق تند و طبع خودپسند و بی ملاحظه این زن بود. زنی بود بدطینت، حسود و شلخته که پول را مثل ریگ خرج می کرد. هیچ ناز و عشوه و رفتار زنانه ای در وجود او سراغ نداشت. انگار سربازی در سربازخانه ای لخت شده و شتابان لباس می پوشید تا برای صبحگاهی آماده شود. این وجود برای اسد نه تنها جاذبه ای نداشت بلکه دافعه هم داشت. هیچ رشته ای غیر از تمنیات جسمانی اسد را به او پیوند نمی داد و در ازای این پیوند شب ها و روزهای متمادی محکوم به عذابش می کرد، عذاب تحمل حضور یک زن پرخاشگر و بد ادا در خانه. ولی بدون زن هم که نمی شد زندگی کرد. یعنی او نمی توانست. با این وضع مالی، با این وضع جسمی و با این روح آشفته.
اسد که به فکر فرو رفته بود نفهمید زنش کی لباس پوشید. فقط شنید که با خود غر می زند.
- باز توی خلسه فرو رفت.
این جمله دوباره اسد را از روزگاران گذشته به درون اتاق کشید.
- خانم چرا بهانه جویی می کنی؟
همسرش کفش های پاشنه بلندش را پوشید و کیف گرانقیمت خود را برداشت. کنار میز آرایش نشست و کیف را محکم روی آن کوبید. اسد در دل به خود گفت:
- گور پدر آن که پولش را داده!
همسرش در قوطی های متعدد را باز و بسته می کرد. کرم می مالید، یه مایع دیگر به رنگ شیر شکلات از یک شیشه دیگر روی آن می ماید. دور چشمها و گونه هایش را رنگ می زد. سرخ، دودی، آبی، آجری، رنگ در لابلای چروک های ریز صورت ترک می خورد. حرکاتش شبیه سرخ پوستانی بود که برای نبرد آماده می شوند. حالا آرایش تکمیل شده بود. مسخره است که آدم این همه پول و وقت و انرژی خود را تلف کند تا با این اصرار و سماجت چهره خود را زشت تر کند. همسرش شیشه عطری را از روی میز برداشت و در آن را گشود. اسد وحشت کرد. عطر گرانقیمت خارجی در هوای خشک اتاق مثل انفجار بمب شیمیایی با قدرت و به سرعت پخش شد. دماغ اسد کیپ گرفت. درد در سرش پیچید و به عطسه افتاد.
همسرش کلید اتومبیل را محکم روی میز کوبید:
- کلید خدمت جنابعالی باشد. شاید اراده فرمودید تشریف بیاورید.
از اتاق خواب خارج شد. توی هال روی مبل نشست و شماره گرفت.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی