"بیژن و منیژه (قسمت دوم)"
دایه بشتاب خود را به بیژن رساند و پیام بانوی خود را به او داد. رخسار بیژن چون گل شکفت و گفت: من بیژن پسر گیوم و به جنگ گراز آمده ام, سرهاشان بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که در این دشت آراسته بزمگهی چنان دیدم عزم بازگشت برگردانیدم.
مگر چهر? دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ به خواب
به دایه و عده ها داد و جامـ? شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشید تا در این کار یاریش کند.
دایه این راز را با منیژه باز گفت. منیژه همان دم پاسخ فرستاد:
گر آیی خرامان به نزدیک من
برافروزی این جان تاریک من
به دیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گلشن کنم
دیگر جای سخنی باقی نماند, بیژن پیاده به پرده سرا شتافت. منیژه او را در بر گرفت و از راه و کار او و جنگ گراز پرسید. پس از آن پایش را به مشک و گلاب شستند و خوردنی خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپرد? آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند و مستی ها نمودند. روز چهارم که منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد و از دیدار بیژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروی بیهوشی در جامش ریختند و با شراب آمیختند؛ بیژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماری خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزدیک شهر رسیدند خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب نهفته به کاخ در آوردند و چون داروی هوشیاری به گوشش ریختند, بیدار گشت و خود را در آغوش نگار سیمبر یافت. از این که ناگهان خود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید و رهایی را دشوار یافت بر مکر و فسون گرگین آگاه گشت و بر او نفرین ها فرستاد, اما منیژه به دلداریش برخاست و جام می به دستش داد و گفت:
بخور می مخور هیچ اندوه و غم
که از غم فزونی نیابد نه کم
اگر شاه یابد زکارت خبر
کنم جان شیرین به پیشت سپر
چندی برین منوال با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی گذراندند تا آنکه دربان از این راز آگاه گشت و از ترس جان
بیامد بر شاه توران بگفت
که دخترت از ایران گزیدست جفت
افراسیاب از این سخن چون بید در برابر باد برخود لرزید و خون از دیدگان فرو ریخت و از داشتن چنین دختری تأسف خورد.
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود
کرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید ببر
پس از آن به گرسیوز فرمان داد که نخست با سواران گرد کاخ را فرا گیرند و سپس بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند.
گرسیوز به کاخ منیژه رسید و صدای چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به میان خانه جست و چون بیژن را میان زنان نشسته دید که لب بر می سرخ نهاده و به شادی مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشید که, ناپاک مرد
فتادی به چنگال شیر ژیان
کجا برد خواهی تو جان زین میان
بیژن که خود را بی سلاح دید بر خود پیچید و خنجری که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد و او را به خون ریختن تهدید نمود. گرسیوز که چنان دید سوگند خورد که آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از کفش جدا کرد و با مکر و فسون دست بسته نزد افراسیابش برد. شاه از او بازخواست کرد و علت آمدنش را به سرزمین توران جویا شد. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو به این سرزمین نیامدم و در این کار گناهی نکرده ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ای براه افتادم و در سایـ? سروی بخواب رفتم, در این هنگام پری بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا کرد.
در این میان لشکر دختر شاه از دور رسید. پری از اهرمن یاد کرد و ناگهان مرا در عماری آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدم از خواب بیدار نشدم.
گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست
پری بیگمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادو آزمود
افراسیاب سخنان او را دروغ شمرد و گفت می خواهی با این مکر و فریب بر توران زمین دست یابی و سرها را بر خاک افکنی. بیژن گفت که ای شهریار پهلوانان با شمشیر و تیر و کمان به جنگ می روند من چگونه دست بسته و برهنه بی سلاح می توانم دلاوری بکنم, اگر شاه می خواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترک یکی از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسیاب از این گفته سخت خشمگین شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مکافات بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراسیاب بیرون کشیده شد اشک از چشم روان کرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید و به یاد صبا پیامها فرستاد:
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر به شاه گزین
به گردان ایران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر
به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به کینم کمر
بگویش که بیژن به سختی درست
تنش زیر چنگال شیر نرست
به گرگین بگو ای یل سست رای
چه گویی تو بامن به دیگر سرای
بدین ترتیب بیژن دل از جان برگرفت و مرگ را در برابر چشم دید.
از قضا پیران دلیر از راهی که بیژن را به مکافات می رساندند گذر کرد و ترکان کمربسته را دید که داری بر پا کرده و کمند بلندی از آن فرو هشته اند, چون پرسید دانست که برای بیژن است. بشتاب خود را به او رساند. بیژن را دید, که برهنه با دستهایی از پشت بسته, دهانش خشک و بیرنگ بر جای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل کرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخیمان کمی تأمل کنند و دست از مکافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سینه نهاد و پس از ستایش و زمین بوسی , بخشودگی بیژن را خواستار شد.
افراسیاب از بدنامی خویش و رسوایی که پدید آمده بود گله ها کرد:
نبینی کزین بی هنر دخترم
چه رسوایی آمد به پیران سرم
همه نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
کزین ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه کشور و لشکرم
ادامه دارد!