"بیژن و منیژه (قسمت آخر)"
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلیر برگزید و براه افتاد. لشکریان را در مرز ایران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روی آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـ? لشکریان را حمل میکرد, چون به شهر ختن رسید در راه پیران ویسه را که از نخجیر گاه باز میگشت دید, جامی پر از گوهر نزدش برد و خود را بازرگانی معرفی کرد که عزم خرید چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمایت خواست و جام پر گهر تقدیمش کرد. پیران چون بر آن گوهرها نگریست بر او آفرین کرد و با نوازش بسیار خانـ? خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست که جای دیگری بیرون شهر برگزیند, پیران وعده کرد که پاسبانان برای نگاهداری مال التجاره اش برگمارد. رستم خانه ای گزید و مدتی در آن اقامت کرد, از گوشه و کنار برای خرید دیبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت.
روزی منیژه سر و پا برهنه با دیدگان پر اشک نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا, با زاری و آه پرسید: ای بازرگان جوانمرد که از ایران آمده ای بگو که از شاه و پهلوانان, از گیو و گودرز چه آگاهی داری, هیچ نشنیده ای که از بیژن خبری به ایران رسیده باشد و پدرش چاره گر بجوید آیا نشنیده اند که پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر این گفته ها گمان بد برد و خود را به ظاهر خشمگین ساخت و گفت: نه خسرو می شناسم و نه گیو و گودرز را , اصلاً در شهری که کیخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گریه و زاری دختر را دید, خوردنی پیشش نهاد و یکایک پرسشهایی کرد, منیژه داستان بیژن و گرفتاریش را در آن چاه ژرف نقل کرد و خود را معرفی نمود:
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
کنون دیده پر خون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دور خساره زرد
همی نان کشکین فراز آورم
چنین راند ایزد قضا بر سرم
برای یکی بیژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم ز تخت
و در خواست کرد که اگر به ایران گذارش افتد و در دادگاه شاه گیو و رستم را ببیند, آنها را از حال بیژن آگاه سازد. رستم دستور داد تا خورشهای بسیار آوردند و از جمله مرغ بریانی در نان پیچید و در درونش انگشتری جای داد و گفت اینها را به چاه ببر و به آن بیچاره بده. منیژه دوان آمد و بستـ? غذا را به درون چاه انداخت. بیژن از دیدن آن همه غذاهای گوناگون متعجب گشت و از منیژه پرسید که آنها را از کجا بدست آورده است. منیژه پاسخ داد که بازرگانی گرانمایه از بهر داد و ستد از ایران رسیده و این خورشها را برایت فرستاده است. بیژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتری افتاد که مهر پیروز? رستم بر آن نقش بسته است. از دیدن آن خند? بلند سر داد چنانکه منیژه از سر چاه شنید و با تعجب گفت:
چگونه گشادی به خنده دو لب
که شب روز بینی همی روز و شب
بیژن پس از آنکه او را به وفاداری سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت که آن گوهر فروش که مرغ بریان داد به خاطر من به توران زمین آمده است. برو از او بپرس که آیا خداوند رخش است. منیژه شتابان نزد رستم آمد و پیام بیژن را رساند. رستم چون دانست که بیژن راز را با دختر در میان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همینکه هوا تیره شد و شب از چنگ خورشید رهایی یافت بر سر چاه آتش بلندی بر افروز تا به آن نشانه به سوی چاه بشتابم . منیژه بازگشت و به جمع آوری هیزم شتافت.
منیژه به هیزم شتابید سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت
چو از چشم, خورشید شد نا پدید
شب تیره بر کوه لشکر کشید
منیژه بشد آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت
رستم زره پوشید و خدا را نیایش کرد و با گردان روی به سوی چاه آورد هفت پهلوان هرچه کردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب به زیر آمد.
زیزدان زور آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست
بینداخت بر بیشـ? شهر چین
بلرزید از آن سنگ روی زمین
پس کمندی انداخت و پس از آنکه او را به بخشایش گرگین واداشت از چاه بیرونش کشید.
برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نیاز
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگار خورد
سپس همگی به خانه شتافتند و پس از شست و شوی, شترها را بار کردند و اسبها را آماد? رفتن ساختند. رستم منیژه را با دلاوران از پیش فرستاد و خود با بیژن و سپاهیان به جنگ افراسیاب پرداخت و پس از شکست او با اسیران بسیار به ایران بازگشتند. پهلوانان ایران چون خبر بازگشت رستم و بیژن را شنیدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه کیخسرو آوردند. رستم دست بیژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه بر تخت نشست و فرمود تا بیژن به پیشش آمد و از رنج و تیمار و زندان و روزگار سخت و دختر تیره روز سخن گفت. شاه:
بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فروش هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر پیش دخت روان کاسته
بر نجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را به روی
تو با او جهان را به شادی گذار
نگه کن برین گردش روزگار
پایان!