"بچــه مردم (2)"
خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشینده، اوخ شده» تا دم ایستگاه ماشین آهسته آهسته می رفتم. هنوز اول وقت بود و ماشینها شلوغ بود و من شاید نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم آمد. بچهام هی ناراحتی میکرد و من داشتم خسته میشدم. از بس سؤال می کرد حوصلهام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم» و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم بچهام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است یک بار پرسید «مادل تجامیلیم؟» من نمی دانم چرا یک مرتبه بیآنکه بفهمم، گفتم «میریم پیش بابا» بچهام کمی به صورت من نگاه کرد. بعد پرسید «مادل، تدوم بابا؟» من دیگر حوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف می زنی اگه حرف بزنی برات قاقا نمیخرم. ها!» حالا چقدر دلم می سوزد. اینجور چیزها بیش تر دل آدم را می سوزاند. چرا دل بچهام را در آن دم آخر این طور شکستم؟ از خانه که بیرون آمدیم با خود عهد کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم. بچهام را نزنم. فحشش ندهم و باهاش خوشرفتاری کنم. ولی چقدر حالا دلم می سوزد! چرا اینطور ساکتش کردم؟ بچهکم دیگر ساکت شد و باشاگرد شوفر که برایش شکلک درمیآورد و حرف میزد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه باو محل میگذاشتم نه ببچهام که هی رویش را بمن می کرد. میدان شاه گفتم نگه داشت و وقتی پیاده میشدیم بچهام هنوز میخندید. میدان شلوغ بود و اتوبوسها خیلی بودند و من هنوز وحشت داشتم که کارم را بکنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوس ها کم تر شدند. آمدم کنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و ببچهام دادم. بچهام هاج وواج مانده بود و مرا نگاه می کرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمی دانستم چطور حالیش کنم. آنطرف میدان یک تخم کدوئی داد می زد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری» بچهام نگاهی به پول کرد و بعد رو بمن گفت «مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم «نه من اینجا وایسادم تورو میپام. برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچهام باز هم به پول نگاه کرد. مثل اینکه دودل بود و نمی دانست چطور باید چیز خرید. تا بحال همچه کاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم می کرد. عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچهام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر که جلوی در و همسایهها از زور غصه گریه کردم، هیچ این طور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود! بچهام سرگردان مانده بود و مثل اینکه هنوز می خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگه داشتم. یک بار دیگر تخمه کدوئی را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. این پول را بهش بده، بگو تخمه بده، همین. برو باریکلا» بچهکم تخم کدوئی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که میخواست بهانه بگیرد و گریه کند گفت «مادل، من تخمه نمیخام. تیسمیس میخام.» من داشتم بیچاره می شدم. اگر بچهام یک خرده دیگر معطل کرده بود، اگر یک خرده گریه کرده بود، حتماً منصرف شده بود. ولی بچهام گریه نکرد. عصبانی شده بودم. حوصلهام سررفته بود. سرش داد زدم «کیشمش هم داره. برو هر چی می خوای بخر. برو دیگه.» و از روی جوی کنار پیادهرو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. ازوسط خیابان تا آن تهها اتوبوسی و درشگهای پیدا نبود که بچهام را زیر بگیرد. بچهام دو سه قدم که رفت برگشت و گفت «مادل، تیسمیس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهی کیشمیش بده.» و او رفت. بچهام وسط خیابان رسیده بود که یک مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم و بی اینکه بفهمم چه میکنم، خودم را وسط خیابان پرتاب کردم و بچهام را بغل زدم و توی پیادهرو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می زدم بچهکم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هیچی جونم. ازوسط خیابون تند رد میشن. تو یواش می رفتی نزدیک بود بری زیر هوتول.» این را که میگفتم نزدیک بود گریهام بیفتد. بچهام همانطور که توی بلغم بود گفت «خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند میلم.» شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد من یادم رفته بود که برای چه کار آمدهام. ولی این حرفش مرا ازنو بصرافت انداخت. هنوز اشک چشم هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. بیاد شوهرم که ما غضب خواهد کرد، افتادم. بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمی داشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچهام تندتر رفت. قدمهای کوچکش را بعجله برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آنطرف خیابان که رسید برگشت و نگاهی بمن انداخت. من دامنهای چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه میافتادم. همچه که بچهام چرخید و بطرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. درست است که نمیخواستم بفهمد من دارم در می روم ولی برای این نبود که سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سربرنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشکم زده بود و دست هایم همانطور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و کندوکو می کردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پائین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود که به تخمه کدوئی برسد. کار من تمام شده بود. بچهام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتهام. آخرین باری که بچهام را نگاه کردم، درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم. درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم باو نگاه می کردم. درست همانطور که از نگاه کردن بچه مردم می شود حظ کرد، ازدیدن او حظ کردم. و بعجله لای جمعیت پیادهرو پیچیدم. ولی یک دفعه بوحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال موهای تنم راست ایستاد و من تندتر کردم. دو تا کوچه پائینتر، خیال داشتم توی پسکوچهها بیندازم و فرار کنم. بزحمت خودم را بدم کوچه رسانده بودم که یکهو، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد. مثال اینکه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهایم لرزی. خیال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا میپائیده توی تاکسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است که مچ دستم را بگیرد. نمی دانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم و وارفتم. مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری بسرم زد. بیاینکه بفهمم و یا چشمم جائی را ببیند پریدم توی تاکسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر کرد و راه افتاد. و چادر من لای درتاکسی مانده بود. وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را ازلای آن بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم.
!PAYAN